یه آقای محترمی بود که بهش دکتر می گفتن ، ایشون خودشو معلم معرفی می کرد و اونزمانا که من خیلی بچه بودم شور و غوغایی ازش برپا بود ، آقا معلم تاریخ درس می داد شایدم اخلاق ، نمی دونم یه وقتایی هم جامعه شناسی ، اما در اصل ، زمینه اصلی همه درساش مذهبی بود ، من خیلی بچه بودم که انقلاب شد ، هنوز مزه مردم شیک و با کلاس زیر دندون ذهنم مونده ، مزه ای که دیگه هرگز تکرار نشدکه نشد ، هنوز یادم نمی ره که پدرم همیشه تمیز بود وشیک پوش ، موهای شونه کرده داشت و صورت خندان و همیشه ی خدا شیرین سخن می گفت ، مامانم هیچ وقت قرتی نبود ، آرایش آنچنان نمی کرد ، اما همیشه تر و تمیزو شیک و خوشگل بود ، سر و ته زندگی شاد بود و دلنشین ، هیچ به یاد ندارم مادر از ترس مزاحمی لبخند از صورتش برا یه لحظه محو شده باشه ، پسر حساسی بودم و به تمام حوادث دور و برم به شدت توجه می کردم وهمه حرفای بزرگ و کوچیک تو ذهنم می موند اصلن با اینهمه خاطرات کودکانه به یاد ندارم مامان ، غم فردا و فرزند تو حرفاش بوده باشه ، نه تنها مادر من که مادران همه دوستانم ، همسایه و فامیل ، و هیچ مادری در ذهن من ، مضطرب و نگران فردای فرزندکه نه فردای هیچ چیزی نبود چراکه زندگی غمبار نبود و ماهیتشرو ازدست نداده بود هر چه بود خنده بود و شادی که هرکس به وسع خود به خودش و دیگران هدیه می کرد ، هیچ پدری غم نان و کار و خانه نداشت که زندگی ، خود با کار و تلاش معمول ، مهیا بود و آسون ، سگ دویی از هیچ پدری من به یاد ندارم که ازین شغل به اون شغل و ازین در به اون در بزنه تا روزشونو به شب برسونه ( اونم شبای پوچ و بی معنی اینروزا ) ، هیچ چشمی رو به یاد ندارم که پرازحرص و ولع پول باشه و هیچ وقتم سیر نشه ، زندگی مثل آب یه رودخونه بود زلال و شفاف و جاری ، شیرین و نوشین و گوارا ، مردم همه مشغول کار بودن و زندگی و هرسال عید که از راه می رسید چه شور و حالی به پا بود ! بوی بهارهم یکی دیگه از خاطرات تکرار نشده ذهنمه که تا کنون باقی مونده ، اون موقع من از دانشگاه چیزی نمی دونستم چند تا دانشجو که توی فامیل بود ذهنمو از دانشگاه اینقدر خوشگل و دوست داشتنی کرده بود که یکی از آرزوهای کودکانه من که با خودم قرار داشتم دانشجو شدن بود ، اما وقتی گفتن دانشجوا شلوغ کردن و دانشگاه رو به هم ریختن و فحش دادن و ازین حرفا من مجبور شدم که برم ببینم چرا ؟! و همین فضولی باعث شد که آقای دکتر رو بشناسم ، اما کی ؟؟؟ تمام اون خاطرات خاکستری ناهمگون با لبخند من از فضای شهری که رنگی بود و زیبا با دود لاستیک های آتش زده و شعار عده ای از آدمای ناراحت و عصبانی ، در هم برهم شده بود آقای معلم شهید رو من زمانی شناختم که ایشون ازین دنیا رخت بربسته بود و عکس های کلیشه ای اسپری شده اش روی دیوارا بود و از دیروزا حکایت می کرد و داد و فریادهای مبهمی که از دور دستا خبرای خوبی با خودش به همراه نداشت
..... معلم شهید ما ..... آغاز بیداری .... سال ها طول کشید ! سال ها زمان برد تا وقتی که دبیرستان رفتم و کتابا و نوارا و حرفای آقا معلم رو خوندم و شنیدمو فکر کردم و چقدر دیر شناختمش و چقدر افسوس که از وجودم پر کشید و چه آهی که از نهادم برخاست !!
اون وقتا هنوز معلم شمع سوزان بود ! هنوز کلمه معلم با ارزش بود و دوست داشتنی و شاید مقدس ، چراکه معلم های خودم رو بیاد دارم خانم در ابتدایی و آقا در بزرگسالی ، همه سوزان و دلداده و راستین ، معلم بودن و آموزگار، آموزگار عشق و درستکاری ، با کمال افتخار و غرورمی گم هرچی که از اصالت و مردونگی و انسانیت در خودم و همردیفا سراغ دارم از وجود زیبای اوناست ، اونایی که برای همیشه درجان و روح و روان من زنده هستند و جاویدان ! اما در همون زمان هم بودن کسانی که درجایگاه معلمی نشسته بودن و تباهی به دانش آموز می فروختن ! و سیاهی از کلامشون موج می زد و ............
آقا با اسطوره های مذهبی قدم درحیات مردمان گذاشت و جایی که بعدن فهمیدم حسینه ارشاد بود و بعد داستان زندگیشو و بعد خاکستر خاطراتی که همچنان درذهنم ته نشینه ..... و بعد ، بیست سال گذشت تا مردمان بفهمن این معلم ها کیا بودن و از کجا اومدنو چکار کردن ؟! چه شعارهایی که دخترا و پسرای جوون تحت تاثیرش تا مرزجون سپردن و بعد ازونهم رفتن ! .....
و چه راست می گه مارکز که زندگی اون چیزی نیست که ما درگیرشیم بلکه اون چیزیه که ما بیاد میاریم و دقیقن تو همین لحظه چیزی رو به یاد آوردم ، چیزی که منو وادار به نوشتن کرد در یکی از نوشته ها ازش خونده بودم ، وقتی معلم دخترای دبیرستانی بود و از انشای اونا می گفت و احساسشون وتا وقتی مجردن و بعد که ازدواج می کنن و زن ایرانی که از چی به چی تبدیل می شه و ....... به شدت ذهنم اوج گرفت و تا دوردستا پر کشید به دنبال معلم ، تاجاییکه آرزو کردم ای کاش ایشون زنده بود و من بهش می گفتم که آقای دکتر! بشین تا بهت بگم چرا ، بشین بهت بگم که چرا دخترای جوون ایرانی حتی در اون زمان ، قبل و بعد ازدواجشون از اون همه احساس و عدالت خواهی و عشق ورزی و آزادیخواهی به فکر پرداخت قسط یخچال و خونه و سماور می رسن ( به قول جناب اکرم اعظم شما ) تا چه رسد به این روزای ناگفتنی و اساسن چرا جوونای ما از آرمانگرایی زیبا به واقعگرایی سیاه می رسن در همین لحظه ذهن پرنده و بیقرارم که خودشو داره به درو دیوار می زنه به اسمی دیگر پرکشید و اونم از جنس همین ، جلالی که با اون همه دست و پا زدن ، آخرش شد خسی در میقات و راست یا دروغ گفت آقا ما هم تو قطار شما هستیم ، زندگی شخصی اینا مال خودشون ، هیچ ربطی به من و امثال من نداره اما دخالت اونا تو زندگی مردم به همه مربوطه و باید با جدیدت بررسی بشن ، خودشون ، افکارشون ، اهدافشون و نتایجی که از کل وجودشون به بار اومد ، اگه من در دوره حیات اونا بودم و دستم بهشون می رسید ............. نمی دونم واژه ها از دیوار کدوم خونه بالا می رفت ! ............ به قول برخی ، گذشته ها گذشته ! آری گذشته اما سایه سنگینش ازسر مردمان دست برنمی داره ! ببینید ! امروز حاصل اون روزای رنگیه ، اون روزایی که رنگ خدا کمی دیده می شد و مفهومش هنوز مزه داشت !
دور باد از زندگی امروزیان بداندیشی و تباهی ! من عبدالکریم ها رو نمی شناسم و حوصله شونم ندارم ، فقط دوست ندارم دور تازه ای از گردونه های سرکاری به خوردمون بدن ! ما جماعت ایرانی تو مسائل جدی زندگی اهل فکر کردن نیستیم ، اصلن حسشو نداریم ، چیزایی که بتونه شکل و محتوای زندگیمونو بهتر کنه و از درجا زدن نجاتمون بده ، درعوض تو مسائل سطحی و خصوصی همدیگه تا دلتون بخواد کنجکاویم ، چیزایی که هیچ کمکی به الگو گرفتن یا استفاده از فکر برتر نداره و کاملن شخصی و سلیقه ایه تا جایی که به رنگ شورت همدیگه کار داریم (بدون اینکه حس ویژه یا نسبت خاصی با طرف داشته باشیم ) تازه تو عالم کائنات اگه کسی هم پیدا بشه به راستی بخواد خورشیدو نشونمون بده به نوک انگشتش نگاه می کنیم و اینقدر خیره می شیم تا چشامون باباقوری بشه (همه رو نمی گم )
دلم برای خودم به همراه میلیون ها ایرانی دیگه می سوزه وقتی روزگار سپری شده این مردم سالخورده رو در همین تازه گیها بیاد میارم ، همین دیروز ، از همین چند سال پیش تا حالا ، ازبس جوک شنیندیم و جوک ساختیم ، رکورد جوک های دنیا به شدت شکست ! فقط طی چند سال ، مفاهیم بی هویت شد و بزرگترین و سنگین ترین واژه ها زیر چتر جوک رفت و چقدر خندیدیم ! فقط به خاطر اینکه زنده باشیم و اصالت رو نشکنیم
خوش به سعادت اونایی که در اون زمان زیستن و لذت بردن. از عشق و دوستی و محبت و دگرخواهی نصیبی بردن. انگار هر چی جلوتر می ریم بیشتر غبطه گذشته رو می خوریم. ما غبطه زمان کودکی شما رو و بچه های ما غبطه زمان کودکی ما رو!!!!!
امید بسیار ی برای شکوفایی درپیشه.... بزودی !
پاینده و شاد باشی
من نمی دونم چه لزومی داره بعد از چند هزار سال هنوز درباره مذهب که یه احساس درونیه قوم و قبیله ای رفتار کنیم مثل قبایل عقب مونده قربونی براش ببریم و همگانیش کنیم آقا اگه این موضوع تو دل آدما حل بشه امثال این بابا از آب گل آلود ماهی نمی گیرن
درسته آرش جان کارای این آقا ، هم قربانی گرفت و هم خودشو یه جورایی قربانی کرد اما اونچه که من بیشتر می خواستم بهش بپردازم نقش روشنفکرها و نخبه هاس ، اگه خردمندا پا پیش نذارن تاریخ ، بعضیای دیگه رو به میدون می فرسته و اوناهم بدون توجه به عواقبش مردم رو به جاهایی دعوت می کنن که خودشونم خوب سردرنیاوردن و آدرسشو بلد نیستن
در این قبیل مسائل که کاملن شخصیه
قبل از هرجایی ، خونه خدا دل آدماس
بذارید آدما خودشون به خدا برسن