انگاری خیلی وقت بود داشت میگشت دیگه از فرط خستگی از پا افتاده بود. پیش خودش گفت این آخرین جایی که میپرسم به جان خودم راست میگم... این بار اول نبود که با خودش همچین قراری میذاشت اما هرسری، زده بود زیرشو دوباره به گشتن و پرسیدن ادامه داده بود ولی اینبار خستگی و پریشونیش کاملن دیده میشد انگار که راس راسی بریده بود، وارد فروشگاه شد و یکراست رفت سراغ مدیر و بدون مقدمه پرسید : ببخشیدآقا ! شما آدم دارین؟
فروشنده که با بهت به چشمان زن نگاه میکرد پرسید: بله ؟ زن گفت: پرسیدم شما آدم هم دارین؟ فروشنده با تعجب بیشتر، کمی جلو اومدو گفت ببخشید منظورتونو نمیفهمم!!!
زن تبسمی کرد و گفت نترسید آقا شما هف هزارو هشصدو نودو پنجمین مارکتی هستین که من ازش سوال کردم ... و با یه مکث کوتاه آه تاریخ سوزی از ته دل کشیدو گفت: نه نترسین من نه دزدم و نه ولگردم نه احمقو دیوونه! من فقط دنبال آدم میگردم چرا تو این فروشگاهها همه چی پیدا میشه الا این؟! همه دور و بر، میخ این صحنه شده بودن
مرد نگاه عمیقی به صورت زیبا، چشمان درشت، مژههای بلند و اندام دلفریب دختر انداخت و دریک آن چند حدس از ذهنش گذشت؛
۱- او یک روسپی است، تنها کار میکند و شگرد کارش اینگونه است.
۲- او یک کلاهبردار است، زیرکانه شروع میکند و طعمههای خود را با این روش به دام میاندازد.
۳- او یک بیمار است، اختلال روانی دارد، و ادامه گفتگو با او ممکن است دردسر درستکند.
و بلافاصله از خود پرسیدچکار کنم؟ به پلیس زنگ بزنم؟
خانم ببخشید اینجا فروشگاه موادغذایی،پوشاک و کیفو کفشه، پاساژ طلافروشا صدمتر جلوتره ... اما اگر دقیقتر بگین چی میخواین شاید من بتونم راهنمایتون کنم!
زن نگاه بیتفاوتی به مرد کرد و گفت نه! متشکرم و مثل برق از فروشگاه بیرون رفت.
تمام فروشندهها و مشتریا، آقا و خانم کارشونو رها کردن و برای دیدن پایان این صحنه به دنبال زن بیرون دویدن.
به خاطرچی؟ زیبایی زن؟ پرسش عجیبش؟ یا هر دو؟
آیا اگه این زن پیر بود بازم همه رو به دنبال خودش می کشید؟ یا اونو به حساب آلزایمر میذاشتن
اگه جوون بود اما زشت چی؟ و اگه زشت هم نبود اما سرو صورت و لباسش چرک و کثیف بود چطور؟
زن از راستای خیابون دور شد و ناپدید گشت اما ...
در غوغای بپا شده پشت سرش زنی گفت: کثافتا اینم راه تازشونه برا جلب مردا... مرد جوانی گفت: آره بابا طرف تابلو بود! ... پیرمردی رو به جمعیت گفت: مردم ازبس بهشون فشار اومده قاطی کردن بیچارهها... زن میانسالی با خنده گفت: شاید شوهره ترکش کرده طرف زده به سرش ... دیگری گفت : شایدم عاشق کسی بوده نیومده خواستگاریش ... پسر بیست و چند سالهای با خجالت پرسید یعنی شوهر نداره؟... مردی در جوابش گفت: شوهرو میخواد چکار پسر جان این به هرکی اشاره کنه جانفداش میشه! ... یه خانم جوانی که دستاشو بغل کردهبود و فکر میکرد، به همکار کناریش گفت: تنها چیزی که میتونه آدمو دیوونه کنه عشقه!! مخصوصن اگه اون آقاهه عشق زنو نفهمه! دوستش گفت یعنی میگی شوهرش معتاد شده؟! ... همهمه خیابونو گرفته بود، و هرکسی نظر کارشناسی و علمی خودشو ارائه میکرد، مرد رهگذری هم گفت: خدا شفاش بده عجب روزگاری شده وال لا، مردم نون ندارن بخورن اونوقت یکی از سر ِخوشی و تفریح، اونارو سرکار میذاره!! ...
من اما سخت درآشوب بودم، صدبار رفتارو حرفاشو تو ذهنم مرور کردم، منظورش چیبود؟؟؟
میخواست مردم رو به چیزی توجه بده؟ به چه موضوعی؟ به سطح فکرشون؟ به درک و عمق اندیشههاشون؟ به اینکه چقدر زمینی و نشخواری شدن؟ به اینکه آدم کیلو چنده؟ یا به اینکه آی آدما میدونید دیگه آدمی پیدا نمیشه؟
حقیقت چیه؟ کی میدونه راز یه معما برای مغز چقدر می تونه جذاب باشه؟ حقیقت چیزی نیست که همهکس همیشه بتونه تاب درک اونو داشته باشه. ما عاشق زیبایی هستیم، آیا زیبایی یه حقیقته؟ بله زیبایی یه حقیقته، حقیقت سلامتی، هوش، دانش و شاید گاهی رمزآلود بودن
دنیا زن و دختران زیباروی و ونوسپیکر و مردان جذابِ بسیاری به خود دیده، مردان و زنان زیبا سیرتِ بسیاری وجود داشتن، اندیشه، اخلاق، ایمان، مکتبهای زیبا و دانشهای جذاب بسیاری در جهان بوده و هست اما فقط اونهایی نظر مارو عمیقن به خود جلب خواهند کرد که وجه رمزآلود بودنشون بزرگ و اغراق آمیز باشه، زیبایی بدون رمز و راز چیز زیادی برای گفتن نداره، و از طرفی هر زیبایی هم قادر به روشنتر کردن رازآلودی چهره خودش نیست، مغز انسان وقتی بطور جدی به دنبال زیبایی خواهد رفت که رمز و معمای نهفته دراون چشمک بزنه اما ... دراینکه هسته اون باید راستی و درستکاری باشه هیچ شکی نیست اگر روی دروغی زرورق پیچیده باشن و ظاهرشو زیبا و ِسّرآلود کنن درحالیکه در پس اون رمز، حقیقتی نباشه، مغز به سرعت اشتیاق خودش رو از دست میده و این زیانبار و شکننده است.
برای درک زیبایی و گشودن یه رمز به مهمترین چیزی که نیاز داریم اندیشه است اما چیزی هست که اندیشه مارو جاودانه می کنه چیزی که ... خودتون پیدا کنید!
جوینده گفت:"آیا می توان گفت که جستجوی خدا همان جستجوی دو روح مقدس در طلب یکدیگر باشد؟ یا شاید اتحاد دو وجود با عشقی آن چنان سهمناک که فرشتگان را به سرور انگیزد؟ آیا ما هم صاحب حلقه ای زرین در سلسله زنجیر نادیدنی عشقی هستیم که ازل و ابد را به هم پیوسته؟"
سلام دوست خوبم
به روزم
در مورد مطلبت هم وقتی دقیق خوندم نظر می نویسم
درود بر تو دوست نازنین
مرسی، زیبا و دلنشین بود
ممنون و بدرود
اما چیزی هست که اندیشه مارو جاودانه می کنه چیزی که ...
تو باید بدونی سپیدار جان، نمی خوای خودت پبدا کنی؟ ببین ذهنت بهش خیلی نزدیکه منتها شاید فقط کلمه شو به زبون نمیاری اما اونو باور داری (از نوشته هات فهمیدم). کمک: اون یه صفته و مربوط به کل جهان هستی میشه چیزی که زیر بنای تمام باورهای من به انسان و زندگی رو تشکیل میده.
اما چیزی هست که اندیشه مارو جاودانه می کنه چیزی که اگه درقلبمان جا گرفته باشه تمام کائنات رو یکپارچه می بینیم و خودمونو اتمی از هستی با ... اندیشیدن، انسان و داستان زندگیش رو جاودانه میکنه اگه ... نباشه اصلن چشم باز کردن برجهان هستی بیهوده ترین تلاش خواهد بود
حالا بگو
پیمان عزیز دارد کم کم از این بازی خوشم می آید...
پاسخ این سوال به طور بدیهی در نوشته ات چشمک می زند. اما وقتی اندیشه و بند بند وجودت هم صدا گردند، نیروی حاصل آنقدر قوی است که بعضی کنترلش را از کف می دهند و آن وقت است که دردسر ساز شده و مثل سیستم خود ایمنی عمل می کند.
تعداد قلیلی از انسان ها افسارش را به دست می گیرند و اندیشه هایشان را جاودان می کنند، تعداد کثیری هم راه را دانسته و ندانسته اشتباه می روند. اما دسته ی سومی هم در این بین وجود دارد که متاسفانه کاملن ناشناخته مانده است.
مهم ترین وسیله اندیشه است اما شاید تنها یک چیز آن را جاودانه نکند!
حالا تو بگو تا حدسم به یقین بپیوندد...
زمان و انرژی مهمترین ابزار دست انسان است انرژی در دو شکل مثبت و منفی قابل بکار گیری است اگر در پرداختن به موضوعات از حداکثر توان اندیشه استفاده کنیم انرژی مفید و نیروبخشی هست با نام بسیار کهن که بستری برای اندیشه و ماندگاری آن میشود، قبلن بسیار گفتهام
پیمان نازنین:
آنچه از نوشته ات بر می اید ان است که اگر در پس اندیشه ی رمز الود، حقیقت درست و نابی نباشد ، جاودانه نمی ماند!
من می گویم شاید مسائل دیگری هم باشند که مانع از جاودانگی اندیشه می شوند مثل شک و تردید بسیار به هر اندیشه! نداشتن حرفی فراتر از کنجکاوی ذهن آدمی! اصولن زمانی که اندیشه ها انسان را به خود بپیچانند!
دیروز گفتم شاید...! اما وقتی که بهتر فکر کردم دیدم راست می گویی، عشق به راستی اندیشه را جاودان می کند چون در اندیشه هایی که در ذهن خودم حک شده است پررنگ ترینش همان عشق است!
متشکرم
بله کاملن درسته اگه برای کشف رمز یه حقیقت ( یه موضوع علمی مثل قانون جاذبه) وقت و فکر و انرژی بسیاری صرف شد شاید با پشتوانه عشق به عالم و کائنات بود که تداوم پیدا کرد تا ابدی بشه.
ادیسون شاید با جوشش عشق وصف ناپذیر درونش بود که صدها بار از شکست برخاست و ادامه داد (مثل جریان نور برای جراحی مادرش)
گالیله اگه عاشق نبود بعد از محاکمه در دادگاه و حفظ عاقلانه جان خود باز روی زمین می نوشت؟ ؛ اما در هر صورت زمین گرد است ؛ این عشق بود که باعث جاودانگی اندیشهها و تفکرات شد،( حالا شاید یکی بگه نه بابا این پررویی طرف بود، آقا قبول همون واژه شما رو قبول کنیم همون پر رویی باعث جاودانگی اندیشه میشه) شاید اگر این حس نبود، هم نیوتن و هم دیگران از مصرف عمر و انرژی و به خطر انداختن جان خود صرف نظر می کردن (البته باز تاکید میکنم این برداشت منه)
اما این عشق، (به واژه من) چهرههای بسیاری داره که در لایههای مختلف زندگی، بین آدمها نمایان میشه باز به نظر من چهرهاش مهم نیست بلکه اثرات اون مهمه
واما شک و تردید به چی؟ به درست بودن راه؟ یک ایده؟ یه طرح؟
اگر اتومبیل اندیشه شما جاده ناشناخته ای را طی کند، مسلمن جاهاییباید سرعتش را کم کند(تردید)، جایی باید ترمز کند(شک) و اصلن در نقطه ای ممکن است بایستد(ترس) اما آنچه دوباره شما را به ادامه جاده ترغیب خواهد کرد جوشش درونی و عمیقی است که منشاء آن هنوز روشن نیست(عشق)، این نیرو باعث تداوم کار، دستیابی به نتیجه و ابدی شدن بسیاری از اندیشه های بشر در مسیر ناشناختهها شده است.
شاد باد و زیبا
شما شک و تردید را در حد نرمالش فرض کرده اید که اثرات مثبتی هم دارد.
ولی من گفته بودم ( شک و تردید بسیار به هر اندیشه) ! شک و تردید شاید در مسائلی چون علم، اندیشه و نظریه پردازی حد نرمالش پاسخ گو باشد. اما مسائلی هستند که اگر بهشان شک کنی و داده های موجود هم کفاف نتیجه گیری ندهند آن وقت است که یا ترمز بریده می شود و با سر جلو می روی یا اینکه چنان ترمز می کنی که دیگر چیزی ازت باقی نماند.
تازه اگر خیلی هم به مسائل شک کنی و فرضن نتیجه بگیری که یک راه درست است بعد از چند سال ممکن است نظری از مغز دیگری تراوش کند که تازه بفهمی ... اُه، فکر اینجاشو نکرده بودم!
واضح ترینش شاید مکاتب فکری بسیاری باشند که امروزه رایجند... هرکس خود را استاد معنویت فرض می کند و طی کلاس های به اصطلاح معنوی چه پول ها که نمی گیرد تا دو کلمه حرف مثلن الهام بخش بزند. خیلی ها هم با سر به سمت این مکان ها می روند چون به هر حال غریزه ی خداجویی در بشر بسیار قوی است. فرض کن خود شما ۴ سال در این کلاس ها عمر سپری کرده باشی و مغزت پر شده باشد از حرف های خوشگل و زیبا، یکباره من به شما بگویم پیمان عزیز کسی که دم از آموزش معنویات می زند حق گرفتن پول را از هیچ شاگردی ندارد.
مسلمن شما به عنوان شاگرد و کسی که روزی فکر می کردی این سیستم فکری ناب و درست است بهت بر میخورد و می گویی نه! اما وقتی که بگویم هیچ فرستاده ی رسمی از طرف خدا برای آموزش معنویات از کسی پول دریافت نکرده و همشان شغل دیگری برای امرار معاش داشته اند، یک آن شک و تردید به جانت رخنه می کند و آن وقت است که ترمز به شدت گرفته شده و با سر می روی در شیشه!
آن وقت آن اندیشه جاودانه می شود؟ اندیشه ای که در ذهن و ضمیر پاک تو نقش بسته چه بر سرش می آید؟ آن وقت است که اندیشه ها تو را به خود می پیچانند و چنان بلایی به سر انسان می اورند که حتی انسانی درست کار ومعمولی را دگرگون کرده و خدا و هر انچه که به اوست نفی می کند...
این قصه سر دراز دارد...
با اینکه فضای وبلاگ برای این مسائل بسیار محدود و کم حوصله است اما خیلی دوستانه و کلی خدمت شما عرض می کنم که:
منظور از جاودانگی اندیشه، ثابت موندن یک فکر یا تغییر نکردن عقاید نیست چه بسا بسیاری از اصول علمی هم، جزئن یا کلن تغییر می کنه تا چه رسد به اصول و مبانی نظری درمورد انسان بلکه مقصود از جاودانگی اندیشه یعنی << پایداری آثار مثبت اندیشه در خدمت به بشر >>>،یعنی ماندگاری خدمت به نوع بشر بر اساس یک تفکر دقیق و زیبا.
زندگی، در هر شکلی چون یگانه و منحصر به فرده و برای یک نفر هرگز قابل تکرار نیست پس درواقع همه ما از روش سعی و خطا پیش میریم
و هیچکسی نمی تونه آینده خودش رو پیش بینی و یا پیشگویی کنه (حداقل امروزه)
با این شرایط، بیشتر وقایع و دستاورد های زندگی، دستخوش متغیر های خیلی زیادی می شه، شما چه مذهبی باشی، چه نباشی،چه پیرو علم و مکاتب جدید باشی چه نباشی چه خداپرست و معنویت گرا باشی و چه نباشی، برای بقای خودت اصولی رو رعایت می کنی که می تونه ثابت و برگرفته از عقل و خردمندی باشه، یکی از اصولی که همه بهش پایبند هستن، رعایت برخی هنجارها در جوامع امروزیه که چه در وجود آدمی نهادینه شده باشه (اخلاق) چه از روی ترس از مجازات باشه (مجازات درونی: وجدان، باور مذهبی، و مجازات بیرونی: عرف ،قانون و ... ) باعث میشه اندیشه و اعمال شما در یک چارچوب و فرمی قرار بگیره.
حال اگر برای یافتن راه بهتر و روش خردمندانه تر چه در جزییات زندگی و چه در کلیت آن، دست به کنکاش و پرسشگری زده بشه نه تنها اشکالی نیست بلکه ماهیت انسان برهمین اساس طراحی شده چه بسا این اتفاق، تردید در روشها و شک در مفاهیم بنیادینی چون خدا باشه، انسان در شک به همه چی (با ترمزهای شدید که سر به شیشه بخوره)از جمله نفی مفهوم خدا، ناگزیر از مقاومته اما معنی ترمز بریدن اگه اینطور تلقی بشه که با پوچ و بی هوش فرض کردن جهان هستی ما خودمونو مجاز به هر کاری از جمله بدی و ظلم به دیگران بدونیم یا به نتایجی چون <<< همه چی، همه کس و همیشه باید مال من، در اختیار من، در اراده من و برای تامین راحتی من باشه >>> برسیم، نه ! اینجا دیگه اصطلاحن یه جور چپ کردنه و خطرات این تفکر از خودمون تا بی کران دامنه پیدا می کنه، این تفکر که امروزه افراد بسیاری دچار اون هستن موجب تخریب و نابودی اصل بقا می شه و آینده زندگی رو به شدت تهدید می کنه با این وصف به نظر شما
انسان کنکاشگر ِشکاک ِسمج که با صدها اصول علمی و بحث و مدل های ریاضی عدم وجود خدارو ثابت می کنه اما در کردارخود به دقت مراقبه تا هیچ بدی و ظلمی به حقوق دیگران نکنه به انسانیت و خدا نزدیکتره یا اونی که ظاهرن مذهبیه و درالفاظ دم از خدا و انسانیت می زنه درحالیکه تمام شیرازه زندگیش در مسیر ظلم و جور و بدی به هم نوعان خودشه ؟؟؟؟
پس شک کردن به خدا و هر مفهموم انسانی دیگه به خودی خود نه تنها بد نیست بلکه ارزشمند هم می تونه باشه به شرطی که اصل <<< بدی و ظلم نکردن به حقوق دیگران >>> در وجود او نهادینه شده باشه و عملن بهش پایبند باشه و این وقتی می تونه در روان آدمی پایدار بمونه که عشق به جهان هستی و انسان در وجود یک شخص وجود داشته باشه ، اگر کسی نتونه به << انسان >> عشق بورزه هیچ خدایی در ذهن او جلودار هیچ ظلم و جنایت و نامردمی از سوی او به دیگران نخواهد شد.