یک از هزاران(1)

 

 

یک صدُم

 

ساعت پنج و نیم غروب بود داشتم آماده می شدم برم خونه زمستون ۱۳۷۵ یکی از روزای دیماه .

سال خشک و بی برکتی بود اما بعضی شبا سرمای استخون سوزی داشت هوا کاملا تاریک شده بود معمولاخانم ایروانی نیم ساعت زودتر ازما شرکت رو ترک می کرد اما اونروز با آرامش خاصی پشت میزش ظاهرن با کامپیوترمشغول بود ، شورانگیز ایروانی شیمی خونده بود اما حدود یک ماه پیش از بین ۳۴ متقاضی کار از طریق آگهی توی روزنامه به شرکت ما افتخارهمکاری داد ، دوست و شریک محترم آقای دادخواه توی آشپزخونه ورمی رفت من فقط صدای سابیدن می شنیدم سابیدن قاشق به دیواره داخلی لیوان!صدا آشنا بود به همین خاطرکمی تعجب کردم آخه دم دم رفتن ؟!  قهوه ترک ؟! ...

جعفر کاری نداری ؟ .......... من رفتم

پیمان صبرکن !

لحنش عادی نبود یه مکث کوتاهی کردمو یه نیم نگاه به خانم و یه نگاه به طرف اتاق مبله ای که یه شبایی می موندیم ، زمانی که کارمون از کنترل دررفته بود یا  تو اسفندماه که باید سال رو می بستیم یا یه شرایط اضطراری ....... بعضی وقتا هم برا یه مهمونی چند نفره و جفنگ بازیای سرخوشانه !  اما الان وقت هیچکدوم نبود ! ........... از آشپزخونه اومد بیرون و با قیافه ای مظلوم و چشای شهلایی ! و لحنی شیرین و خواهشانه  گفت : بمون کارمهمی دارم ! می خوام کمک کنی .......

با تعجب یه نگاه به خانم انداختم و با نگاه کشدار به چهره جعفر برگشتم یه حرکت تاییدی آروم با سرش کرد و من ......... یه نفس عمیق کشیدم ..... یه بار دیگه از هوش و خردم عذرخواهی کردم ، ازاینکه بهم گفته بود و من بهش اَخم کرده بودم ازینکه چندبار نشونم داده بود و من رو دستش زده بودم ، آروم دستمو به پیشونیم بردم  و روحمو نوازش کردم یادم افتاد روزی که برای انتخاب یک همکار از بین سی و چند نفر ، مثل یه سامورایی جدی هرگونه سفارشی رو نادید می گرفتمو دنبال شایسته می گشتم چه اتفاقاتی افتاد ! یاد اون دوتا خانمی که صادقانه با همت خودشون بیشترین امتیازو آوردن چقدر با متانت ، چقدرعالی و خودساخته ، آشنای هیچ کسی هم نبودن یکیشون وقتی فهمید با وجود داشتن تمام شرایط کافی ( لازم نه ! کافی ) کس دیگه ای داره انتخاب می شه نگاهی بهم کرد که هنوزم وقتی یادم می افته از ننگ قبول سفارش همین جعفرآقای شریک روانم سرخ می شه و دود از دماغم بیرون می زنه ، خیال کردم شاید سرکارخانم ایروانی شرایطی داره که قراره بهش کمک بشه تازه گیرم که اینطور بود ازکجا معلوم اون دخترشایسته شرایطش بدتر نبود ؟ بعدشم ما که نمی خواستیم کارخیریه بکنیم .... ببین چه ریلکس و بی حیا نگاش به مانیتوره و گوشاش اینجا ، از همون روزاول همه چی برام روشن شد اما هی به خودم نهیب زدم که بس کن ! از بس که خودتو تو زندگی مردم غرق کردی به اسم تحقیق ، دیگه چشاتم کار اصلیشو ول کرده داره بی ناموس می شه  ....... نه ! ...... در حالیکه همه چی درست بود .  تمام اینا تو فاصله درآورن کت و نشستن روی صندلی از ذهنم گذشت به محض نشستن گفتم : من باید مهمونی باشم ماشینم ندارم ............. چرا الان می گی آخه ؟!

شرمنده از صبح دو دل بودم هی با خودم کلنجار رفتم روم نمی شد ..... از خانم ایروانی هم خواهش کردم بمونه !

بله ! ........مشخصه !  خب الان من قراره چکار کنم داداش ؟ ( همراه حرف جهت نگاهمو به سمت خانم بردم ) انگار نه انگار !

من و ..... من...... من با ایشون یه صحبتایی داریم که ............. دوست دارم تو هم باشی !

تو صحبت خصوصی شما منم باشم ؟؟ !! خندم گرفت از جام پاشدم ومحکم گفتم خب مبارکه ! خبر شیرینی بود پس شیرینی فراموش نشه کادوی منم بزودی تقدیم می شه  ممنونم ازاینکه من اولین نفری هستم که بهم خبر دادین

نه .... به جان پیمان ناراحت می شم ! .......... خانم پرید تو حرفای آقا و گفت : خب آقای ...... شاید کار مهمی داره مزاحم ایشون نشیم !

من می خوام پیمان باشه ! .............. خوبه دیگه ! خودتو اینقد لوس نکن یه تماس با خونه بگیر و بگو کار داریم ...... بابا ازت خواهش می کنم رومو زمین نزن ! دیگه از رو رفتم و همه چی رو فراموش کردم برا اینکه حال و هوارو عوض کنم با یه لحن خیلی صمیمی گفتم باشه به شرطی که اسموتونو ازهمین الان به جمع اعضای تحقیق اضافه کنم ؟!

باشه حالا که ماهم قراره تو جمع موشای آزمایشگاهی تو ثبت نام بشیم من حرفی ندارم !

خب نگفتین من باید چکار کنم ؟!

هیچی ! فقط خواهش می کنم تو بمون !

رفت تو آشپزخونه و یه لیوان قهوه ترک آرود گذاشت جلو من و یواش گفت : خیلی مخلصم به خدا تلافی می کنم

بعدشم رو به طرف : شورانگیز بریم ؟! پا شدن رفتن تو آشپزخونه و درو بستن ...........حالا نوک هد سوال روهارد مغزم گیر کرده ....چرا من باید اینجا باشم ؟! چون خونواده ی جعفر مذهبیه ؟! ........ آره ؟ .....نه  ..آخه کسی که نمی دونه ... مخصوصن با مخفی کاری هایی که جعفر داره اون پلیس بازیاش ، یه هفته یه هفته ناپدید شدناش ...... الان من چرا باید اینجا باشم ؟ خب چیز خاصی نیست ته تهش یه ازدواجه  اینکه مشکلی نداره ! ....... شایدم به خاطر عادتیه که جعفر طی این چندین سال دوستیمون و این چند سال شراکتمون پیدا کرده هر جا وا می مونه یه ضرب میاد سراغ من ... بارها و بارها ، وقت و بی وقت اومده سراغم و ازم خواسته همراهی کنم مشکلی رو درمیون بذاره .... بیشتر مواقع هم مشکل فکری داشته ، تضادهای عجیب و غریب ....... و من ......... شاید سنگ صبورش یا گوشهای مفت ........ وقت کافی .......حوصله بی نظیر اینا شاید معنی پیمانیه که خودم تو مغز این شریک گذاشتم اصلن جعفر یه سالم از ماها بزرگتربود به واسطه داداشش علیرضا که همکلاسیمون بود وارد جمع ما شد به هر حال روزای ژولیدگی ، بی مزد و منت در خدمتش بودم ......... و حالا ....حداقل نکرده یه ندایی بده از اول یه کوچولو بگه قضیه منشی و دوستی و ازدواج و ..... تو همین چرخ و فلک بودم که صدای بق بقو ... بق بقوی دوتا  کبوتر از بالکن نظرمو جلب کرد به جان خودم اینقدر قشنگ عشقبازی می کردن که نگو زیر نور چراغ  آی رمانتیک بود دستامو زدم زیر چونمو همچین ریلکس رفتم تو نخ اونا ، آقاهه اِ ببخشید ! نره هی پراشو پف می کرد دورمادهه می چرخید و از نوکش دم به دم نوک می گرفت و محکم می کشید .... اساسی ..... بعداز هر نازونواشم می رفت روشو و با چندتا حرکت ریزلرزه  یه سفرماوراء می رفت و برمی گشت ... می اومد پایین و ... دوباره .... نیشم تا بناگوش باز بود .... خدایی چه سوپر مشتی بود دزدکی ! نمی دونم راضی بودن یا نه ولی منو نمی دیدن ........ خستگیم در رفت آخ یش .......اول فکر کردم خیالاتی شدم ولی خوب که گوش کردم دیدم نه صدا صدای  گریه س  ! صدا بلند تر شد ...... رومو برگردوندم ...آره صدا از آشپزخونه بود .....هر لحظه هم بلند تر می شد !

 

ادامه دارد

نظرات 1 + ارسال نظر
محمدرضا دوشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:54 ق.ظ

فکر میکنم صحنه مشابه رو دیدم و حسش کردم

قبلا یا الان ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد