هان؟

 

می دونید که من اصولن متخصص گیردادن به بنیانگذاران سیستم پرورشی، آموزشی، تربیتی، هنری، اساطیری، عشقی، اهورایی ... یعنی بانوان ایرانی هستم، قافله سالاران گرامی سرزمین کهن، اونایی که به گفته تاریخ ِفردوسی عزیز، پادشاهی، بخش کوچکی از وجودشون بوده، البته ما که ندیدیم راست و دروغش گردن حکیم باد، حالا منکه باور می‌کنم ولی خودتون جواب این بچه هارو بدین (نسبت دو به هشت یادمون نره) من می‌گم فقط یه مدت کوتاهیه که پرچم از دستوشون افتاده مثلن هزارسال!! ببین سپیدار بهت برنخوره، تازشم هیچ مردی رو سراغ ندارم که تا این حد از خانم ها دفاع کنه (اوه اوه چه من مرا قربان هستم) حالا اونای که نمی دونن یه روز اعتراف خواهند کرد!...حالا ببین.

راستش می خواستم درباره چیزای نوستالژیک بنویسم، از طعم و عطر و بوهایی که دیگه ازشون خبری نیست، خیلی ساله، مثل عطر برنج ایرانی که معلوم نشد با ژنتیک و اصلاح نباتات چه خاکی به سرش ریخته شد، از کارتونهایی که مجبور بودیم ببینیم، چه خوب چه بد، ماهواره کجا بود! سندبادِ لباس عربی بود و پینوکیوی آدم نشو حالا بازم آهنگاشون بد نبود، خانواده دکترارنست، مهاجران، یا از تولیدات پربار! صدا و سیما، مثل بپربپر زاغی جون! یا اون عروسکای مسخره بیدار بیدار هوشیار هوشیار ناتموم کار...هله هوله هایی بود که جان کودکی های مارو ساختن، ازباقلوا و قطاب تا لواشک و تمبرهندی، اینا با خوندن غربتستان یادم اومد ولی نمی دونم چرا زیادی جدی نویس شدم، فکرکنم این دلیل خاصی می تونه داشته باشه، آخه چرا دیگه به راحتی تو ژانر کمدی یا همون قالب طنز و شوخی و خنده نمی شه به زمین و زمان گیرداد؟ چرا دیگه صبح ها وقتی از خواب پا می‌شیم حوصله رفتن جلو آینه روهم نداریم تا چه رسد به اینکه بخواهیم گوش خودمونو بکشیمو هی ازخودمون ایراد بگیریم؟ ( اِ نکن دیگه مگه مرض داری ُصبه اول صب)

جوابی که الان به ذهنم می رسه اینه که شاید اینقدرمرز شوخی و جدی قاطی شده که تشخیص اونا مشکله، شاید بعضی آدمای ناخوش‌تیپ درعرصه های جدی، معنی حرفا وکاراشون اینقدر به طنز و شوخی می‌خوره که نمی تونی بفهمی طرف داره از اجرای قانون مثلن اساسی حرف می‌ زنه یا داره جوک می گه! شاید دیگه مرزی بین خیر و شر نمونده؟ شایدم ما دیگه نمی تونیم تشخیص بدیم ....بهرجهت، به قول شاهان ابله قاجاریه که الحق سمبلی ازطنز تاریخی بودن، خاطر و میل مبارکمان کشیده تا بپردازیم به این موضوع : کله و مغز و زبون و بناگوش و پاچه ...

 

 پرسش، بدیهی ترین کاریه که مغز یه انسان انجام می ده و شاید این کار، اصلی ترین دلیل رشد و تکامل بشر  وتمدنش باشه، دیدن و شنیدن و بوییدن وچشیدن و لمس کردن اولین داده های خام رو به مغز می سپرن، فرایند کلاس بندی و آماده سازی، پردازش این داده ها، درک موضوع و بررسی اونها همگی منجر به تولید پرسش و در پی اون پیداکردن پاسخ می شه اما بازتولید سوال های پی درپی روی یه موضوع و تکرار مکانیزم جمع آوری داده های جدید و همینطور ادامه این چرخه از ابتدای پیدایش این جونور تا به امروز، اونو به اینجا رسونده که شاهدش هستیم

موجودی درمیان دانش، تکنولوژی و هنر، جانوری با تمام چیزهایی که برای خودش کشف و خلق کرده اما ...

اونچه که برامون روشن شده اینه که میزان ناشناخته های ما به قدری زیاده که به نظر می‌رسه هزاران سال دیگه این مغز کار و تلاش در پیش خواهد داشت. بعدازین نگاه کلی به انسان و مغزش، حالا سوال :

ما چقدر دراین پروسه بشری سهم داشتیم؟ ما یعنی من، یعنی تو، یعنی یه ایرانی در هرکجا که هستیم، آیا می پذیریم که پورسینا، زکریا، بیرونی و ...و ... به دوران دایناسورها پیوستن و تموم شدن؟ آیا به این نتیجه رسیدیم که در عصرحاضردستمون کاملن خالیه؟

آقا و خانم دکتر، مهندس، استاد، ادیب، پرفسور و هردانش و تخصصی که دارین، می دونید که ما همش داریم از انباشت زحمات دیگران مصرف می کنیم؟ اصلن قصد جداسازی منطقه و ملیت ندارم، دانش موضوعی جهانی و یکپارچه است اما در دهکده جهانی، رسمی هست که بهش می گن مشارکت در تولید، یعنی هرجای این دهاتی که ما هم درش زندگی می کنیم در برابر مصرف و خرجی که هر روزه بهش تحمیل می کنیم باید هزینه پرداخت کنیم؟  به نظر شما الان داریم چی پرداخت می کنیم؟ ... حتمن پُز ؟!

یه دوستی می گفت آقا این بینی من همیشه کیپه، خدایش انصافه منی که هیچ وقت توعمرم از هیچ بویی لذت نبردم یا از هیچ بوی گندی حالم بهم نخورده، ازم همون سهمو بخوان که شما باید بدین؟!! بابا یک پنجم حواس من مختله اونوقت شما انتظار دارین مغزمنم مثل بقیه کار کنه؟! هرچند کسی به رو خودش نیاورد و درنهایت با پررویی بهش گفتیم ببین این حرفا واسه اَشی شلوارجین نمی شه، تو به اندازه همون جاهای سالمت کارکن!

اما خداوکیلی چی باعث شده که ما (اکثریت) هیچ وقت ازمغزصفرمون کار نکشیم؟ چه چیزی باعث شده که ما به سوال های بی شماری که هر لحظه درمغزمون تولید می شه، توجه نکنیم؟ می دونید وقتی حجم این پرسش های بی پاسخ توی مغز بالا میره سلولهای مغزی یکی یکی میمیرنو ازبین می رن؟ نکنه با این وضع، بیشتر مغزما مرده و خبرنداریم؟ نکنه این فرهنگ، مغز بچه‌ هارو تو همون سال های اول زندگیشون ازکارمی‌ندازه؟ فرهنگِ بی پرسشی یا پرسش های سوخته انگاری سالیان ساله که مغز مارو فلج کرده، چرا دلمون نمی خواد برای هرسوالی که در ذهنمون ایجاد می شه ارزش قائل بشیم و ازش استقبال کنیم و به هر قیمتی پاسخشو پیدا کنیم؟ مغز هی نهیب می‌زنه و می گه : خودت جواب بده ! نمی دونی برو دنبالش، کار کن! همیشه کوتاهترین راه بهترین نیست، یه بارم راه سخت رو برو! کی مارو اینقدر تی تیش بار آورده؟! ها ... ها؟  هرکسی ممکنه یه روز از خودش بپرسه:

آیا من فکر می کنم؟ چرا؟ خوب و بد چیست؟ من کدامش را دوست دارم؟ آیا ذهن من خدا را ساخته؟ برای چه؟ آیا به خواب می ماند این زندگی؟  اساسن مکانیزمی برای ارزیابی خیر و شر وجود دارد؟ کجا؟ کی ؟ و ارزیاب آن کیست؟ آیا ... بسه دیگه بسه حالا نمی خواد سوالای هزار سال مونده و گندیده رو تنهایی جواب بدی یه چیزی گفتیم بابا!  اینا هم یه جورایی نوستالژین حالا تو به سوالای جدید جواب بده

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
سپیدار چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 05:40 ب.ظ

سه بار پستت را خواندم و به نظرم سه مسئله ی اساسی را مطرح کرده بودی.
1.درباره ی پرچم از دست افتاده ی بانوان ایرانی: حقیقت را بگویم بهم بر نخورد بلکه از شدت عصبانیت دستم لرزید. همانطور که خودت به گذشته اشاره کرده ای و آن سخن جالب را از حکیم فردوسی نقل کردی. پس اجازه می خواهم باز هم تاریخ را مرور کنیم، زنان ایرانی در زمان هخامنشی به اوج شأن و مقام خود رسیده و در اصطلاح همه کاره بوده اند، زمانی که اعراب حمله کردند و دین اسلام را در ایران گسترش دادند جایگاه زنان تنزل یافت و از تخت پادشاهی به کنج پستوها فرستاده شدند( مشکل از دین نبود، اشتباه نکن . مشکل از اعراب بود) برخی از باسوادان آن زمان هم با تسلط اعراب به شدت جنگیدند، نمونه ی بارزش حسن صباح ، سردسته ی فرقه ی اسماعیلیه که استوار ایستاد و گفت ما دین اسلام را قبول داریم اما تسلط اعراب را هرگز! هرچند فرقه ی خوبی بود اما به انحطاط کشیده شد. چرا؟ کتاب های خداوند الموت و سمرقند روشنت خواهند کرد. پس از آن هم چند حرکت کوچک تا رسید به انقلاب، وضعیت رو به وخامت گذاشت و 8 سال جنگ هم حسابی زمینمان زد. حال چند سال از جنگ گذشته؟ در همین مدت زمان کوتاه درصد قبولی دختران در کنکور چقدر افزایش یافته؟ مشارکتشان در امور اجتماعی چطور؟ اعتراض به عدم رعایت حقوقشان چطور؟چند نفرشان زندانی شدند، شکجه شدند، اعدام شدند،‌برای همیشه ایران را ترک گفتند و خود را آواره ی دیار غربت کردند؟تا به حال وبلاگ های سیاسی را خوانده ای؟ از تظاهرات زنان مقابل درب ورودی استادیوم آزادی خبر داری؟ عکسشان را دیده ای که برای بازی های تیم ملی سر را تراشیده اند و وارد استادیوم شده اند؟ برق خشم را در چشمانشان دیده ای وقتی با آن وضع ، انگشتان را به شکل وی v مقابل دوربین گرفته اند ؟ نه، این پرچم از دستان زنان این خاک هرگز نیفتاد بلکه چنان ضربه ای بر اندام نحیف شان وارد شد که پیکرشان را به خاک و خون کشید اما همانطور که می بینی باز هم برخاسته ایم و یکپارچه فریاد می زنیم.
2.مرز در هم امیخته ی طنز و جدیت: مرز طنز و جدیت هم قاطی نمی شود مگر زمانی که ارائه دهنده یا مخاطبش ناشی باشد. چطور؟ باز هم خودت به مسخره بازی دولت مداران قاجار اشاره ی خوبی کرده ای و پر واضح است که طرف نمی دانسته که هرسخن جایی و هر نکته مکانی دارد. طنزهایی در همین عصر نوشته می شوند که در حین قهقه زدن ، اشک مخاطبشان را هم در می آورند. باور نداری؟ کتاب های مؤدب پور را بخوان، وبلاگ سرهرمس مارانا را بخوان، قدرت طنزپردازی فراکسیون TI را ببین، این ها معاصرش است. در گذشته هم کم نداشته ایم یا مثلا" داستان های کوتاه محمد علی جمال زاده که آدم را میخکوب می کند. آری اینها کارشان را خوب بلدند . اما مخاطب ناشی کیست؟ کسی که تمام این آثار را بخواند، بخندد و کتاب را بدون تأمل کنار بگذارد. خود آقای مؤدب پور در اول اکثر کتاب هایش صراحتا" اعلام کرده که بار اول با خواندن کتاب می خندی، بار دوم پی به واقعیت کتاب می بری و بار سوم با کتاب تلخ می گریی!!!
3.سؤال ذهن:... آقا استاپ . من دیگه خسته شدم ، فردا به این سؤال جواب می دم.
4. می گم آخه تو کجات شبیه مدافعه حقوق خانم هاست؟ با همین یه پستت منو کچل کردی چه برسه به پست های آینده ات. همسفرم که شدی دیگه باید تحملت کرد دیگه... شوخی کردم فوری مرز بندی نکنی ها. به هر حال از پست خوشگلت ممنون. به مغز من یکی که کلی فشار وارد شد تا بتونم جواب بدم ، بقیه بمانند. راستی بیا و یه لطفی بکن user و password اینجا رو بده . من که دارم به اندازه ی یه پست برات کامنت می ذارم فردا معروف می شی می گن این سپیدار چه ضایع بازی درآورده اینجا و کامنتاش اندازه ی پست های وبلاگه!

سپیدار پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:41 ب.ظ

سؤالات ذهن: شاید بتوانیم این بحث را کمی گسترش دهیم، مثلن شما مشکل اساسی را از خود افراد می دانید که در جامعه ی ایرانی کسی نمی پرسد ، اگر هم بپرسد در حد همان پرسش باقی می ماند و در پی جواب نخواهد بود. به نظر من این مشکل به احتمال 99 درصد به مسائل ژنتیکی مربوط نیست! یعنی در ذاتمان نیست که نپرسیم و فکر نکنیم و لقمه ی حاضر و آماده بخواهیم بلکه تربیت مان مشکل داشته شاید هم نظام آموزش و اجتماعی مان! این سوالت مرا به یاد گذشته ام انداخت، وقتی سر کلاس درس سؤال های عجیب و غریب می پرسیدم، معلم نگاه عاقل اندر... بهم می کرد و سپس به انجام وظیفه ی خطیرش یعنی همان ماستمالی کردن می پرداخت. خیلی دیگر از معلمان هم اصلن مهلت پرسیدن نمی دادند و چنان سرکوبت می کردند که دیگر هوس پرسیدن نکنی چون پرسیدن شاگرد همانا، رو شدن بی سوادی استاد همانا! عزیز دل، تفکر کیلو چنده؟ وقتی با شاگرد ممتاز کلاسشان اینطور برخورد می کنند دیگر از بقیه چه انتظاری می توان داشت؟ خوب یادم می آید دوم دبستان بودم که معلممان سر کلاس گفت : بچه ها هرکس یک برگه بر دارد و سوالی را که تا به حال پاسخی برایش نیافته بنویسد!!! من چقدر ذوق زده شدم آن لحظه... و روی کاغذ بزرگ نوشتم ما انسان ها چگونه بوجود می آییم؟ و چقدر دلم شکست وقتی جوابی به سؤالم داده نشد. بعد هم که بزرگ تر شدیم و سوالات فلسفی تر شد باز هم ... یادم می اید یک بار از آ*خوند*ی پرسیدم شب قدر چیست؟و جواب های طوطی وار را شنیدم و در ادامه گفتم همانطور که می دانید مردمی که در قطب زندگی می کنند نصف سال در روز اند و نصف سال در شب...تکلیف آنهایی که در نیمه ی روشن هستند و شب قدر هم رسیده چیست؟ یعنی انها جزو آدم حساب نمی شوند؟ یا شب قدر برایشان منتفی ست؟ جواب خیلی جالب بود!!! گفت دخترم هنوز سن شما به این سوالات نرسیده و برایتان زود است!!! یکبار از کسی که خیلی اعتقاد به عدالت خدا داشت پرسیدم من دوستی دارم که پدرش دائم الخمر است و مادرش هم دچار افسردگی حاد و خواهرش هم از خانه فرار کرده... دوست من انسان بسیار خوبی ست و من نمی خواهم او هم وقتی بزرگ شد به اینده ی خواهرش دچار شود. گفتم اگر خداعادل است چرا آن بچه ی بیگناه باید در چنان جهنمی گرفتار شود؟ ان شخص گفت خداوند چنین آفریده، هرکس در شرایط خاص خودش باید امتحان پس دهد!!! به او گفتم دوستم می گوید آخر چرا من باید در چنین شرایطی گرفتار می شدم؟ چرا من نباید امتحانم را پیش پدر و مادری دلسوز پس می دادم؟ چرا من نباید از حق ... برخوردار می شدم؟ خوب می دانستم به قهقرا رفتن او بسیار محتمل تر از هرکس دیگری بود، پس آن خدای عادل عدالتش این بود؟ آن شخص سکوت کرد و به گفتن سعی کن دیگه باهاش نگردی اکتفا کرد!!!!!
حالا بعد از اینهمه کنف شدن، پیمان عزیز می گویی چرا نمی پرسیم؟ این ساده ترین هاش بود تازه، ببین در دانشگاه چه بلایی سر ان هایی می اورند که سؤالات علمی آنچنانی می پرسند...می دونی با فکر کردن راجع به این موضوع از چی بیشتر لجم می گیره؟ از اینکه به قول شروین وکیلی ده هزار ساعت از عمر مفیدمون رو تو این مدارس ، بیخود تلف کردیم و دست آخر خیلی هم که شانس آوردیم یکی پیدا شد گفت فلان کتاب ها را بخوان روشنت خواهند کرد... در زندگی خیلی از انسان ها هم ان یک نفر هرگز پیدا نشد...!

می بینم که سرقولت سخت و محکم ایستادی و به دنباله مطلب پرداختی ... آفرین براین قول وآفرین براین همت

با این دوتا کامنتت احساس کردم که نه فقط منو بلکه تاریخ رو در یه مناظره بسیار فشرده و چند ثانیه‌ای یه جورایی به محاکمه کشیدی احساس خوبیه اما از یه طرف به خاطر محدودیت های گوناگون مثل درنظرگرفتن دایره تنگ سیاست، مذهب، برداشت عوام ، خطای واژه ها وخیلی گرفتاریهای رنگارنگ دیگه و از طرفی نحوه طرح سوال ها، ناگزیرم فقط اینو بگم :
سپیدار نازنین فرض کن میلیونها پرنده در آسمان هستند، ارتفاع پرواز اونا حداکثر ۳۰ متره و از شدت تنبلی و شاید عادت حاضر نیستن بالاتر برن، برای غذا و آب از زباله ها و فاضلاب شهری امورات می‌گذرونن، هوای مسموم و آلوده بالای شهر رو استشمام می کنن و خیلی هاشون هرگز نفهمیدن که با پرواز می تونن اوج بگیرن و ... اما توی هم اونا، پرنده هایی هستند که با فشار بیشتر به بالهاشون صدها متر بالاتر می پرن و از فراز کوهها و دشتها رد می شن و با طبیعت نزدیکتر و از آب و هوای عالی و تمیز بهره می گیرن و همه چی رو از بالا دقیق تر و بهتر می بینن و بی وزنی و سبکی رو در اوج تجربه می کنن و هرگز لب به زباله نمی زنن و تن وبال ونفس شون از دوده و سیاهی آلوده نیست و ..و ... حالا فرض کن یکی ازون پرندگان بلند پرواز تو هستی

به نظر تو، این پرندگان باید شاد باشن یا غمگین؟

به نظر من که :
باید ازین همه زیبایی که بدست میارن شاد باشن و خوش، چراکه ماهیت پرواز و پرنده بودن یعنی همین.
اما از طرفی با دیدن اینهمه هم پرواز، و بودن در میان اینهمه پرنده و هم نوع که ظاهرن نمی تونن اما در اصل نمی خوان به ماهیت خودشون و پرواز فکر کنن و ازش بهره مند بشن ناراحت و غمگینن.
چه باید کرد؟
چکار باید کرد برای هم نوعان؟
اصلن برای این احساس تناقض ِهم شاد و هم غمگین چه خاکی باید؟
رفتن و ترک کردن هم خود راهی است اما ازین صحنه دور شدن و ندیدن، با خلاصی ازون احساس دوگانه خیلی متفاوته... نیست؟

سینا پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 03:23 ب.ظ

داداش این نوستالژی بود یا پاسخگولوژی؟

تا شما چی میل داشته باشی گل پسر؟

سپیدار خوش قول!!! جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 08:14 ق.ظ

۱- ...
۲-...
۳-...
۴-...
۵-...
۶-...

-------------------------------------------------
دقت کردی اصولن ما ایرونی ها دردمون یکیه؟

نوشتار جالب و پرمحتوایی بود سپیدار عزیز اما با اجازه شما من فقط کلام و پرسش آخر خودتو آوردم منو ببخش که ادیتش کردم چراکه درعین زیبایی و درستی این نوشتار، طولانی بودن اون از حوصله یه پست هم بیرونه تا چه رسد به کامنت، ضمن اینکه اگه بدونم مایل هستی به هر ترتیبی این نوشتار یه جایی منعکس بشه با کمال میل اینکارو خواهم کرد
با عرض پوزش مجدد برای ویرایش
درمورد سوالت بله باهات صددرصد موافقم اما شناختن درد، گام اوله، بیشتر مشکلات ما در گام های بعدی ظهور می کنه

با این حال به احترام زحمتی که کشیده بودی من هم چندین با خوندمش و برای تک تک بخشهای اون می تونم نقد بذارم

پایدار باشی و شادمان

سپیدار شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:33 ق.ظ

پیمان عزیز:
1. شرمنده از اینکه منتظرت گذاشتم و دیر پاسخت را می دهم.
2. به نقد کشیدن مطالب ایده ی بسیار جالبی است؛ فقط اینکه من نمی خواهم به خاطر نظرهای گنگ و عجیب بنده از سیر فکری خود خارج شوید چون بر این باورم هنوز کسانی هستند که به پست های دگرگون کننده ای چون یتیمولوژی و ... محتاجند.
3. تشبیه زیبایتان از پرنده ها مرا عجیب به یاد کامنت سومی انداخته بود که برایتان فرستادم و صرفا" چون شما را از نظر فکری نزدیک می بینم ، حدس زدم خواندنش برایتان خالی از لطف نباشد. و منتشر نشدن ان نوشته نه تنها ناراحت کننده نبود بلکه اگر خودم هم جای شما بودم همان کار را می کردم.
4. داشتن دوستی چون شما مایه ی افتخار بنده است، احساس می کنم در این چند روز از نظر فکری بزرگ تر شده ام!

سپیدار عزیز و گرامی؛

دوباره اعلام می کنم : با تقدیم احترام، ازین آشنایی بسیارخوشحالم و دوست دارم از اندیشه و تفکر یه انسان دیگه بهرمند بشم ، چیزی که تو بهش میگی ؛ نظرهای گنگ و عجیب ؛ شاید من بهش بگم ؛ ایده های تازه ؛

در مورد تمام لطف و محبتی که به من داری سپاسگزارم اما برای اینکه خیلی هم خودمو نگیرم اجازه بده اینو بذارم به حساب قلم طنز و خوش بیانی تو

ذهنت در باره مسائل بسیار عمیق و کنجکاوه و این قدرت تحلیل و ریز بینی بالایی که داری نه تنها برای خودت بسیار مفید خواهد بود بلکه برای دیگرانی مثل من هم فوق العاده ارزشمند می تونه باشه
بهت تبریک می گم

آسمان یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:54 ب.ظ

کیف کردم، خیلی وقت بود به هیچ وبلاگی سرنمی زدم از بس که به اسم روزمره (..وز مره ) مینویسن ، لذت بردم راستی باید برم متنهای قبلی رو هم بخونم ولی خداییش این پست خشکسالی خیلی قشنگ بود خیلی پر مغز، در برابر هذیون های روزمره که تو وبلاگای وطنی به اوج رسیده

ممنوم از شما آسمان عزیز

خب هرکسی سلیقه خودشو داره اونا هم حتمن دلائلی برای روزمره نویسی دارن ...... نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد