ده آک

  

چقدر از زنده بودن خود زندگی ساخته‌ایم؟  

چقدر از زندگی لبخند ساخته‌ایم؟ 

چقدر از لبخند عشق ساخته‌ایم؟ 

و چقدر از عشق آزادی؟

گمان می‌بریم هیولا یک شبه آدمی را تسخیر می‌کند! 

اما دگر‌دیسی از آدمی به هیولا گاهی از دوران آغازین حیات است 

نوزادی که آغوش عطراگین مادر را لمس نمی‌کند 

حس مادری از دستها و چشم و گونه بر سر و گونه‌هایش نمی‌تراود 

گریه‌اش پاسخی درخور و به موقع ندارد 

چشمان پریشانِ از غریبگی‌اش هیچ نگاه شاد و قشنگی را پیدا نمی‌کند 

دستهای کوچک و رها شده در آسمانش از شدت گردش و نیافتن هیچ دستی خسته می‌شود 

لبخند بی‌دندانش با هیچ لبخند شیرینی روبرو نمی‌شود  

صداهای بی‌کلامش با هیچ کلام مهرباری پاسخ داده نمی‌شود

و ...  

زمان می‌گذرد و او آنچه دریافت می‌کند همه‌اش سیاه و تیره‌گر است

تحقیر 

سکوت 

توهین 

بی‌ توجهی 

تحمل  

توسری خوردن 

ترسیدن در حد مرگ 

درد کشیدن 

خفه شدن از بغض 

اجیری و بردگی 

کشیدن باری فراتر از توان  

سرکوبی شدید در صورت اعتراض 

نداشتن اجازه گریه

...

و

لبریزی 

عصیان 

و زیرپا نهادن هر چیزی که ما آن را " انسانیت " می‌دانیم

نه اینکه هرکس در این شرایط باشد حتمن هیولا خواهدشد اما  

اینها می‌تواند گوشه‌هایی از روند دگردیسی آدمی به هیولا باشد   

 

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد