یه آقای محترمی بود که بهش دکتر می گفتن ، ایشون خودشو معلم معرفی می کرد و اونزمانا که من خیلی بچه بودم شور و غوغایی ازش برپا بود ، آقا معلم تاریخ درس می داد شایدم اخلاق ، نمی دونم یه وقتایی هم جامعه شناسی ، اما در اصل ، زمینه اصلی همه درساش مذهبی بود ، من خیلی بچه بودم که انقلاب شد ، هنوز مزه مردم شیک و با کلاس زیر دندون ذهنم مونده ، مزه ای که دیگه هرگز تکرار نشدکه نشد ، هنوز یادم نمی ره که پدرم همیشه تمیز بود وشیک پوش ، موهای شونه کرده داشت و صورت خندان و همیشه ی خدا شیرین سخن می گفت ، مامانم هیچ وقت قرتی نبود ، آرایش آنچنان نمی کرد ، اما همیشه تر و تمیزو شیک و خوشگل بود ، سر و ته زندگی شاد بود و دلنشین ، هیچ به یاد ندارم مادر از ترس مزاحمی لبخند از صورتش برا یه لحظه محو شده باشه ، پسر حساسی بودم و به تمام حوادث دور و برم به شدت توجه می کردم وهمه حرفای بزرگ و کوچیک تو ذهنم می موند اصلن با اینهمه خاطرات کودکانه به یاد ندارم مامان ، غم فردا و فرزند تو حرفاش بوده باشه ، نه تنها مادر من که مادران همه دوستانم ، همسایه و فامیل ، و هیچ مادری در ذهن من ، مضطرب و نگران فردای فرزندکه نه فردای هیچ چیزی نبود چراکه زندگی غمبار نبود و ماهیتشرو ازدست نداده بود هر چه بود خنده بود و شادی که هرکس به وسع خود به خودش و دیگران هدیه می کرد ، هیچ پدری غم نان و کار و خانه نداشت که زندگی ، خود با کار و تلاش معمول ، مهیا بود و آسون ، سگ دویی از هیچ پدری من به یاد ندارم که ازین شغل به اون شغل و ازین در به اون در بزنه تا روزشونو به شب برسونه ( اونم شبای پوچ و بی معنی اینروزا ) ، هیچ چشمی رو به یاد ندارم که پرازحرص و ولع پول باشه و هیچ وقتم سیر نشه ، زندگی مثل آب یه رودخونه بود زلال و شفاف و جاری ، شیرین و نوشین و گوارا ، مردم همه مشغول کار بودن و زندگی و هرسال عید که از راه می رسید چه شور و حالی به پا بود ! بوی بهارهم یکی دیگه از خاطرات تکرار نشده ذهنمه که تا کنون باقی مونده ، اون موقع من از دانشگاه چیزی نمی دونستم چند تا دانشجو که توی فامیل بود ذهنمو از دانشگاه اینقدر خوشگل و دوست داشتنی کرده بود که یکی از آرزوهای کودکانه من که با خودم قرار داشتم دانشجو شدن بود ، اما وقتی گفتن دانشجوا شلوغ کردن و دانشگاه رو به هم ریختن و فحش دادن و ازین حرفا من مجبور شدم که برم ببینم چرا ؟! و همین فضولی باعث شد که آقای دکتر رو بشناسم ، اما کی ؟؟؟ تمام اون خاطرات خاکستری ناهمگون با لبخند من از فضای شهری که رنگی بود و زیبا با دود لاستیک های آتش زده و شعار عده ای از آدمای ناراحت و عصبانی ، در هم برهم شده بود آقای معلم شهید رو من زمانی شناختم که ایشون ازین دنیا رخت بربسته بود و عکس های کلیشه ای اسپری شده اش روی دیوارا بود و از دیروزا حکایت می کرد و داد و فریادهای مبهمی که از دور دستا خبرای خوبی با خودش به همراه نداشت
..... معلم شهید ما ..... آغاز بیداری .... سال ها طول کشید ! سال ها زمان برد تا وقتی که دبیرستان رفتم و کتابا و نوارا و حرفای آقا معلم رو خوندم و شنیدمو فکر کردم و چقدر دیر شناختمش و چقدر افسوس که از وجودم پر کشید و چه آهی که از نهادم برخاست !!
اون وقتا هنوز معلم شمع سوزان بود ! هنوز کلمه معلم با ارزش بود و دوست داشتنی و شاید مقدس ، چراکه معلم های خودم رو بیاد دارم خانم در ابتدایی و آقا در بزرگسالی ، همه سوزان و دلداده و راستین ، معلم بودن و آموزگار، آموزگار عشق و درستکاری ، با کمال افتخار و غرورمی گم هرچی که از اصالت و مردونگی و انسانیت در خودم و همردیفا سراغ دارم از وجود زیبای اوناست ، اونایی که برای همیشه درجان و روح و روان من زنده هستند و جاویدان ! اما در همون زمان هم بودن کسانی که درجایگاه معلمی نشسته بودن و تباهی به دانش آموز می فروختن ! و سیاهی از کلامشون موج می زد و ............
آقا با اسطوره های مذهبی قدم درحیات مردمان گذاشت و جایی که بعدن فهمیدم حسینه ارشاد بود و بعد داستان زندگیشو و بعد خاکستر خاطراتی که همچنان درذهنم ته نشینه ..... و بعد ، بیست سال گذشت تا مردمان بفهمن این معلم ها کیا بودن و از کجا اومدنو چکار کردن ؟! چه شعارهایی که دخترا و پسرای جوون تحت تاثیرش تا مرزجون سپردن و بعد ازونهم رفتن ! .....
و چه راست می گه مارکز که زندگی اون چیزی نیست که ما درگیرشیم بلکه اون چیزیه که ما بیاد میاریم و دقیقن تو همین لحظه چیزی رو به یاد آوردم ، چیزی که منو وادار به نوشتن کرد در یکی از نوشته ها ازش خونده بودم ، وقتی معلم دخترای دبیرستانی بود و از انشای اونا می گفت و احساسشون وتا وقتی مجردن و بعد که ازدواج می کنن و زن ایرانی که از چی به چی تبدیل می شه و ....... به شدت ذهنم اوج گرفت و تا دوردستا پر کشید به دنبال معلم ، تاجاییکه آرزو کردم ای کاش ایشون زنده بود و من بهش می گفتم که آقای دکتر! بشین تا بهت بگم چرا ، بشین بهت بگم که چرا دخترای جوون ایرانی حتی در اون زمان ، قبل و بعد ازدواجشون از اون همه احساس و عدالت خواهی و عشق ورزی و آزادیخواهی به فکر پرداخت قسط یخچال و خونه و سماور می رسن ( به قول جناب اکرم اعظم شما ) تا چه رسد به این روزای ناگفتنی و اساسن چرا جوونای ما از آرمانگرایی زیبا به واقعگرایی سیاه می رسن در همین لحظه ذهن پرنده و بیقرارم که خودشو داره به درو دیوار می زنه به اسمی دیگر پرکشید و اونم از جنس همین ، جلالی که با اون همه دست و پا زدن ، آخرش شد خسی در میقات و راست یا دروغ گفت آقا ما هم تو قطار شما هستیم ، زندگی شخصی اینا مال خودشون ، هیچ ربطی به من و امثال من نداره اما دخالت اونا تو زندگی مردم به همه مربوطه و باید با جدیدت بررسی بشن ، خودشون ، افکارشون ، اهدافشون و نتایجی که از کل وجودشون به بار اومد ، اگه من در دوره حیات اونا بودم و دستم بهشون می رسید ............. نمی دونم واژه ها از دیوار کدوم خونه بالا می رفت ! ............ به قول برخی ، گذشته ها گذشته ! آری گذشته اما سایه سنگینش ازسر مردمان دست برنمی داره ! ببینید ! امروز حاصل اون روزای رنگیه ، اون روزایی که رنگ خدا کمی دیده می شد و مفهومش هنوز مزه داشت !
دور باد از زندگی امروزیان بداندیشی و تباهی ! من عبدالکریم ها رو نمی شناسم و حوصله شونم ندارم ، فقط دوست ندارم دور تازه ای از گردونه های سرکاری به خوردمون بدن ! ما جماعت ایرانی تو مسائل جدی زندگی اهل فکر کردن نیستیم ، اصلن حسشو نداریم ، چیزایی که بتونه شکل و محتوای زندگیمونو بهتر کنه و از درجا زدن نجاتمون بده ، درعوض تو مسائل سطحی و خصوصی همدیگه تا دلتون بخواد کنجکاویم ، چیزایی که هیچ کمکی به الگو گرفتن یا استفاده از فکر برتر نداره و کاملن شخصی و سلیقه ایه تا جایی که به رنگ شورت همدیگه کار داریم (بدون اینکه حس ویژه یا نسبت خاصی با طرف داشته باشیم ) تازه تو عالم کائنات اگه کسی هم پیدا بشه به راستی بخواد خورشیدو نشونمون بده به نوک انگشتش نگاه می کنیم و اینقدر خیره می شیم تا چشامون باباقوری بشه (همه رو نمی گم )
دلم برای خودم به همراه میلیون ها ایرانی دیگه می سوزه وقتی روزگار سپری شده این مردم سالخورده رو در همین تازه گیها بیاد میارم ، همین دیروز ، از همین چند سال پیش تا حالا ، ازبس جوک شنیندیم و جوک ساختیم ، رکورد جوک های دنیا به شدت شکست ! فقط طی چند سال ، مفاهیم بی هویت شد و بزرگترین و سنگین ترین واژه ها زیر چتر جوک رفت و چقدر خندیدیم ! فقط به خاطر اینکه زنده باشیم و اصالت رو نشکنیم
و تو هی تکرار می شوی اگر زندگی فقط یکبار بود همه چیز تا کنون پایان پذیرفته بود
آب غذا آفتاب
زندگی ، از روزی آغاز شد !.... چگونه ؟.... نمی دانم ، با چه ؟.... نمی دانم .... تک سلولی ؟ نمی دانم ..... دانه ای در خاک ؟ ..... نمی دانم ، روزی حیات بشرهم ازجایی آغاز شده و قانون پدیده ها می گوید پس ، روزی هم پایان می پذیرد ، هزاران هزار موجود بدنیا آمده اند و مرده اند ، هزاران هزارانسان به مرگ پیوسته اند اما زندگی همچنان تکرارمی شود هر لحظه از میان کائنات و درهمین آن ، هزاران چشم به دنیا باز می شود و هزاران دیگر بسته ! اما زندگی همچنان جاری است ، از میان خنده و شادی ، ناله و گریه ، زندگی پابرجاست ....... چه چیزی زندگی را دامنه دار کرد ؟ چه چیزی زندگی برزمین را ازآغاز تا کنون تکرار می کند ؟ آنچه که موجب بقای اینهمه موجود ، با وجود اینهمه مرگ می شود و درتعداد ، هر روز فزونی می گیردچیست ؟ س کس ؟! ....... آری س*کس ، شک داری مگر؟! تمام گونه های موجودات از ریز ترین حشرات میکروسکپی تا بزرگترین ماموتها و گوریل های ماقبل و مابعد تاریخ و مدعی ترینشان انسان درتلاقی جنگی تن به تن و شاید نفس گیر ! بدنیا آمده اند ازمعمول ترین نوع آمیزش از دوجنس نروماده ، آمیزش دو جنس مخالف شاید تنها دلیل جریان زندگی بیولوژیک همه موجودات ازجمله انسان است ، بزرگترین و بارزترین و شاید قانع کننده ترین دلیل قدیمی پرداختن به آمیزش و س کس ، تولید کردن یکی مثل خوداست ، یکی مثل پدر یا مثل مادر . اما پس از گذشت هزاران سال چه ؟ آیا انسان هنوزهم فقط دنبال تولید مثل است ؟ فقط به خاطر این تولید باید جنگید ؟ ...... گمان نمی کنم ! شاید کوچکترین دلیلش وجود همجنس گراها است ، برای منکران و مبارزان با این واقعیت تاسف کم است ، نقض این تئوری مختص امروز نیست ، همجنس گرایی پدیده تازه ای نیست که برخی مثل مذهبیون یا ناتورالسیت ها آنرا بیماری حاصل از صنعت و مدرنیست و سرمایه داری و دمکراسی بدانند ، این واقعیت به اعتراف تاریخ و به تحقیق ، به گذشته های بسیار دور، از دوره های سنتی آدمی برمی گردد وقتی سالیان سال پیش ، دو زن تصمیم گرفتند در کنارهم زندگی کنند و هیچ یک با مردی نیامیزد و یا دو مرد که ........... (من به درست و غلط بودنش کاری ندارم واقعیتش را می گویم ) پس نمی توان گفت تنها دلیل گرایش به آمیزش ، تولید مثل است کما اینکه بسیاری از زنان و مردان پس ازهشتاد سال زندگی با س*کس هم تولیدی نداشته و یا در عصرحاضر، نخواسته اند که داشته باشند
این س کس می تواندهمردیف آب و غذا و آفتاب باشد اما فوریت آنرا نمی دانم هرچند به ظاهر، بی سک سی چون تشنگی و گرسنگی مرگبار نیست اما بدون شک عوارض روانی بسیاری دارد که میزانش به ژنتیک و محیط تربیتی افراد بستگی دارد ، وجود این س کس مقدماتی است و درحیطه نیازهای جسمی و اولیه بشر است که نبودشان حیات را به مخاطره می اندازد
آب غذا آفتاب س کس
چرا دلت می گیرد ؟ لحظه ای هست در تنهایی تو که خود را مظلوم ترین موجود جهان می بینی ، وقتی در خیالات خود غرق گشته ای ناگهان خود را تنها و بی پناه درهجوم زمانه می بینی ، به خاطرت می آید که نامردمی ها بارها و بارها ترا آزرده است ، ازینکه کسی ازتو نپرسید دوست داری به این دنیا بیایی یا نه ؟ بی حضور تو برایت تصمیم گرفتند ، ترا به جهانی آورده اند که هیچ درباره اش نمی دانستی ، وقتی کودکی بدنیا می آید حالت چگونه است ؟ ترا خوشنود می کند ؟ در لحظه تولد گریه اش را شنیده ای ؟ این گریه از کدامین سرزمین است ؟ ......... و می فهمی تو نیز کودکی بودی که اینگونه آوردنت .... بزرگ می شوی .... درمیان همگان ، روزی از خود می پرسی جنس خنده مرا کسی می شناسد ؟ از دنیایی به دنیای دیگر ، می توانی ؟ آموخته ای ؟ ..... وقتی وجودت پر از ذوق است ، دلت ترا فشار می دهد ، چشمانت قشنگ می شود ، نگاهت به هر چه می افتد زیبایی عمق آنرا می بینی ، تو خوبی ، هر چه خوبی است دور سرو صورت و پیکرت موج می زند ، هر چه انرژی مثبت در اطراف توست جذب خود می کنی به چهره ات که می نگرند چشمانشان براق می شود و لبخند بر صورتشان می نشیند ، هر غریبه ای که از کنارت می گذرد دوست دارد سلامت کند ، دوست دارد اجازه بگیرد و لحظه ای نگاهت کند ، به هر کس نگاه می کنی نگاه از تو بر نمی دارد ، خواستار تداوم نگاه توست ، جهان ِشی و روح با تو هم آواست ، آنکه ازتو ناخشنود بود باور نمی کند که ترا به همین راحتی بخشیده است ......... تو چه کرده ای ؟؟ چرا کائنات با تو هم نوا گشته است ؟ چرا همه چیز در ذهنت به روشنی می گراید ؟ با کدامین منبع نور آمیخته ای ؟ به کسی دل بسته ای ؟ خود را به او سپرده ای ؟ دلت را چه بی مهابا هدیه کرده ای ! تو از خود عبور کرده ای ؟ به مرزدوست داشتن قدم گذارده ای ؟ به عالم عشق ورزیدن ؟ اکنون صدایت پر از مهر و محبت است و نگاهت همه را به دوستی می خواند اگر بر بالین بیماری بروی از تو تسکین خواهد گرفت تجربه بزرگی است خودت به خود تبریک می گویی و روحت را می بوسی و اورا درآغوش می کشی این لحظه ها را هیچ کس نمی بیند به جز کسی که مظهر عشق توست به جز آنکه عشق ترا پذیرفته اما به اندازه ای که خود را در مسیر این نور قرار داده باشد ، تو اکنون چه زیبا گشته ای !
آب غذا آفتاب س کس عشق
واین آخری به تمام قبلی ها جان می بخشد ، روشن و زیبا یشان می کند، تو دیگر به جهانی فراتر دست یافته ای هیچ احساس گناهی در دلت رخنه نمی کند چون ظلمی را به خود راه نمی دهی ، هیچ اندیشه منفی و نقطه تاریکی درذهن تو نمی گنجد ، از مرز اجبارها گذشته ای ، به خود می گویی فراموش نکن که اکنون در مسیر جهانی بسیار دوست داشتنی قرار داری ، درعین زمینی بودن آسمان را فراموش نمی کنی ، به روح و روانت بار اضافه نمی بندی ، حس پرواز در تو جان می گیرد ، چرا همه را دوست داری ؟ چرا هیچ غمی ترا از پا نمی اندازد ؟ چرا اندوه بر تو چیره نمی شود ؟ درمیان هرآنچه که بر تو می گذرد هسته ای است که تو آنرا می بینی و چون همه را می پذیری آرامشت هرگز به هم نمی خورد ، روحت در تعادلی کامل بسر می برد ، هیچ نداشتنی از جنس خاک پریشانت نمی کند مثل همگان زمینی زندگی می کنی اما زمین گیر نمی شوی ، خنده ات فضای زندگی را پر می کند ، درمیان غوغای روزانه گی ها خود را وا نمی دهی هیچ هیاهویی در دلت هراس نمی افکند ، اگر روزها چیزی نخورده باشی فرسوده نمی شوی ، خشم از لبخندت شرمسار است ، چشمانت به هرنگاهی امید می دهد ، با هر کسی که دست می دهی نیرویی سرشار از اراده و آرامش بر وجودش هدیه می کنی ، از بکار گرفتن تن در سختی ها ابایی نداری جسمت را با نهایت احترام در خدمت روح و روحت را در آسایش جسم گمارده ای ، مردمان را بسیار دوست می داری حتی آنانکه ترا دوست نمی دارند و تاریک می اندیشند ، در دلت هیچ کینه ای نیست ، بیشتر وجودت را وقف دیگران می کنی ، همراهی و دستگیری از دیگران برایت چون دست یافتن به رگه های طلا در میان کوهستان است ، خواب در تو به اندازه ای است که خود می خواهی ، هیچ وسوسه ای در تو نمی جوشد که از وجودش سرشار دوست داشتن نگردی ، دوست داشتن همچو نوری برچهره ات جاویدان می نشیند ..........
تو در کهکشان نیایشی و جهان هستی با تمام کائناتش با تو همنوا گشته است اکنون بهشت در تسخیر توست قبل ازمرگ ، این بهشتی است که تو شایسته آنی بهشت پس از مرگ پیشکش معامله گران باد !
آب غذا آفتاب س کس عشق نیایش و .....
آیا پس ازاین به اوج پرستش خواهی رسید ؟؟؟ ...... تعادلی پایا برای ثبات و آرامش روح وروان
ای ایران ای مرز پر گهر ای خاکت سرچشمه هنر دور از تو اندیشه بدان پاینده مانی و جاودان ........
از کران تا کران دریاها ، از ستیغ تا ستیغ کوهها ، ازپهنه تا پهنه ی دشت ها ، از قامت استوار و سینه ستبر البرز کوه ، از مرزهای بی کران سرزمین عشق و پروانه ها ، گلستان بهاری همیشه پرآواز پرندگان ، از ژرفای تاریک غارهای کهن سرزمین آریا تا شهرهای سوخته و دود شده ای که فقط کاسه بشقاب های گلی اش پیداست ، از ماندانا از کورش بزرگ و کاساندان ....... ، از داریوش بزرگ و آتوسا و ........ ازآن دیگر و پریزا و از صدها بزرگان شایسته و ایران دوست تا به ستون های زخمی تخت جمشید ، از مرگ ها از زندگی ، از اشک ها از بندگی ، از خنده ها و ازشادی های مردمان به غارت رفته ، ازحمله تازیان دژم خو ، از تاخت و تاز چنگیزیان حرامی و از انتقام اسکندر از تاریخ ، از فردوسی همیشه سوزان و شاهنامه ، از پورسینا و آن دربدری ، از صدها دانشمندانی که بیشترعمرگرانبهایشان را در آوارگی و فرار ازدست مرگ واسارت و کوته فکری ها باختند ، از غم مادران داغدار در طول تاریخ و کمر شکسته پدران خسته ، از روزهای سیاه و دل شادی های هلهله ساز ، از تمام تاریخ و تمدن دوهزار و چند صد ساله پادشاهانه ، ازتاریخ هفت هزارساله مردمان باستانی ، ازمیراث فرهنگی و از محتوای آثار موجود از دوران حیات سده های پیشین ، از کتیبه های بر سینه نوشته کوهستان ها و از وجود اولین منشور حقوق ملل ، از همه و همه و همه اینها برایمان چه باقی مانده است ؟؟؟ ... چه داریم اکنون ؟؟؟
با این پیشینه هزاره ها چه داریم در دست و دامان خود ؟ ایران بزرگ ، ایران آزاد ، ایران پذیرنده هر بی پناه ، ایرانی که امید جهان بود و نقطه پایان هر گریز ! ............ چه شد ؟؟
نگو که پابرجاست ! نه ! نگو که مانده است و می ماند ! نه ! نگو ! سرزمین به سنگ و کوه نمی خواهم سرزمین به دشت و دریا نمی خواهم سرزمین به خاک گهربار نمی خواهم حتی به سرچشمه گی هنر نمی خواهم ! اینکه من می بینم قطره های امید عاشقی است که بر زمین ریخته فرو می رود ، چشم خندان اما در هجوم مرگ پرنده ای است که بالهای خونینش به خاک آلوده است ....... نه ! من سرزمین به آهن نمی خواهم
من سال به هزاران نمی خوام ، افتخار هزاره ها به چه کار من آید اکنون که روزگارسرزمینم غروبی غمبار دارد و خورشید از آن کوچیده است ، من نفت نمی خواهم ، من خاک نمی خواهم ، من حتی نان هم نمی خواهم !
من عشق می خواهم ! من پرواز می خواهم ! چرا نیاموخت مادر ؟ چرا نگفت مادرکه عشق باید ورزید ، که دوست باید داشت که مهر باید هدیه کرد به یکدیگر به هم دستان ، به همراهان ، به هم خانه ، به همسایه ، به همدیگر ...............
آن زمان که پادشاهی حتی در حد حرف بگوید، هرکس نمی تواند مرا تحمل کند به هر جا می خواهد برود و اینجا نماند و آن دیگرانی که به این حرف جامه عمل پوشاندند ، کجا بود آن مهری که در دل ها باید موج می زد ؟ کجا بود آن عشقی که درمیان مردمان گرمی افزاید و همبستگی ؟ محبت آیا برای بخشیدن به همدیگر نبود ؟ اگر بود پس چرا نبخشیدیم ؟ چرا خردمندان این سرزمین نگفتند ما از خانه خود به کجا می توانیم رفتن ؟ چرا مادرپادشاه نگفت به کودک پادشاهش که این سخن از قاموس خرد نیست و بر زبان نشاید ؟ چرا نگفت همسرش که این حرف پایان خوشی ندارد ؟ چرا نگفتند آن عاشقان پادشاه که ای سرورم مگر فرزند ایران یتیم سرباراست که تو از سرزمین و خانه اش می رانی ؟ خشم مردمی را به خود خریدن ، غرور ملتی را شکستن به چالش گرفتن آتشی است که هم خانه را و هم صاحب خانه را یکجا می سوزاند و می گریزاند . آیا مادران ما نمی دانستند که ما کودکان برای بازی ، برای بزرگ شدن برای عشق ورزیدن باید با همدیگر باشیم ؟ آیا مادران ما ندانستند که باید به ما کودکان، شعر دوستت دارم بیاموزند ؟ این ناتوانی تازگی داشت ؟؟
هم اکنون نیز نمی آموزند هم اینک نیز کسی سرود مهر بر لب کودکش نمی خواهد مادران به فرزند خود ترانه عشق نمی آموزند !
مادر ای مظهرعشق چگونه است که دلت را با عشق گرم نمی کنی؟ آرزوی من آن نگاهی است که تو از چشم هایت به چشم هایم هدیه کنی ! تمدن من آن عشقی است که تو از قلبت به زبان بیاوری و از لبت به لب های من تا مگر از لب هایم به قلبم برسانم ، واژه های عاشقانه را با ترانه چون ترنم باران به زبان کودکانه ما هدیه کن ! مادر ای مظهر عشق با که قهر کرده ای ؟ با عشق ؟ با من ؟ یا با خود ؟
مادر من ! اگر امروز ما خاکستری است پایه هایش در دیروزمان نهفته است شک نکن ! به چشمانت التماس می کنم فردایمان را سیاه نکینم ! ......... دوستت دارم
من قلبم رو به تو اهدا می کنم ............ تو باهش چکار می کنی ؟
من خودم قلب دارم مرسی ، بده به کسی که نداره !
من عشقم رو به تو هدیه می کنم ....... بعد تو چکار می کنی؟
* خب من زنت می شم
* من عاشق بچه ها هستم میای باهم بازی کنیم ؟
* خب من باهات دوست می شم
* اونوقت چی به جاش می خوای ؟؟؟
* ام ..مممم عشقو ازت می گیرم آدم عاقل که چیز خوبو پس نمی زنه !
* هنوز گرسنگی نکشیدی که بفهمی این قرتی بازیا مال آدمای بی درده
* عشق ؟ منظورت همون گناهه ؟ من با آدمهای گناهکار حرفی ندارم
* نه بابا ! .... شوخی نکن ! بی خیال عرش
* آها ... عشق ؟ همممممم اونوقت باهاش چکار می شه کرد ؟
* راستشو بگو چی می خوای که ازین در وارد شدی ؟؟؟
* اگه تو هدیه کردی پس چکار داری من باهاش چکار می کنم ؟!
* برو بابا خدا شفات بده ! تب داری بدجوری حالیت نیست !
* اگه شاشت بگیره همه چی یادت میره ...... جدی نگیر !
* می دونی چیه ؟ تو راست می گی ها ! ولی نمی دونم چرا من باور نمیکنم ؟!
* هیچ می دونی با این حرف داری آزادی رو تهدید می کنی ؟ !
* تو به اون حدی رسیدی که بتونی عشق بورزی ؟!
* هدیه ؟! ..... یعنی چی ؟ توضیح بده !
* آخ ای ................ چه رمانتیک !!!
* منظورت عرفانه ؟ معلومه خیلی از روزگار غافلی ! .... اینجا نبودی ؟
* هیچ وقت رازی رو اینگونه فاش نگو !!!!
* .......... اونو با مژه هام ازت می گیرم به نرمی و لطافت ، تا به قلبم بسپارم ...... باور می کنم ! .... چشمهایت را ! با لبخند
* تو ! ............ سرتو بالا بگیر لطفا ...... به من نگاه کن ! بذار ازین چشمها انرژی بگیرم من هیچی ازت نمی خوام فقط بذار به چشمات نگاه کنم ...می خوام خدارو ببینم ...... همین !
* من خواب بودم ! عصر آفرینش جدید هنوز نرسیده ؟ پس چرا بیدارم کردی ؟؟؟ من می خوام بخوابم برای همیشه ...... دیگه بیدارم نکن ! تا خورشید طلوع کنه ..... من از شب خسته شدم تا اونموقع می خوام بخوابم ....... فقط برای بعضیا دلم تنگ می شه
* ( سکوت )
پ ن
این همه حرف فقط در یک نگاه ، بله در یک نگاه ، اما نه هر دیدنی آن نگاه است و نه هر چشمی با این همه حس ، رمزهای بسیاری می تواند باشد که فقط چشم ها می فهمند ، بوییدن ، شنیدن ، لمس کردن هم میتواند مولد عشق باشد اما نگاه ، زلال تر از همه است شنیدن ،بوییدن و لمس کردن مکمل های ابراز عشق هستند به شرطی که از جنس همان نگاه باشند
هیچ کس گناهی ندارد مگر ظلمی روادارد ارزش آدمها قبل از هر چیزی شاید به باورهایشان برمی گردد نمره هر کسی را خودش تعیین می کند با اندیشه و باورهایش به زندگی و انسان اما اینکه باور بعضیها اینقدر منفی و بدبینانه است ، گناه نیست ! هیچ کس به خاطر اندیشه ها و باورش گنهکار نیست مگر اینکه بر اساس آنها در حق دیگران بدی ، ظلم و نامردمی کند !
اومانیست ژولیده استعاره از کسی است که انسان را خداگونه می خواهد با حفظ تمام ویژگی های زمینی اش و پاسخ ها هرکدام نماینده ای از تیپ و رتبه آدمهای دور و برمان هستند
ترانه ها ، زبان احساس هر دوره و صدای حال و روز مردمان یک عصرند ؟؟؟؟؟؟
دوران طلایی ، روزهای آفتابی ؟؟؟؟
من آمده ام وای وای ، من آمده ام عشق فریاد کند من آمده ام که ناز بنیاد کند من آمده ام ای دلبر من الهی صد ساله شوی در پهلوی ما نشسته همسایه شوی تو با اون موی طلا قد و بالای بلا منو شیدا می کنی چرا نمی رقصی قد و بالای تو رعنا رو بنازم نوگل باغ تمنا رو بنازم دخترهمسایه شبای تابستون گهی می اومد روی بوم پرت می کرد هر دفه یک گلی میون خونمون یعنی زود بیا روی بوم دلش نمی گرف آروم ، صبحت بخیر عزیزم. با آنکه گفته بودی دیشب خدا نگه دار. با انکه دست سردت از قلب خسته تو گوید حدیث بسیار. صبحت به خیر عزیزم خانم گل آی خانم گل واسم سخته تحمل ، قدمات روی چشمام بیا به اینور پل ، یه روز می دونم بی خبر سر زده از راه می رسی جون خسته از بیدار شب با صبح فردا می ... روز تولد تو میلاد عشق پاک برای دیدن تو پیشونیم به خاک پیشونیم به خاک من سر سپرده هستم تا مرز جون سپردن با یک اشاره تو حاضر برای مردن حاضر برای مردن بلا آی بلا دختر مردم بلا آی بلا بوی گل گندم ، بلا اون قد رعنات پر از ناز و کرشمه س نگاه کن جای پامون همون جا لب چشمه س گل اندام گل اندام فقط من ترو می خوام این خوشگل من شیطون بلائه خیلی دلبره خیلی بلائه با همه به جزء من بی وفائه آره نجابتش حرفی نداره حالا ناز ناز ناز ناز نازتو بنازم بیا یار بیا یار بیا نازتو بنازم
دوران....... روزهای ...... ؟؟؟؟
سرگرمی تو شده بازی با این دل غمگین و خستم یادت نمی یاد اون همه قول و قرارایی که با تو .... نشکن دلمو به خدا آهم می گیره دامنتو عاقبت یه روز ، به پای تو هدر شدم یه عمره دربه در شدم. همیشه در سفر شدم حالا میای میگی برو. هم سوختم و ساختم برات آبروم و باختم به پات. شدم دلیل خنده هات حالا میای می گی برووووووووووووو ، آینه گلدون شونه خونه عزیزم عزیزم عزیزم من درد تو سرد برگرد برگرد ساعت دیوار چشمات قلبم آلبوم گریه نامه عاشق آینه گلدون شونه خونه نمیای نمیخوای عزیزم گریه و التماس تو قشنگی خیالم ِ کشتن و آتیش زدنت آخر عشق و حالمه. پشت سرم گفتی که من درگیرو قاطی پاتیم تف به مرامت عوضی از سرتم زیادیم ......................... ................................................................................................................
یه کوچولو وقتتونو به من می دین ؟
راز ناز و نیاز
اول بذارید یه چیزی رو روشن کنم می دونین مرد هم گاهی ناز می کنه اما چه خرکی و ابلهانه ! هیچ موجودی در عالم از ازل تا ابد در ناز کردن به اندازه مردها ابله نیست نه اینکه فکر کنین زود راضی می شه ها نه فقط شکل ناز کردنش غلطه ، بلد نیست ، یه وقتایی سر همین قاطی کردن ، فاجعه به بار میاد مگر اینکه زن مقابلش اون لحظه رو خوب بگیره و طرفو از تونل رد کنه (هر کی که هست مادر، و و و)
سیستم روحی روانی مرد بیشتر برای ناز کشی آفریده شده تا ناز کردن به همین دلیل وقتی تو اون دور می افته به طرز وحشتناکی سوتی می ده و چه بسا با عرعر ! ولی خدا وکیلی اینقدم بدشو نگیم وقتی مردی تصمیم می گیره ناز زنی رو بخره و مردو مردونه پاش می ایسته ، نمی دونین ...... نمی دونین ...... نمی دونین که چه می کنه ! اونایی که دیدن چرا ولی دلم می خواست می شد الان یه تصویر و مثال زنده از این ماجرا که دارم می گم براتون میذاشتم تا این نمی دونین رو از نزدیک ببینین . از این لحظه به بعدتو همین نوشتار من می گم راز ، شما هر چی دوست دارین بگین
ناز کشیدن برای مرد کاری نداره چون مطابق قانون طبیعته اما ادامه اونه که مرد و از نامرد جدا می کنه همه مردا ، همه مردای عالم تا وقتی که به وصال زنی می خوان برسن هر کاری می کنن دست به هر ابزاری می برن (من شرافتمندانشو دوست دارم ) و با تمام وجود ناز که چیه دستمال مصرفی خانم رو هم ممکنه به چشماشون بمالن اما .......... اما ........ وای خدای من تمام مرگ عشق ها و پیوند ها و دوستی ها و در کنار هم بودنها از همین نکته کلیک می خوره ........ اما به محض اینکه به وصال اون خانم می رسن و سیراب می شن انگاری همه چی خاکستری می شه و رنگشو از دست می ده و بعضی وقتا باور نمی کنن اون آدم قبلیه خودشون بودن نکته همین جاست اگر مردی پس از رسیدن به زن مورد نظر و دستیابی به سکس ، از کمیت و کیفیت ناز کشیدن غافل نشد مطمئن باشید که او رابطه کاملی ایجاد کرده و نتایج دلنشین یه رابطه انسانی برای جفتشون بدست میاد چه بسا بهتره نازکشیدن در هردو اندازه وکیفیت بیشتر هم بشه .... ناز کشیدن کاری است همیشگی و جاویدان که تمام زنان جهان باهاش زنده و شاداب می شن به شرط استمرار و دائمی بودن ، اگر مردا ، کمی فقط کمی فراموش کنن به هر اتهامی ممکنه دچار بشن چه درست و چه نادرست در ضمن نکته ای که خیلی مهمه اینکه
هر مردی نمی تونه ناز هر زنی رو بکشه بعضی زنا ناز دارن ایییییینننننننن هوووووااااااااا قددددددددد خداااااااااااااا (فقط یه توضیح کوچولو بدم که پایه اش گذاشته بشه هرچقدر مقدار ناز یه زن بیشتر باشه قدرت و حس زنانگی در او بالاتره ، از همه نظر ، بنابراین مرد مقابلش هم باید خیلی مرد باشه از همه نظر ، تا بتونه روح سرکش و ناز بی کران اونو به جون بخره و از پا در نیاد ، احساس این زن بقدری بالاست که بعضی وقتا آدم به شک می افته که نکنه خیلی چیزا به اون الهام می شه هوش سرشار ، انرژی فراوان و توان مدیریتی انسانی در زنان خدات تا ناز ، از نشونه های بارز اوناست ، زن چالشگر و عاشق حقیقت ، خردمند و بعضن..... دیگه لازم شد یه نوشتار خیلی جدی دراین مورد بذارم )
پس ای مردان بزرگ ، ای بزرگ مردان محبت ، ای سرداران عشق و عاطفه بی جهت دخترا رو به عشقتون دعوت نکنید ، اول تکلیف خودتونو روشن کنید ، توان و قدرت ناز کشیدنتونو آزمایش کنید رِنج و اندازه خودتونو بدست بیارید اگه قراره با کسی رابطه داشته باشید از هر شکلی ، زبون بازی و روباه گری و مخ زنی و مخ چلونی و اینا به سرعت برق و باد لو می ره و دستتون رو می شه اگه مرد ادامه نیستید یه کم جلو احساسات اسپرمیتونو بگیرین ..... می شه ! فقط با کمی هوش و الا بیش از آسیبی که به خانم بخوره خودتون درمونده می شید اگه کسی تا به حال اینو بهتون نگفته حالا بشنوید آسیبی که یه مرد بعداز رابطه ناقص می خوره ( که بیشتر هم خودش مقصره ) چند برابر آسیبیه که به زن می خوره چرا ؟ به خاطر اینکه عامل بیشتر روابط ناقص و کال مردا هستن و بازخورد این ناهماهنگی تو روح مرد بسیار تکرار شونده و موج سازه ، نگاه به قیافه های زمخت مردا نکنید ، برخلاف غرور ظاهریشون خیلی آسیب پذیرن ( گفتم بیشتر نه همه ، چون خانم مقصر هم داریم )
و آخرین حرفم اینکه در عالم امکان وجود درکل ، زن مظهر نازه و مرد باید با نیاز کامل اونو بخره همیشه و بدون هیچ وقفه ای .. این به معنی لوس و ننر شدن زن نیست که هیچ بلکه کاملن برعکس هر چقدر ناز کشی کنید زن قویتر و قویتر می شه شجاعتر عاشقتر شادتر دلگرمتر زیباتر باورتون نمی شه روز به روز زیبا تر می شه
حالا برین ترانتونو گوش کنین
غرور ملی
نمی دونم این از یافته های مغزخودش بود یا نتیجه چند ماه کار مشاوراش ، اما هر کدوم که بود حرف بسیار پرمغز و با ارزشی زد حرفی که اگه اونو از حوض سیاست بیرون بکشی و بچلونی ، یه دو سه باری هم آبش بکشی ، سخن پاک و زیبایی از آب درمیاد ، سخنی غرورآفرین با پشتوانه تاریخ معاصر و به تایید یک ملت .
فرانسه با انقلاب کبیر، روس با انقلاب اکتبر ، چین با اون دیوارعجیب ، انگلیس با سلطنت سنتی و تاریخ کهن پادشاهی و .... اما وقتی نوبت کالین پاول شد که بره جایگاه و از افتخارات کهن ، میراث فرهنگی یا مشاهیر تاریخی آمریکا حرف بزنه تمام اونهایی که با تمسخر لبخند می زدند به کنار ، تعدادی ازحاضرین علنن قهقه زدن طوریکه شلیک خنده فضای سالن این مهمونی غیر رسمی وزرای امورخارجه کشورها رو فراگرفت اما پاول مطمئن و با وقار قدم برداشت و از میان حاضران عبور کردو با لبخند درجایگاه قرار گرفت و با لب هایی از جنس دوران برده داری ، خندان گفت : خانم ها ! آقایان ! حق باشماست ، کشور من نه تاریخ کهنی دارد و نه میراث فرهنگی . اساسن تاریخ و قدمت آن به چیزی درحدود دویست سال برمی گردد و طبیعی است که این زمان اصلن قابل مقایسه نیست اما با کمال افتخار وغرور اعلام می کنم که تمام این مدت (هرچند اندک ) در دمکراسی و آزادی بسر برده ، از آغاز تشکیل اولین دولت توسط جورج واشنگتن تا به امروز حتی یک بار هم دولتی بدون خواست و نظر مردم بوجود نیامده و ..........
دنیا هنوز به اون مرحله از شعور و هوشمندی نرسیده که به انسان بطور یکپارچه نگاه کنه یا وقتی ازحقوق بشر حرفی به میون میاد همه انسانهارو دربربگیره ، چه اون سرخ پوست بومی و چه اون سفید ساکن آمریکا و یا سیاهی از آنگلا و یا زردی از تبت و .... نه زبان و نه نژاد و نه دین و نه سرزمینو و نه هیچ تفاوت این چنینی ، دلیلی برای تبعیض نباشه ..نه ! ... مغز بشر هنوز رشدی به این اندازه نکرده اما با همه نواقص و کاستی ها و با تمام بی عدالتی و نامردمی ها که روا میدارن ، چه خوبه دست کم یک ملت در حد و مرز یک کشور، به داشتن دولتش افتخار کنه ، یک مردم باهوش ، دولتمرد باهوش انتخاب می کنه ، یه ملت درستکار ، دولت درستکار برمی گزینه وقتی فرهنگ یک جامعه خردمندانه به توان و کاستی های خودش آگاه می شه و هرآن درحال آرایش کردن خودشه که زیبا و زیباتر بشه خب مسلمه که اجازه نمیده نخبه ها در حاشیه و اندوه و فسیل شدن ازبین برن و ناشایستگان بر سرنوشت مردم حاکم بشن ، مردم ، بستر تمدن و بالندگی هستند ودراین بین زنان هرکشوری ستون های بنای تاریخ و تمدن اون کشورند .
امریکا خیلی جاها خیلی بد ، بی ملاحظه ، اشغالگر ، ناعادل و زورگویانه عمل کرده من به اینا کاری ندارم اما برای مردم خودش و برای کشورو تاریخش افتخار آفریده و همین باعث تولید غرور ملی میشه غروری که روز به روز به مردم و فرهنگشون توان و انرژی حیات بخش ، هدیه می کنه ..... چرا که ملت بی غرور، از زندگی ساقط می شه و هرلحظه به لبه پرتگاه نزدیکتر ..... برای مردم ، غروری باید تا با اون حس بالندگی و پویایی بگیرن ، ملت بی غرورو افتخار به هر چاله ای سقوط می کنه دیگه چاه که جای خود داره ، عین بیمار و معتادی که از زانو درمیاد وتسلیم هر سنگریزه ای می شه
راستش میخواستم درباره غرورزیبای یک انسان چیزی بگم نمی دونم چرا جوگیر شدم و پاموکردم تو پوتین ژنرال پاول ..... بی خیال ! ..... حالا شما یه شبیه سازی کوچولو باجایگزینی آدم درستکار به جای دولت ، انجام بدین
دختر یا پسر
تقدیم به شایسته ای از قلب کویر
ببین تا حالا به دخترای زبل و سرزبون دار و قوی برخوردین ! حالا ازسن چارپنج سالگی بگیر تا به صد ، خب چه حسی داشتین ؟ حرصتون دراومده ؟ ازش متنفرید ؟ حالتون گرفته می شه ؟ اعصابتون سگی می شه ؟خوشتون میاد ؟ باهاش همراه می شین ؟........ خب پس خودتونو یه بار دیگه محک بزنید
دختری که برخلاف عرف نه تنها به هرپسری تکیه نمی کنه بلکه اکثر اونارو به چالش می کشه و چه بسا این رفتار، باعث آشفتگی و نابسامانی زیادی می شه ، فرهنگ مردم سرزمین من همیشه حق رو به خودش می ده و با اینکه کسی برخلاف عموم باشه سازگار نیست ... چرا ؟
جنسیت در فرهنگ ایرانی بسیار تعیین کننده است
زندگی نوین خواستار یکسان سازیه یعنی فرهنگ بین المللی اینطور داره شکل می گیره که دراجتماع و کارهای عمومی هر انسانی بدون درنظر گرفتن جنسیت حق شرکت برابرداره اما طبق آموزه های فرهنگ ما اینگونه نیست و باورمردم به جدا سازی و زنونه مردونه کردن تشویق می کنه ... نه ! اینکار مردونس یا فلان شغل زنونس خب طبیعتن اگر زنی خلاف این باور رفتار کنه شاید از نظر اونا گناهکار نباشه اما ( در بهترین حالت ) مورد نکوهش ، نگاه بد و گفتار طعنه آمیز قرار می گیره
زن باید بیشتر مخفی ، پشت سر و در حاشیه باشه
دختری که این اصل رو رعایت نکنه دیگران رو به دردسر می ندازه و آرامش اونارو بهم می زنه پس چون از پستو بیرون میاد و اظهار نظرمیکنه و مثل آقایون تصمیم ساز و تصمیم گیرمیشه اولن بیشتر زنهای دوروبر خودش تو چالش قرار می گیرن بعدشم به تریج قبای برخی مردان برمی خوره و بنا به تعریف مرد ایرانی اونارو از مردی می ندازه و ناتوانی شونو نمایان می کنه نقص هایی که سال ها پشت خشونت و پول و پرده باورغلط فرهنگ مخفی بوده رونمایی می شه ... وای چه بد !
جامعه گله ای فله ای ( همون مرد سالار ) همیشه به جای تفکر و شایسته گزینی با سرکوب از نرم ترین و خاموش ترین رفتارها تا سخت ترین و خشن ترین اعمال ، خفقان و سکوت مرگبار ایجاد کرده
خشونت از روشهای نرم : زن مقدسه پس نباید اینکارو بکنه – زن ظریفه پس نباید بشکنه – زن ناتوانه پس نباید بهش فشار بیاد – زن روحیه شکننده داره پس نباید در بعضی مسائل دخالت کنه – زن بیولوژی خاص داره و..ووو
اگر کمی ازشلوغ پلوغی این جماعت آشفته فاصله بگیری و یه ذره دقیق ترنگاه کنی درمیابی که همه اینها فقط توجیه و بهونه های کنار زدن زن ازمتن زندگیه ودرعمل باعث خشکی مغز و تفکر و استعداد های زنان و دختران می شه . فرض کنیم ازکل کشور یه میانگین گرفتیم و شده یه شهر حالا
سوال : اگردختری با داشتن تمام ویژگیهای زنانه و حفظ برخی حرمتها و ارزش های ثابت انسانی پا به میدون زندگی بذاره چی می شه ؟؟؟؟ برای یافتن پاسخ باید به این سوال ها جواب داد، در میان زنان و مردان ایرانی :
آیا مردها همه احمقند ؟
آیا زن ها همیشه باهوش و شایسته ترند ؟
آیا بیشتر زنها ترجیح می دهند درحاشیه باشند ؟
آیا دختر سرزنده و پویا در جامعه ما خیلی کم است ؟
آیا مردهای ناتوان زیر دست مادران( ناتوان )* تربیت شده اند ؟
آیا غرور فقط مردانه است ؟ زن غرور ندارد ؟
آیا مرد وقتی به چالش کشیده شود شهامت تسلیم درمقابل درستی را دارد ؟
آیا غرورابلهانه ای که مادران به مردها داده اند ، مرد را به روز سیاه نشانده ؟
آیا برای سپرماندن سینه مردان زنها باید ازخیلی حقوق خود ازجمله خندیدن بدون ترس، بگذرند
آیا برای مصون وبی گناه ماندن مردان ، زنان باید خود را بپوشانند و پستو گزین شوند؟
و ......
زنان و مردان شایسته همیشه درزندگی اجتماعی هزینه های بسیار زیادی پرداخت می کنن وهمواره ازکمترین امتیازبهرمند می شن ، من نمی دونم این عادلانس یا ظالمانه اما باور دارم که این راز پیشرفت و بزرگی مردمان هر جمعی و هرجامعه ای هست اگر برجستگان یه جامعه به این راز پی نبرند و غیرازین بخوان نه خودشون و نه دیگران ، هرگزخوشبخت نخواهند شد از انتظار " همه مثل هم بودن " بیرون باید زد
چه ما بخواهیم و چه نخواهیم این رازی است که سرنوشت یک ملتی رو تعیین می کنه علت اینکه تا کنون همه چیز ما در رکود وخمودگی باقی مونده فقط همینه کنارکشیدن عموم نخبگان و برجستگان ! پرداختن به این راز هرچند خیلی سخت و پرهزینه و مخاطره آمیزه اما این بزرگترین نماد نخبگی و شایستگیه
زنان و مردان شایسته در هرعصری مکمل یکدیگرند اما مردان خردمند شایستگی زنان را بیشتر ارج می نهند ............. می دونی چرا ؟
پ ن
نخبگان رو مردم انتخاب می کنن ، نه ازون انتخابای صندوقی و اینا منظور پذیرفته شدن برای خدمت و کمک به همگان هست کسی که انرژی و توانشو بی مزد و منت در اختیار مردم میذاره و اونا رو دوست داره ، اندیشه و قدرت مازادشو برای مردم هزینه می کنه ، برای ادامه راهش نیاز به حمایت و دلگرمی داره این دلگرمی همون دادن انرژی مثبته
یکی از چیزیایی که اصلن دوست نداشتم توی متن بیارم حس ضد نخبگی یا همون نخبه ستیزی بیش ازمتوسط مردم ما هست همه جای دنیا یه جور نخبه کشی وجود داره اما بسته به میزان تعالی فرهنگ و رشد مدنییت شدت و ضعف داره متاسفم که کشورمن در شرایط خوبی نیست ، دلگرم کردن شایستگان بیشتر بستر ملی داره اما به نظر می رسه برجستگان هم باید کمی سخت و سمج تر باشن هرچند پشتوانه های ملی ما بسیار کم و ناچیزه اما شایستگان ما روی قلب و مغزشون امانتی دارن که حیفه غنچه نکنه و به بار نشینه حتی در سرما
امیدهای تازه ای از نو اندیشی در مردمان این سرزمین سوسو می زنه دلگرم باشیم
وقتی بعدازظهر یه روز آفتابی زمستون به سینه کش کوههای سفیدی که با نور خورشید نقره ای شدن نگاه می کنی چه حالی داری ؟ بعد از سالها اومدم تو اکباتان ، تو یه نقطه خاص ، این جایی که من پارک کردم چشم اندازخوبی از کوه های بالا دستی شمال شرق داره فقط از چند نقطه کمربند مرکزی شهر می شه کوهها رو بدون مزاحم دید اینارو قبلن رصد کردیم ولی کم کم داره این نقاط کور می شه ، از درون هوای خفقان آورشهر دیدن کوه برفی با بک گراند آسمون آبی و لکه های سفید ابر، از لحظه های خیلی کمیابه ،عین سال تحویل ، برام اینجا کاری پیش اومده ، کنار بازارچه شماره 10 منتظربازشدن آموزشگاه ، سی دی می خوام . دیگه اثری ازون آموزشگاه نیست منظورم جاییه که قبلن آموزشگاه بوده حالا شده رایانه سرا اینم ازبرکات ثبات اقتصادیه ظرف یه سال یه مکان چند بار تغییرحرفه می ده یه زمانی چقد دوست داشتم خواننده بشم به هوای اونه که الانا یه وقتایی آوای خردر گلستان سعدی راه می ندازم که وا لیلا ! ...... والیلا والیلا ! بهتر از واویلا نیست ؟ آوردن نام یه بانو به این بهونه شگون داره ، چشامو خمار می کنمو ابروا تو هم کشیده : همچو فرهادو بود کوهو کنی پیشه ی ما ..... کوه ما .. سینه ی ما ناخن ما تیشه ی ما ..... بمیری ده همراهی کن ! ........ صدامو می گم ! بابا من سنی ندارم الکی هی می گم ۳۸ سالمه به خدا هنوزم حال و هوا و قلب و روحم ۲۸ سالشه می گی نه بیا کورس بذاریم از همینجا تا دربند یا فرحزاد حالا یکم اونور تر یه سری به امامزاده دیوید بزنیم البته ما با خودش کاری نداریم ....بسته به خواست تو ...... خوبه ؟ قبول داری این فقط تمرین نکردنه که تمام مهارتهای آدمو کم رنگ می کنه ؟
تو ماشین نشستمو یه نگام به کوه ویه نگاه تو مونیتور، بیرون سرده منم گیردادم به مغزم شدید ، خر شدم می خوام خودمو بذارم جای اون کوهنوردی که می خواد روی اون کوه باشه ، حس گرفتم دارم می نویسم ولی هر لحظه با احساس یخ زدن و سُرخوردن و پرتاپ ،نمیدونم تونستم حال اون لحظه رو بگم یا نه همزمان دردوجا بودن از نظر احساسی نه اینجایی نه اونجا هم اینجایی هم اونجا ، بعضی وقتا خریت چه حالی می ده ! وقتی به گذشته ها نگا می ندازی باورت نمی شه الان اینجایی ، چه کارای احمقانه ای ! رانندگی های جنون آمیز ! کوهنوردیای شبانه ! تا امامزاده داود از راه مالرو ! یعنی خودمونو جای اون خرا و قاطرا بارمیزدیم ، اکیپی تو اون بهبوحه های منکرات و کمیته ضبط به گردن با نوارای گوگوش و مرجان و ستارو ویگن و .... نفس کش می طلبیدیم .... کو هماورد میدان ؟! خوب کمیته خدایش برو بچه های باحالم داشت اگه اونا نبودن و حرف مارو درک نمی کردن که تمام وقتمون باید درگیر می شدیم و دعوا مرافه ... اینم بگم که همیشه آدمای ضایع و بی جنبه ای هستن که بهونه دست یه مشت بی جنبه مقابل خودشون می دن در نتیجه همه باید خسارت حماقتای دو طرفو می دادن ، ترو خشک ..... بگذریم آقا درکل حال گیری بود دیگه راس راسی جوونی پر از دیوونه گیه اما ما دیگه ته کله خرا بودیم کی می دونه تاس زندگیش روی چه عددایی می شینه ، جف شیش ؟ خوش شانسی همیشه نمیاد سراغ آدم ، اصلن از بازی های بی سر و ته خوشم نمیاد تاس انداختن هم فقط بررسی احتمالاتش قشنگه و الا بیشتر وقت آدما ، صرف از دست دادن خوشبختی می شه ، از دست دادن فرصت ها ، فرصت دوست داشتن ، فرصت کمک کردن ، فرصت فکر کردن ! نه فرصت جمع کردن غنیمت هرچه بیشتر از کشتگان و مجروحان جنگ راز بقا ! بکش تا کشته نشی ! بدزد تا دزدیده نشی ! اگه تو نکنی خب یکی دیگه می کنه ! تو به فکر زندگی خودت باش ! .... این همون تاس فرصت هاس به خاطر همین من از تاس و ماس خوشم نمیاد این بخش سیاه ترین جای این نوشته است کی می دونه از اول قرار بوده کجا باشه ؟ چکار کنه ؟ تا چند سالگی تنهایی سربه بالش بذاره ؟ خب ندونه اصلن کجابودن و چکار کردن وقتی مهمه که تو ، قبل ازهرچیز و هر کسی خودتو داشته باشی ، داشتن خود ، سرمایه خیلی بزرگیه که حوصله گفتنشو اینجا ندارم ، سر به بالش گذاشتن هم اگه توش عشق نباشه ، اگه توش همبستگی روح و روان نباشه همون بهتر که تا یه قرن تنها سر به بالش گذاشت تا مرگ از راه برسه برای همیشه باهاش ازدواج کنه باور کن انسانی تر ازاینه که کودکان فردا در تارهای ناهمگون و مه آلود رها بشن ..... بذار این قسمت سیاه رو تموم کنم ... بسه ! یادم میاد ده سال پیشم تو یه زمستونی اومده بودیم اینجا ، برای چی ؟ چی بگم .... .برا پیدا کردن خونه یکی از اساتید موسیقی سنتی ، شنیده بودیم آخرین بار اینطرفا دیده شده ، زندگی آدما چه سرو تهی پیدا می کنه ده سال پیش با تمام کسایی که دور هم بودیم و برای این روزامون آرزوها و خیالات نقاشی می کردیم ، هر کس تو ذهن خودش کلی نقشه خوشبختی پهن کرده بود و با لذت داشت رنگش می کرد و هر آن به بهونه ای الکی با قهقه و مستی از هوش می رفتیم .........چه سرخوشانه !!! الان کی کجاست چه کار می کنه ؟ اینم یه تیکه نوستالژیک از یادآوری چهره و گفتارو خنده و....ووو .. آدمایی که باهم بودیم در فصل ، ماه ، لحظه و شرایط مشابه بعد چند سال ، واقعن الان موجودیت هر کدوم از ما برای دیگری شده سوال
یه وقتایی که نق نق می افته تو جون آدم اینقده غرغرو می شی کم کمَک داغ می کنی وخودت از دست خودت بریون می شی بعد که از خشم می افتی و چشاتو باز می کنی قشنگی و ناز و لبخند می بینی رو صورت صمیمی آدمای مثبت،.... اِ .. اِ.... اون دیوونه هه من بودم ؟! اگه کمی غافل بشیمو و یه لحظه خودمونو وا بدیم سیل لاکردار وحشی ماروهم با خودش به گل می کشه و می بره . باید دفعه بعد جور دیگه ای باشم نمی خوام به مغزم کد بدم که { اگه اینجور باشه ... } بهش می گم { دفعه دیگه اینجوری هستم } دیگه اسیر شدن تو چنگال گرفتاری های این مملکت تازگی نداره همینه که هست منکه نمی تونم همه رو عوض کنم اما می تونم یه خاکی تو سرغلیان احساس خودم بریزم ، سلف کنترل ، نه که ! یو تیک یوتیک یویتک مای سلف کنترل ا.ُ.. ا.ُ.. ا ُ .........
وقتی تو پُرباشی اگه تمام جهان هستی خالی بشه ، فقط تو ! اگه بخوای ! همین تو ! خواهی تونست به تنهایی امید دیگران باشی پس مقاومت کن و به هر قیمتی خودتو پرنگه دار ..... از عشق ! از خنده !
دیدین یه وقتایی چه هوس های عجیبی به دل آدم می افته نمی دونم چرا الان هوس کردم کاش یه رشته هنری خونده بودم ، سازی ، ضربی ، تمپکی ، سینمایی ، تاتری کوفتی یه چیزی که باهاش احساسات قلمبه شده روحتو بیرون بریزی چنان تاری بزنی که خودت پربکشی و تا کهکشان بری یا تو یه تاتر چنان حس بگیری که باورت بشه الان تماشاگرا از اینهمه لودگی آمیخته به حماقتت از خنده دل درد می گیرن ، فک کن ! اصلن اهل ِافه گوز نیستم هر چی که می گم دقیقن احساسمه خواه درست خواه غلط خواه مورد قضاوت و نقد شدید قرار بگیره خواه باعث خنده بشه احساس دیگه آقا جان .... به هم دیگه فرصت نفس کشیدن بدیم ! ............... بهتر نیست ؟
روزمره نویسی مثل جریان آب جاری و رَوونیه که نوسینده و خواننده باهاش احساس تازگی می کنن الان میرم ولی برمی گردمو خداوکیلی کلی ادیتش می کنم ..... حالا ببین ! الان این یعنی تهدید ! نه خوشتیپ نه خوشگل نه عزیزم این یعنی اینقدر دوستتون دارم که می خوام بیام بهتون بیشتر توضیح بدم می خوام بگم فک نکنین یه چیزی نوشتمو رفتم ، منم دلم می گیره برای دیدن جای چشمای نازتون که روی این کلمات مونده جای پلک زدناتون جای مهری که روی خطوط این نوشتار دارم ازش انرژی می گیرم .... ممنونم .... از همتون از تک تک شما ......... از تو نازنین
پ ن :
حالا اینو بگم حتمن اکثرن شنیدین ، گبه یه جور بافتنی سنتیه شبیه فرش یا گلیم که حال روز بافنده با رنگ هایی که هر روز بکار می بره توی فرشش نمایان می شه غمگین که باشه بیشتر رنگای تیره و گرفته و شاد که باشه بیشتر رنگای روشن و باز می بافه
* این رنگی هارو بعدن اضافه کردم گفته بودم قبلن ....... نه ؟ که ادیت می کنمو و ازین حرفا بازم ادامه داره اینکار
هیچ وقت هیچ قانونی رو برای زندگی دیگران نمی شه نسخه پیچ کرد تاریخ زندگی بشر(منظورم تاریخ دیروز و نزدیکه نه تاریخ هزاره ها ) نشون داده که به تعداد تک تک آدما زندگی و راه و روش سلوک و ستیز وجود داره ، پس داستان وحوادث عمرهرانسانی یکتاست فقط برای تکرار نکردن بعضی کارها و استفاده بهینه ازعمر، هرکسی می تونه از یه سده گذشته بهره بگیره که نه خیلی هم دوراز دسترسه نه دروغ و دغلش خیلی زیاده
دوران بزن بزن شدیدی بود جنگ اقتصادی ، کشمکش های تصاحب سرمایه ها و امکانات ، گرفتن امتیازات با..... واژه هایی مثل سازندگی ، خصوصی سازی و این حرفا هرروز انفجارات زیادی تومملکت داشت و ترکشاش تا دور دستارو می نواخت ، تو این داغستان بلا شرکت کوچیک و نوپای ما هم بی نصیب نموند به خیالمون اول راهیم و چه ایده ها و نقشه ها که نداشتیم ، این مصیبت کبیرکه همگانی بود یه طرف حوادث زندگی شخصی آدما هم از طرف دیگه دست به دست می دادو سرعت سقوط اخلاق رو به شدت بالا می برد در کناراقتصاد آشفته و گل آلود فرهنگ زنگار گرفته هم بیشترمواقع زمان و نیازهارو بی تناسب می کنه مثل یه تز احمقانه ای که هنوزم کمابیش تومغز فرهنگ عامه وجودداره این که ازدواج می تونه به خیلی از مشکلات یه جوون خاتمه بده بدون اینکه پایه های یه پیوند رو بشناسن برای رسیدن به این مقصد مخاطره آمیز سه راه بیشتر نیست یا ازدواج به شکل کاملن سنتی که دیگه جوابگوی عصرحاضر نیست یا ازدواج به سبک نوین که اونم تا به حال خیلی مثبت نبوده یا روش سعی و خطا یعنی یه نفرهی ازدواج کنه اگه نشد جدا شه دوباره و ..و .. اینقد تکرار کنه تا ....... می شه ؟ طول عمر؟ نتیجه ؟ ترکیبی ازاینا هم چندان شدنی نیست چون این مسیرها هیچ نقطه تلاقی ندارن حالا به نظر شما کدومیک ازینا درسته ؟ چیزی که اصلن بهش توجه نمی کنیم اینه که ازدواج فقط اون بخش ازدریای دوست داشتنه که ما توش شنا می کنیم درحالیکه این دریا گذشته از کرانه هاش غروب ، ماهی ،کشتی و خیلی چیزای دیگه هم داره خیلی از ماها فکرمی کنیم اگر خودمون از زندگیمون راضی هستیم و احساس خوشبختی می کنیم دیگران هیچ ربطی به ما ندارن ما که مسئول سرنوشت اونا نیستیم ، خب اگریه جا وایسی و سرتوهمیشه پایین بندازی و فقط شورتتو ببینی این حرف ممکنه درست باشه اما فقط کافیه سرتو بالا بگیری ونگاهتو از شورت برداری می بینی که نه !
چطور ممکنه تو یه فضای آکنده ازاندوه که شادی خیلی کمی هم داره شما شاد باقی بمونی ؟؟؟ این هرگز امکان پذیر نیست اگر کسی تجربه ای ، راهی غیرازین سراغ داره التماس دعا به شرطی که شعار نباشه ، جهان هستی درکل یعنی انرژی در بستر زمان ، جایی شنیدم خانم محترمی می گفته هیچ اشکالی نداره اگه یه زن که شوهرداره و خانواده ، همزمان به چند مرد دیگه عشق بورزه به شرطی که اون عشق به ابتذال کشیده نشه !!! کاش یه فضایی بود تا همه آدما یافته هاشونو توضیح می دادن ، می شکافتن ، درعالم درک نیروهای بی کران یکی از راه های تبادل انرژی از طریق واژه هاست واژه ها به تنهایی چیزی ندارن این باردرون اونهاس که کلمه ای خدا می شه و کلمه ای پوچ . (خیلی پرت شدیم )
ازدواج آشفتگی های جدیدی رو تو زندگی دوست ما به بوجود آورد که امواج اون گریبانگیر دیگران هم شد اون بی ثباتی روزگاراینقدر مهلک بود که دیگه به بی نظمی داخلی نیاز نباشه اما زندگی مثل آب اقیانوسیه که همه ماهیا توش هستن و به قول کسی که اسمشو نمی دونم تکون خوردن دم یه ماهی تو امواج کل اقیانوس اثر می ذاره !
تمام تصورات خونواده دادخواه از سروسامون گرفتن پسرشون نقش برآب که شد هیچی آسمون زندگی این زوج هم به شدت ابری شد و به رعد و برق افتاد به سه ماه پس ازعقد نرسید که تمام داروندار دوستمون ازجمله سهم شرکتش به نام شورانگیز شد ، این به خودی خود هیچ اشکالی نداشت اما موضوع ریشه دارترازین حرفا بود با فشارهای شدیدی که به شرایط کاری تحمیل شده بود ازجعفرخواستم کمی بیشتر به کارش اهمیت بده تمام ترفندایی رو که می شد بکار بردیم تا با وجود این همه ناهماهنگی شرکت پابرجا بمونه تا یه روز خبررسید که فلانی می خواد سهمشواز شرکت برداره خوب این یکی رو پیش بینی کرده بودم به خاطر همین بلافاصله دست بکار شدیم اوضاع موسسه و شرکت رو از قبل بررسی کرده بودیم و گزینه عالی تلفیق شرکت و موسسه بود با آقای ب.رزویی مقدماتی از کار انجام شد ، ازطرفی ص یاد هم خواستارشراکت بود وقتی مطمئن شدم دیگه کاری برای دادخواه نمی شه کرد با وارد شدن این دو هم سهم اون داده شد هم نفس تازه ای به شرکت ، آدم وقتی گذشته یه اتفاقو مرورمی کنه خیلی وقتا می تونه خطاهای منجر به شکست رو تیک بزنه اما خیلی کم می تونه از تکرار اونا درجریانات مشابه جلوگیری کنه اگر اینطور نبود کیفیت زندگی بشر باید خیلی بهترازینی می شد که الان هست
حدود دوسال پیش (زمان تاسیس) ، روزی که آقای دادخواه اومد سراغم ، تو یه شرکت تجاری کارمی کردم مسئول بخش اتوماسیون بودم ، وقتی پیشنهاد ثبت شرکت داد بهش گفتم برنامه من برای چند سال دیگس اما خیلی چیزا دست به دست هم داد و ما رفتیم برای تاسیس ، جعفر توی آموزش وپرورش فیزیک درس می داد و من تا قبل از شراکت نمی دونستم که وزارتخونه از دستش به عزاس و ایشون هروقت می خواست میرفت هروقتم نمی خواست مثلن دوماه نمی رفت و همه اینا به واسطه اینکه پدرشم دبیر بود و یه سری مسائلی که برای من روشن نبود حل می شد و روز از نو و ......
وقتی کارو با شرایط جدید ادامه دادیم یک هفته بعد خانم ایروانی با یه دسته گل اومد شرکت وازما عذرخواهی کردو گفت چون برنامه رفتنشون به امریکا بهم خورده بنابرین اگر شما موافقت کنید آقای دادخواه دوباره برگرده تو موقعیت قبلی ، من هیچ حرفی نزدم موضوع رو واگذار کردم به دونفر دیگه اون همسایگیه که گفتم اینقدر مفید بود که ماها کمابیش همدیگرو بشناسیم همین هم باعث شد رغبت چندانی نشون داده نشه یه جلسه برگزار شد و موضوع رو حسابی حلاجی کردیم در نهایت با گذاشتن یه پیش شرطایی هینت مدیره موافقت کرد ........... اما این برگشت فقط چند روز دوام آورد خانمی با شرکت تماس می گرفت و آقای دادخواه رو می خواست طرف حسابشم من بودم یه چیزایی می گفت که درست بود و در کنارش از جعفر می پرسید تا یکی از تماسها من به شدت بهش حمله کردم و تهدید کردم اگه یه بار دیگه اینجا زنگ بزنه ...... از شدت عصبانیت و فریاد من صدای زن قطع شد اما احساس کردم تماس قطع نشده چندبار گفتم الو... الو ... صدای آقایی از اونطرف گفت بله ... در شدت التهاب پرسیدم شما ؟ گفت من ایروانی هستم پدرشورانگیز همینطورکه مغزم با سرعت میلیارد بیت برثانیه دنبال پیدا کردن رابطه بود گفت آقای ..... من از شما عذر می خوام این خانم همسر من بود .....البته نه مادر شورانگیز بلکه همسر دوم من .........
من که صدام دورگه شده بود گفتم ببخشید اما این چه ربطی به ما داره و این کارا و سوالات و دروغ های خانم چیه ؟ ما این وسط نقشمون چیه ؟ گفت هیچی من قول می دم دیگه این ماجراها تکرار نشه این یه اختلاف خونوادگی بود
هفته بعد یه روز با جعفر قرار گذاشتم بیاد شرکت تا درباره ادامه شراکتش تصمیم گیری بشه بنا به خواست دکتر ص یاد ازش خواستم تنها بیاد ، ص یاد معتقد بود با اتفاقی که افتاده خانمش نباشه بهتره ..........
اونروز دادخواه اومد هیچ دقت نکرده بودم به نظرم طی این مدت کوتاه چقد شکسته و پیر شده بود دور هم نشستیم و مسائل رو مطرح کردیم .... نمی دونم چرا من اونورز غمگین بودم ..... یه بار ِسنگینی رو دلم بود وقتی به جعفر نگاه می کردم انگاری قامت شکسته خودم بود .... تا می اومد احساسم قل قل کنه و بخارش به چشام برسه شروع می کردم به حرف زدن و شلوغ کاری الکی وسط حرفای بقیه ........ تا اینکه دیدم همه متعجب پشت سرمنو نگاه کردن برگشتم دیدم خانم ایروانی با غضب به شوهرش خیره شده و انگاری طوفانی در راهه ..... تا خانم ص یاد اومد بگه بفرما...... زن فریاد زد تو به چه حقی داری از طرف من تصمیم می گیری ؟ رنگ تو رخساره دادخواه نبود
تو غلط کردی که اومدی اینجا کثافت ِآشغال ..... گور پدرتو و اجداد گور به گورشون گور پدر هر چی مرده همشون آشغالن ....... بدبخت تو چی خیال کردی اگه گفتم دوستت دارم فکر کردی اینقدرخرم که تمام خواست های احمقانه ترو اجرا کنم روانی ! برا من شرط تعیین می کردی ؟! مغز تو و مردایی مثل تو کوچیکتر ازاونه که بتونه یه زنو درک کنه !
بغض و گریه و فریاد امونش نمی داد با نگاه به دکتر اشاره کردم پاشه آرومش کنه .........
اونروز گذشت .... و ما دیگه هرگز خبری از اونا نداشتیم شرکت تا دوسال بعد ادامه داد و پس از اون ، موقعیت همه ما تغییر کرد و سرنوشت ، هرکدومو به سویی روانه کرد
منم دیگه قصد ندارم بدونم چه اتفاقی افتاده و به سر اون دونفر و زندگیشون چی اومده ازشما هم عذر می خوام که منتظرتون گذاشتم چون اصلن علاقه ای به سریالی نوشتن ندارم