گفتگوهای من با خودم

.

.

دیروز دوباره خودم به من گیر داده بود و سخت لب به نصیحت بود و اخطار، جالبه بدونید که در زندگی ِمن هرگز مرد یا زنی که قادر باشه در مقام نصیحت و ارشاد و راهنمایی خطابم کنه وجود نداشته، نه پدر نه مادر و نه هیچ بزرگی در هیچ جایگاه و رتبه و مقامی.

ظاهر این گفتار خیلی مغرورانه است اما من ازین وضعیت بسیار ناخرسندم و دلخور، به جز اینکه نداشتن خردمندی دلسوز از یک تا n نفر، می تونه کسری قابل توجهی در زندگی باشه برای من دوتا خسارت بزرگ و غیر قابل انکار هم داشته، اولیش اینکه وقتی کسی خواسته در این موقعیت باهام رودرو بشه و چیزی بگه، با حفظ احترام کامل و آرامش یه چیزی بهش گفتم که کلافش بهم پیچیده و مدتها با خودش گرفتاری پیدا کرده و متاسفانه ناخواسته باعث شدم خیلی از آدم های متین و باوقار و راضی و خوشنود از زندگی یکمرتبه بهم بریزن و بنای فکریشون بلرزه و گاهی فرو بریزه، البته اون دسته از آدم هایی که اهل اندیشه و تامل بودن و الا خیلی ها هم هستن که به گفته نازنینی وقتی خورشیدو بهشون نشون می دی به نوک انگشتت خیره می شن و میگن خب؟!

و دومی اینکه همین تیپم باعث شده این کوچولو رو از دوسالگی بزرگ ببینن! و تاتی تاتی شم به نظرشون قدم برداشتن در بزرگراه تلقی بشه و این چه تلخه که باعث تولید حسادتهای بی سر وتهی بشه که هرگز نتونست انگیزه ی منو کمی به بازی و رقابت اون شکلی، تحریک کنه.

بزرگ دیده شدن خیلی بده! خیلی! وحشتناکه وقتی در عالم کودکی و نوجوانی به جهت داشتن تفکری متفاوت، بهت به چشم یک " آدم بزرگ " نگاه کنن.

پسرکِ شیطون و نیازمند توجهی رو (که ذات پسر بودن محتاج به تشویق و توجه بیشتر هم هست) به حال خود که نه! کاش به حال خود رها می شدی بلکه توقع درک عالم بزرگترها و مقتضیاتشون رو ازت داشتن و زمانی که منتظری به جهت بزغاله پرشهای شاد و خندانت تشویق بشی و نازت رو بکشن باید دراون سن و سال، نازشون رو هم بکشی!!! چه احساسی بهت دست می ده؟

فقط کسی می تونه عمیقن درک کنه که درشرایطش قرار گرفته باشه اونم نه موردی بلکه دائمن.  ... بگذریم

خودم بهم می گه هی پسر روزگارت رو کمی زیرو رو کن یعنی یکم شخمش بزن! تمام کاراتو که در شبانه روز انجام میدی بررسی کن و تا جایی که توانش رو داری بهتر و به روزترش کن یه چیزی هست که برای آدمها بسیار ضروریه و اون اجرای هر کاری قبل از توصیه به دیگرانه، راستش من اینکارو پیش نیاز هر توصیه ای می دونم که اگر نباشه طرف خیلی بیجا می کنه که فک بزنه

تا جایی که توانش رو داری یعنی ببین اگر انرژی برای تغییراتت کم میاری پس یه جاهایی باید جدی تر به مسائلت نگاه کنی و به عادتهای روزمره کمتر رو بدی، مثلن ببین در شبانه روز چقدر به تلویزیون نگاه می کنی و چرا؟ آیا ضروری است؟ چقدرش؟ چقدر روزنامه یا وبلاگ میخونی؟ و ؟

هنوز عینک نمی زنی، به برکت فوتبال که تا حرفه ای شدن پیش رفتی و برگشتی هنوز دست و پا و پرو پاچه و سر و سینه ی رو فرمی داری که بشه باهاش یه صد سالی! سرکرد، لبی دک و دماغ و چشم و صورتی که دوستشون داری و تا به حال باهاشون در حق کسی بدی نکردی،  با اینکه اکثر متولدین سه دهه اخیر رسمن کچل هستن و بیشتر همدوره هات منورالکله شدن تو هنوز آلاگارسون می تراشی، به قول انشا نویسان دوره صادق هدایت واضح و مبرهن است که گزینش دوستان و مردمان امری است طبیعی پس کسانی رو که از زندگیت بیرون می ذاری، کسانی رو که محدودشون می کنی و اونایی رو که بیشتر در حریمت می پذیری، مهمانی های رسمی و غیر رسمی، تحمل باورهای صلب و کلیشه ای، سرو کله زدن با آدم های دگم و قالبی در محل کار و اجتماعات و روزمره گی ها، اینها همه و همه برای اینه که آخرکار راضی و خشنود ازین چشم به جهان گشودن لبخندی ببینی و لبخندی تحویل بدی، گنده بشی و هر روز روحت رو بزرگ و بزرگتر حس کنی و قد کشیدن جانت رو با لذت هرچه تمامتر مثل نگاه یک کشاورز به گندمزار طلایی و رقصان در نسیمش، نظاره کنی ... وه که چه حالی می ده! حالا بشین ببین بعد از تحصیل و دانشگاه و کار و زن و زندگی و اینهمه روزمره گیهای شیرین و تلخین به کجای این شب تیره قبای ژنده خود رو آویختی؟ و یا باید بیاویزی؟ و کفشهایت را کجاباید  بکنی تا بدنبال فصول از سر گلها بپری؟ در کدوم سوی این شهر باشی که قیصرش قصد آتش زدن اگر داشت لااقل ازجایی که دوست داری کباب بشی، اگر ترست از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن افزونتر از زندگی است پس بهتره که پولاتو کمتر خرج کنی و بیشتر جمع کنی.

و به دو گروه سنی بیشتر نزدیک بشی، به بچه ها و به سالخوردگان، به بچه ها که جان لبخند هستن، بچه هایی که آفتاب براشون بزرگترین سرمایه ی زندگیه و بازی، عزیزترین چیزی که بهش دل می بندن، به بزرگترها به مادر بزرگها و پدر بزرگها، چه فرقی می کنه مال خودت باشن یا نه؟ اونها مال همه ما هستن، به دنبال بی بی سلطان دهکده تاریخ ، کامل زنی که تاریخ مورد نیاز ترو زنده و بدون واسطه برات تعریف کنه، بدور از هیچ رنگ قلمی و هیچ دروغ برخواسته از منفعتی.

 

و این سوال که تو چقدر به صحبت و دیالوگ های حضوری با اینان می پردازی؟ این مهمترین که در زندگی امروز درحال فراموشیه و متاسفی ازینکه مردم، اینقدر اسیرن و درگیر که خودشونو و حتی گاهی اسمشونو فراموش می کنن ، اگه کمی به گذشته برگردی و کمی پیشتر از ورود تلویزیون به عرصه زندگی، می بینی که حضور آدم ها در کنار هم پررنگتر و واقعی تر بوده بطوری که بسیاری از آیین و هنرهای گذشتگان از قصه و داستان و  زبانزد و شعر و موسیقی، حاصل دور هم بودنها، حضور و گفتار و نقد و بررسی رودرو بوده و از این هم مهمتر استفاده و بهره گرفتن از فضای آکنده از انرژی های مثبت این جمع هاست که روی روح و روان آدم ها تا پایان عمر باقی مونده و مفید بوده، دلت می خواد فرو بری در سیالی از ذهن آدم ها و آروم و قرار بگیری، دلت می خواد هضم بشی در فهم ساده و عامیانه ی مردمی که عمری رو بدور از هیاهوی شهر و شهریت سپری کرده اند، راستی مگر دهی هم هست که بکر مونده باشه؟؟  کجا؟

زندگی جماعت ایرانی رو طی شصت سال گذشته به سه تا دوره ی بیست ساله تفکیک کن و  توی هر بیست سال به عادات و عملکرد اونها دقت کن، آدم های کدوم دوره بیشتر اینطوری شدن ؟ عصبی، کم تحمل، بی حوصله، آشفته، سرگردان، پریشون، انگاری یه چیزی گم کردن و دنبالش گیج می زنن، بیش از حد دچار جنون های آنی شدن، نا امید، پیشواز مرگ و ...

 

نمی خوام علل و دلایلی که منجر به این روز شده رو آنالیز کنی چون تابع بزرگی از متغیر های بیشماری خواهدشد، بلکه بیشتر منظورم اشاره به نبودن فضایی برای جلوگیری از تولید و انتشار استرس و فشارهای حاصله از این عوارضه که تنهایی اونها رو تشدید هم می‌کنه

به خودت می گی، گفتگوی حضوری با دیگران یعنی گذاردن پایه های یک فرهنگ نوین، که یقینن سطح این دیالوگ بستگی به نظرات و انتخاب آدم ها داره اما نتایج اون بسیار گرانقیمته 

بیست سال پیش، در شهریور 1367 موقعیتی برات جور شد که در ایده آل ترین شکل ممکن، کوله بارتو ببندی و بری ده عمو سام و تو یک هفته فرصت خواستی تا روش خوب فکر کنی، وقتی که خیلی از دوستان و خونواده هاشون اینو شنیدن چارشاخ شدن ازینکه تو بعد یک هفته گفتی نه و دلایل و باورهای خودتو داشتی که هنوز هم از تصمیمت پشیمون نیستی و باز چند سال بعد، بار دوم و باز ...  با وجود درد و مرض های فراوانی که باید ببینی و لبخند بزنی ترجیح می دی همچنان در  همین خاک بازی کنی و با وجودی که ملاکی از ملاکین طلبکار این سرزمین نیستی که خود را صاحب بلامنازع قواره های ریز و درشت و با سند و بی سند اون بدونی اما هنوز هم خودتو متعلق به این خاک می دونی و هنوز هم وقتی انگشتت بریده می شه طبق یک رسم شبه سرخپوستی متعلق به دوران بازی های نوجوانی با بچه ها، یک مشت ازهمین خاک رو اگه دم دستت باشه بر می داری و روی بریدگی می ریزی  و به یاد اونروزا چندتا پرش و چند کلمه نامفهوم ِمثلن سرخپوستی هم بلغور می کنی ...

و باز به خودت یادآور می شی که بله بطور کل نیاز انسانهای امروز به برخورد از این نوع،  همردیف نیاز به آب و غذاست چراکه دیدن و شنیدن یکدیگرحاوی انرژی های فراوانی است که فقط درحضور پیدا می شه موضوع رو فقط به واگویه های نقاد و گفتاری ذهنی خودت محدود نمی کنی بحث جنس ها رو بارها گفتی، بدور از همه مسائل و تفکیک ها ، مسلمن رسیدن به این مرحله برای باور جنسیت زده جماعت ایرانی کار آسونی نیست اما قرار هم نیست توی وبلاگها همیشه از دردها بگیمو و کاستی ها و هی تصویر نواقص و کج و کوله گی خودمونو  وارسی کنیم و بعدشم بریم دنبال نون و آبدوغ‌خیارمون، اخیرن احساسی بهت دست داده که کمتر از حال و روز یک معتاد نیست، کسی که پای بساطی ازین نُقل و نبات ها می شینه  و اکثرن هم تنها نیست دست کم برای ساعتی با دود و دم خودشو تسکین می ده،  باور کن خیلی از ما با وبلاگمون به همین روز دچار شدیم و باز می گی بدان و آگاه باش که :

اینترنت و ماهواره و کلن ابزار دقیق و الکترون و امواج قراره فاصله ها را کم کنه اما قرار نیست آدم ها را از هم جدا کنه و هرکسی بزرگترین همنشینش بشه یک صفحه مانیتور

و ازین دست حرفها و نقل هایی که خودم هی در گوش من می خونه و چند ماهیه اینارو زیاد تکرار می کنه انگار باید دربارش اقدامی کنم ، هیچ وقت نذاشتم بین من و خودم اینقدر فاصله بیفته که روزی نتونن حرفاشونو با هم راحت بزنن به خاطر همین شاید شروعش با کمتر کردن حضورم در دنیای مجازی باشه دل بریدن سخته اگر چه شاید دل بستن آسونه شقایق اما تازگی نیست، سی و هشت سال، زمان زیادیه برای دل دادن و دل کندنهای بیشمار  و من هی به خودم دلداری می دم تا بتونم بیشتر به واقعیت ها برسم ... شاید

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
عسل بانو چهارشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:32 ب.ظ


حالا اگر این پسر بچه ی شیطون رو ناز و نوازش کنیم، حالش بهتر می شه؟
خیلی خوشحالم که شما هم به بچه ی درونت یا همون شازده کوچولوی معروف اجازه دادی که ابراز وجود کنه؛ این حرفات منو عجیب یاد پنج شش ماه قبل خودم انداخت. دقیقاً همون زمانی که آدم باید ناز همه رو بکشه و زیادی بزرگی کنه حتی برای پدر و مادر خودش! و خسته می شه از این همه بی توجهی و همون بچه سر بزنگاه پیداش می شه و داد می زنه آهای حواستون به منم هست؟ آخه منم آدمم. منم خسته می شم،‌ منم می خوام یک دقیقه فقط و فقط واسه خودم نفس بکشم!

و برای تصمیمت راجع به کمتر بودن! هرچند من هم به بودنت خیلی عادت کردم اما تصمیم خودت مسلماً مهمتره و با فکرتر و صد در صد قابل احترام ( آخری رو الکی گفتم). فقط امیدوارم حداقل اینطوری راضی تر زندگی کنی. هر چند طبق روال همیشگی هر روز صبح، اولین صفحه ای که باز می کنم باز هم پرچین خواهد بود اما به خودم می قبولونم که تصمیم شما مهم تر از خواسته ی منه.( وای چه گریه آور! پاشو یه برگ دستمال کاغذی واسه من بیار بچه!)

اما بعد از این همه اراجیفی که بهم بافتم باز هم یک جمله ی معروفی هست که می گه آنچه اصل است از دیده نهان است! حالا اینهمه از در و دیوار گفتی اما واقعاً مشکل دیگه ای در کار نبوده این وسط؟! باز هم امیدوارم که نبوده باشه.

تصور کن الان اون پسر بچه ی شیطون لبخندی از جنس ژکوند در عمق چشماش نشست و به نشانه سپاس از شما سرشو انداخت پایین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد