مشهد تا پاریس تهران تا لندن

 

یه آقای محترمی بود که بهش دکتر می گفتن ، ایشون خودشو معلم معرفی می کرد و اونزمانا که من خیلی بچه بودم شور و غوغایی ازش برپا بود ، آقا معلم تاریخ درس می داد شایدم اخلاق ، نمی دونم یه وقتایی هم جامعه شناسی ، اما در اصل ، زمینه اصلی همه درساش مذهبی بود ، من خیلی بچه بودم که انقلاب شد ، هنوز مزه مردم شیک و با کلاس زیر دندون ذهنم مونده ، مزه ای که دیگه هرگز تکرار نشدکه نشد ، هنوز یادم نمی ره که پدرم  همیشه تمیز بود وشیک پوش ، موهای شونه کرده داشت و صورت خندان و همیشه ی خدا شیرین سخن می گفت ، مامانم هیچ وقت قرتی نبود ، آرایش آنچنان نمی کرد ، اما همیشه تر و تمیزو شیک و خوشگل بود ، سر و ته زندگی شاد بود و دلنشین ، هیچ به یاد ندارم مادر از ترس مزاحمی لبخند از صورتش برا یه لحظه محو شده باشه ، پسر حساسی بودم و به تمام حوادث دور و برم به شدت توجه می کردم وهمه حرفای بزرگ و کوچیک تو ذهنم می موند اصلن با اینهمه خاطرات کودکانه به یاد ندارم مامان ، غم فردا و فرزند تو حرفاش بوده باشه ، نه تنها مادر من که مادران همه دوستانم ، همسایه و فامیل ، و هیچ مادری در ذهن من ، مضطرب و نگران فردای فرزندکه نه فردای هیچ چیزی نبود چراکه زندگی غمبار نبود و ماهیتشرو ازدست نداده بود هر چه بود خنده بود و شادی که هرکس به وسع خود به خودش و دیگران هدیه می کرد ، هیچ پدری غم نان و کار و خانه نداشت که زندگی ، خود با کار و تلاش معمول ، مهیا بود و آسون ، سگ دویی از هیچ پدری من به یاد ندارم که ازین شغل به اون شغل و ازین در به اون در بزنه تا روزشونو به شب برسونه ( اونم شبای پوچ و بی معنی اینروزا ) ، هیچ چشمی رو به یاد ندارم که پرازحرص و ولع پول باشه و هیچ وقتم سیر نشه ، زندگی مثل آب یه رودخونه بود زلال و شفاف و جاری ، شیرین و نوشین و گوارا ، مردم همه مشغول کار بودن و زندگی و هرسال عید که از راه می رسید چه شور و حالی به پا بود ! بوی بهارهم یکی دیگه از خاطرات تکرار نشده ذهنمه که تا کنون باقی مونده ، اون موقع من از دانشگاه چیزی نمی دونستم چند تا دانشجو که توی فامیل بود ذهنمو از دانشگاه اینقدر خوشگل و دوست داشتنی کرده بود که یکی از آرزوهای کودکانه من که با خودم قرار داشتم دانشجو شدن بود ، اما وقتی گفتن دانشجوا شلوغ کردن و دانشگاه رو به هم ریختن و فحش دادن و ازین حرفا من مجبور شدم که برم ببینم چرا ؟! و همین فضولی باعث شد که آقای دکتر رو بشناسم ، اما کی ؟؟؟ تمام اون خاطرات خاکستری ناهمگون با لبخند من از فضای شهری که رنگی بود و زیبا با دود لاستیک های آتش زده و شعار عده ای از آدمای ناراحت و عصبانی ، در هم برهم شده بود آقای معلم شهید رو من زمانی شناختم که ایشون ازین دنیا رخت بربسته بود و عکس های کلیشه ای اسپری شده اش روی دیوارا بود و از دیروزا حکایت می کرد و داد و فریادهای مبهمی که از دور دستا خبرای خوبی با خودش به همراه نداشت  

.....  معلم شهید ما ..... آغاز بیداری ....  سال ها طول کشید ! سال ها زمان برد تا وقتی که دبیرستان رفتم و کتابا و نوارا و حرفای آقا معلم رو خوندم و شنیدمو فکر کردم  و چقدر دیر شناختمش و چقدر افسوس که از وجودم پر کشید و چه آهی که از نهادم برخاست !!

اون وقتا هنوز معلم شمع سوزان بود ! هنوز کلمه معلم با ارزش بود و دوست داشتنی و شاید مقدس ، چراکه معلم های خودم رو بیاد دارم خانم در ابتدایی و آقا در بزرگسالی ، همه سوزان و دلداده و راستین ، معلم بودن و آموزگار، آموزگار عشق و درستکاری ، با کمال افتخار و غرورمی گم هرچی که از اصالت و مردونگی و انسانیت در خودم و همردیفا سراغ دارم از وجود زیبای اوناست ، اونایی که برای همیشه درجان و روح و روان من زنده هستند و جاویدان ! اما در همون زمان هم بودن کسانی که درجایگاه معلمی نشسته بودن و تباهی به دانش آموز می فروختن ! و سیاهی از کلامشون موج می زد و ............

آقا با اسطوره های مذهبی قدم درحیات مردمان گذاشت و جایی که بعدن فهمیدم حسینه ارشاد بود و بعد داستان زندگیشو و بعد خاکستر خاطراتی که همچنان درذهنم ته نشینه ..... و بعد ، بیست سال گذشت تا مردمان بفهمن این معلم ها کیا بودن و از کجا اومدنو چکار کردن ؟!  چه شعارهایی که دخترا و پسرای جوون تحت تاثیرش تا مرزجون سپردن و بعد ازونهم رفتن ! .....

و چه راست می گه مارکز که زندگی اون چیزی نیست که ما درگیرشیم بلکه اون چیزیه که ما بیاد میاریم و دقیقن تو همین لحظه چیزی رو به یاد آوردم ، چیزی که منو وادار به نوشتن کرد در یکی از نوشته ها ازش خونده بودم ، وقتی معلم دخترای دبیرستانی بود و از انشای اونا می گفت و احساسشون وتا وقتی مجردن و بعد که ازدواج می کنن و زن ایرانی که از چی به چی تبدیل می شه و ....... به شدت ذهنم اوج گرفت و تا دوردستا پر کشید به دنبال معلم ، تاجاییکه آرزو کردم ای کاش ایشون زنده بود و من بهش می گفتم که آقای دکتر! بشین تا بهت بگم چرا ، بشین بهت بگم که چرا دخترای جوون ایرانی حتی در اون زمان ، قبل و بعد ازدواجشون از اون همه احساس و عدالت خواهی و عشق ورزی و آزادیخواهی به فکر پرداخت قسط یخچال و خونه و سماور می رسن ( به قول جناب اکرم اعظم شما )  تا چه رسد به این روزای ناگفتنی و اساسن چرا جوونای ما از آرمانگرایی زیبا به واقعگرایی سیاه می رسن در همین لحظه ذهن پرنده و بیقرارم که خودشو داره به درو دیوار می زنه به اسمی دیگر پرکشید و اونم از جنس همین ، جلالی که با اون همه دست و پا زدن ، آخرش شد خسی در میقات و راست یا دروغ گفت آقا ما هم تو قطار شما هستیم ، زندگی شخصی اینا مال خودشون ، هیچ ربطی به من و امثال من نداره اما دخالت اونا تو زندگی مردم به همه مربوطه و باید با جدیدت بررسی بشن ، خودشون ، افکارشون ، اهدافشون و نتایجی که از کل وجودشون به بار اومد ، اگه من در دوره حیات اونا بودم و دستم بهشون می رسید ............. نمی دونم واژه ها از دیوار کدوم خونه بالا می رفت ! ............ به قول برخی ، گذشته ها گذشته ! آری گذشته اما سایه سنگینش ازسر مردمان دست برنمی داره ! ببینید ! امروز حاصل اون روزای رنگیه ، اون روزایی که رنگ خدا کمی دیده می شد و مفهومش هنوز مزه داشت !

 دور باد از زندگی امروزیان بداندیشی و تباهی ! من عبدالکریم ها رو نمی شناسم و حوصله شونم ندارم ، فقط دوست ندارم دور تازه ای از گردونه های سرکاری به خوردمون بدن !‌ ما جماعت ایرانی تو مسائل جدی زندگی اهل فکر کردن نیستیم ، اصلن حسشو نداریم ، چیزایی که بتونه شکل و محتوای زندگیمونو بهتر کنه و از درجا زدن نجاتمون بده ، درعوض تو مسائل سطحی و خصوصی همدیگه تا دلتون بخواد کنجکاویم ،‌ چیزایی که هیچ کمکی به الگو گرفتن یا استفاده از فکر برتر نداره و کاملن شخصی و سلیقه ایه تا جایی که به رنگ شورت همدیگه کار داریم (بدون اینکه حس ویژه یا نسبت خاصی با طرف داشته باشیم ) تازه تو عالم کائنات اگه کسی هم پیدا بشه به راستی بخواد خورشیدو نشونمون بده به نوک انگشتش نگاه می کنیم و اینقدر خیره می شیم تا چشامون باباقوری بشه (همه رو نمی گم )

دلم برای خودم به همراه میلیون ها ایرانی دیگه می سوزه وقتی روزگار سپری شده این مردم سالخورده رو در همین تازه گیها بیاد میارم ، همین دیروز ، از همین چند سال پیش تا حالا ، ازبس جوک شنیندیم و جوک ساختیم ، رکورد جوک های دنیا به شدت شکست ! فقط طی چند سال ، مفاهیم بی هویت شد و بزرگترین و سنگین ترین واژه ها زیر چتر جوک رفت و چقدر خندیدیم ! فقط به خاطر اینکه زنده باشیم و اصالت رو نشکنیم 

نظرات 2 + ارسال نظر
حبه یکشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 01:24 ب.ظ http://doone.blogsky.com

خوش به سعادت اونایی که در اون زمان زیستن و لذت بردن. از عشق و دوستی و محبت و دگرخواهی نصیبی بردن. انگار هر چی جلوتر می ریم بیشتر غبطه گذشته رو می خوریم. ما غبطه زمان کودکی شما رو و بچه های ما غبطه زمان کودکی ما رو!!!!!

امید بسیار ی برای شکوفایی درپیشه.... بزودی !

پاینده و شاد باشی

آرش دوشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:28 ق.ظ

من نمی دونم چه لزومی داره بعد از چند هزار سال هنوز درباره مذهب که یه احساس درونیه قوم و قبیله ای رفتار کنیم مثل قبایل عقب مونده قربونی براش ببریم و همگانیش کنیم آقا اگه این موضوع تو دل آدما حل بشه امثال این بابا از آب گل آلود ماهی نمی گیرن

درسته آرش جان کارای این آقا ،‌ هم قربانی گرفت و هم خودشو یه جورایی قربانی کرد اما اونچه که من بیشتر می خواستم بهش بپردازم نقش روشنفکرها و نخبه هاس ، اگه خردمندا پا پیش نذارن تاریخ ، بعضیای دیگه رو به میدون می فرسته و اوناهم بدون توجه به عواقبش مردم رو به جاهایی دعوت می کنن که خودشونم خوب سردرنیاوردن و آدرسشو بلد نیستن

در این قبیل مسائل که کاملن شخصیه
قبل از هرجایی ، خونه خدا دل آدماس
بذارید آدما خودشون به خدا برسن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد