مرگاب

 

پرسش :

بزرگترین مرداب جهان که به همه ما نزدیک است و همیشه در کنار آن هستیم کجاست؟

مرداب اساسن جایی است که موجودات آن اسیر تلخابی کاستنی هستند، ازسویی تبخیر و ازسوی دگر فروکش، و نتیجه، افزایش حجم رسوبات و رفتن بسوی مرگ قطعی‌. این سرنوشت هر مردابی‌است دیر یا زود.

آیا راهی هست که مرداب‌ها را از مرگ نجات دهیم؟ آیا رازی هست که با دریافت آن از سرنوشتی مرگبار بگریزیم ؟ آیا حقیقتی هست که با آن به زندگی بازگردیم؟    آری هست

راز جنبش!  حقیقتِ جریان! 

اگر فقط راز گردش و حرکت را به مرداب هدیه کنیم به او زندگی بخشیده‌ایم، اگر حرکت و جریان را در مرداب زنده کنیم، اگر باران را بسویش فرابخوانیم، اگر آبراهی از کوهستان برایش فراهم کنیم بدون شک او نیز راه خود را به دریا خواهد یافت.

آیا نزدیکتر از ذهن به شما چیزی هست؟  آیا نزدیکتر از مغز، این فضای تفکر و حافظه و هوش و خردمندی چیز دیگری به خود می‌شناسید؟

اگر ذهن به مرداب تبدیل شود ...

اگر مغز راکد و ایستا بماند ...

اگر از ریزش بارانِ پرسش، بروی ذهن بهره‌ای نگیریم ... اگر جویبارهای شک و تردید را از هر سو، به تفکرمان راه ندهیم ... اگر ازین آب‌های روان که پر از تازگی و طراوت و شادابی است بر ذهن جاری نگردانیم چگونه بر حجم آب پر از اکسیژن و حیات در مرداب افزوده خواهدشد؟  

اگر با پرسشگری، جنبشی در ذهنمان برانگیزیم جریانی درخواهدگرفت و این‌جریان، حرکتی خواهد ساخت بسوی اقیانوس

جریان پرسشگری، عامل پیوستن به اقیانوس و رهایی‌مرداب از مرگ‌حتمی‌است.

آیا رسیدن به این حقیقت سخت است؟ 

 

پ ن :

۱-  رسیدن به حقیقتِ اندیشه و پرسشگری که باعث پردازش دائمی یافته‌هایمان است انرژی می‌خواهد و حوصله (وقت)، پس اگر از گروه کسانی هستیم که ایندو را بکار نمی‌گیریم، حتمن سخت خواهد بود، کسانی که همه چیز را آماده و راحت می‌خواهند چندان حوصله‌ای برای صرف انرژی لازم تا یافتن رمز و قانون زیبایی‌ها از جمله زیبایی اندیشیدن و کشف رازهای پی‌درپی ندارند به زبان ساده‌تر، اگر آدم روزمره‌نگر باشیم آری سخت است. خب پس با این حساب چه باید کرد؟ برای رهایی از دست رخوت و کندی چه باید کرد؟   من نمی‌دانم.  شما می‌دانید؟

 

۲- شاید اگر حادثه‌ای رخ دهد یا دریک شرایط اضطراری قرار بگیریم مجبور به فکر کردن شویم اما این فکرکردن با اندیشه آزاد و رها بسیار متفاوت است چراکه نوع اول بیشتر موردی و نقطه‌ای است اما اندیشه باید یکپارچه، پیوسته و درحال پردازش باشد تا سلول‌های مغزی بالنده و پویا شوند درست مثل پرورش اندام است اگر ورزش عضلات بدن، وزنه زدن باشد ورزش سلول‌های‌مغز، پردازش، بازتولید و حل دائمی پرسش‌هاست، شاید با تکان دادن ذهنی بتوانیم آنرا راه‌اندازی کنیم اما بدون شک ادامه کار باید با خودش باشد < اگر باران به کوهستان نبارد/ به سالی دجله گردد خشکرودی> پیوستن به اقیانوس اندیشه‌ها شاید همان بهشت اسطوره‌ای باشد که بشر هرگز نتوانسته وجودش را اثبات کند، و کسانی که به واسطه پیوستن به انرژی جهانی وارد آن می‌شوند شاید دیگر به کلمات پشت درهای بهشت سخن نمی‌گویند و همین باعث می‌شود توصیف بهشت‌برین به فهم مردمان نگنجد. اما تو نازنین به واسطه ذهن سیال و پویایی که داری می‌توانی هراصطلاح یا واژهای که به دلت می‌نشیند بکار بندی به شرطی که از روی مهر، سهم دوستان دربهرمندی ازآن فراموش نشود!

نظرات 3 + ارسال نظر
عمو سیبیلوو شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:21 ب.ظ http://amosibilo.blogsky.com

« قطعه ای از اوستا »


« منم زردشت که دشمن دروغ پرست و پناه نیرومند ، پیرو راستی خواهم بود تا در روز رستاخیز کشور دلخواه از آن من باشد .

ای مزدا !

تا هنگامی که می ستایم و می سرایم ، - همچنان دشمن دروغ و یاور راستیم - ای اهورا ! از تو می پرسم ، به من برگو چگونه دروغ را به دستهای توانای راستی توانم سپرد تا آنرا به دستور آئین تو برافکند و به دروغ پرستان شکست سترگی دهد و برای آنان رنجها و ستیزها به بار آورد ؟ »


اوستا - گاتاها - یسنا - هات44

سپیدار شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:47 ب.ظ

فکر کردن بدان زجر آور است اما تکان دادن آب بسیار آسان تر از آنچه هست که می اندیشیم.( تجربه ی شخصیم اینو می گه ) البته وصل شدن به دریا تعبیری تکراری می نماید که خیلی ها بدان اشاره کرده اند... ! من تعبیر گل مرداب شدن را بیشتر می پسندم .
عمق این اندیشه زیباست و در پس هر تعبیرو تفسیری که وجود داشته باشد، هدف یکی ست و همه ی راه ها به خارج کردن ذهن از رکود می رسد که خودتان صراحتاً بدان اشاره کرده اید.
و اما عنوانی که برای این پست انتخاب کرده اید در نوع خودش محشر است.

یک پی نوشت درجواب سوال آخر متن تو برنامه داشتم حالا با این کامنت شما دومی هم اضافه شد اما هر دو رو فردا تقدیم خواهم کرد
من ... کسانی هستم که ژرفای مطالب رو دریافت می کنن (مخلص- چاکر- عاشق- درپی)

سپیدار یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:00 ب.ظ

غرق اندیشه ات شو ، مثل عشق بازی می ماند ! راحت باش و بگذار سؤالات ذهنت هجوم آورند و تو را با خودشان غرق کنند.
حتی موقع خواب هم به سراغت می ایند، وقتی کار می کنی، قدم میزنی، خرید می کنی ، همیشه و همیشه با خودت حرف می زنی و در پی پاسخی! زبان علائم کمک خواهند کرد. پاسخ ها راحت تر از اب خوردن جلویت می ایند و تو از سادگی شان خنده ات می گیرد!
زندگی در کنار سایرین ، روزمرگی نیست. اندیشه ها همیشه در خلوت و انزوا به سراغ ذهن نمی آیند بلکه خیلی از ایده ها از لابه لای حرف ها، رفتارها و اتفاقات روزمره پیدا می شوند. من این موضوع را تجربه کرده ام؛ وقتی تنها باشی یک فکر وجود دارد و وقتی در جمع باشی ده فکر!
می گویی نه؟ پس به همین تعطیلات سپری شده نگاهی بینداز. وقتی من در جمع خانواده یا هر جمع دیگری باشم ، کمتر سراغ وبلاگ نویسی می ایم؛ می دانی چرا؟ به خاطر هجوم افکار! آنقدر در جمع، این افکار زیاد می شوند که دیگر فرصت نوشتن درباره شان را پیدا نمی کنم و فقط می اندیشم و نتیجه ها را بررسی می کنم! با کمی دقت در زندگی روزمره ، می بینی که خیلی هم روزمره نیست و حتی دو ثانیه اش مشابه نیستند چه رسد به 24 ساعت!
بازی با اندیشه خیلی راحت است... خیلی. شاید کتاب خواندن به معنای واقعی اش راهی روشن به سوی پرورش اندیشه باشد! شاید غرق شدن در نت آهنگ ها راهی برای پرورش فکر و کنکاش برای گرفتن حس آهنگساز باشد، خیلی چیزها هستند که می توانند اندیشه را به سمت خود بکشند.
------------
و اما درباره ی پی نوشت دومت؛ می گویی ما را هم از روی مهر از اندیشه هایت بهره مند ساز! بعضی اوقات خودت دنبالشان نمی روی، همه ی زندگی و افکار من روشن و پنجره ی نگاهم بازِ باز است. " گل مرداب " از پست های قبلی وبلاگ افسون شب است؛ خیلی وقت است که از روی مهر این اندیشه ها به اشتراک گذاشته شده اند.
------------
چند روزی ست یکی از کامنت هایت ذهن مرا درگیر کرده است و در حال بررسی احتمالات ممکن هستم !
یا بعضی کامنت های من به دستت نمی رسد! یا با دقت تا آخر کامنت ها را نمی خوانی! یا مرا می خواستی سر کار بگذاری ! یا...
در آخر پست " این روزها" از دوست عزیزی سپاس گزاری کرده بودم. در کامنتت گفته ای کاش یکی شما را هم اینقدر تحویل می گرفت! اگر یادتان باشد در چند کامنت قبلتر برایت نوشته بودم یک اعترافی بهت بدهکارم!!! و حالا در آخر پست "این روزها" اعتراف نامه نوشته شد. همین!

بخش اول کامنتت کاملن درست است اصلن این بخش از گفتارت می‌تواند در متن نوشتار من باشد و تکمیل کننده آن، پس دقیقن هم اندیش هستیم
-----------
نمی دانم چقدر از نوشته های قبلیت را خوانده‌ام اما این پست را ندیده بودم اکنون که خواندم خوشم آمد ازین نگاه میکروسکوپی به جهان لایه های زیرین، جایی که کمتر ذهنی درآن نفوذ می کند
----------
پوزش میخوام ازینکه چند روز دچار اون همه گزینه شدی کاش دراولین شک با کامنتی سوال می کردی (مگه قرار بر پرسشگری حتی در بدیهیات نیست؟) نه عزیزم کامنتهایت را بدقت می خوانم حتی اگر بطول برج ایفل باشد تا حالا هم بدستم رسیده اگر چیز قشنگتری فرستادی و من نگرفتم نمی دانم سرکارگذاشتن هم نبود اگر به چشمک پایان اون جمله نگاه می کردی شاید متوجه شوخی و شیطنت کوچک آن می شدی آری نازنین می دانستم که گفتار محبت آمیزت خطاب به من است اما تکرار می کنم که تمام این اتفاق، حاصل کار خودت بوده و این ذهن و روح و قلب توست که حقیقت رو بدست آورده ... همین.... در کل خوشحالم که با انسانی مثل تو آشنا شدم خیلی برام با ارزش و خواستنی هستی
هرجا که هستی با هر نام و نیا، خداوند جان و خرد با تو باد و اندیشه هایت جاویدان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد