عادت کردهایم ...
عادت کردهایم به خو گرفتنها
عادت کردهایم به دلبستگیها
عادت کردهایم به گذشتهها
ما ملت خوش عادتی هستیم
لطافت بویی که مارا به سالها پیش میبرد
چشیدن طعمی که افشردهی روح مارا به دنیای کودکی میریزد
منجنیق خاطری که مارا به دشت گذشتههای دور پرتاب میکند
حالمان خوب است اگر یادش به خیری گفتیم و بد است اگر امیدمان مچاله شد و نشانهاش وقتی است که فروغ چشمانمان از شراره نور کاهش گرفت
نوسان این حالِ تکراری هرگز دست از سرمان برنداشته و همچون عقربکی چرخانیم،
فرهنگ ما، سراسر آکنده از گذشتهگرایی است و گویی وزن این عهد بیپایان برجانمان سنگینی میکند چرا؟
چرا گذشته برایمان جالبتر است بااینکه میدانیم در گذشته نیز راضی نبودهایم؟
چرا از گذشتهی نه چندان خوب خود هم بیشتر به نیکی یاد میکنیم تا به امروز؟
برای بیشتر آدمیان شاید گذشته، شیرینی سوختهای باشد که فقط طعم آینده، آنرا قابل تحمل خواهدکرد اما برای ما حتی اگر گذشته، زهر بوده باشد بازهم ازآن به شیرینی یاد میکنیم چرا؟
احساس غالب:
دیروز که گذشت از امروز راضی نیستیم و فردا ...
دیروز را از دست دادهایم
امروز برایمان خوشایند نیست
و امیدی به فردا نداریم
امید ................. امید ، انگار پیدا شد! آری پیدا شد مجهول این معادله، امید است
امید، مهمترین پنجره نگاه به فردا، اصلی ترین دلیل شادی و محکمترین پایه خودباوری است، حسی که در دل ما زنده نیست!!!
ما ملت ناامیدی هستیم
ما مردمان ناامید، فردایمان را از پیش باختهایم و این دردِ دیروز ِسوخته با غم ِفردای از پیش باخته، امروزمان را نیز تباه میکند. وای که چقدر از دست رفتهایم!
چرا امیدی به فردا نیست؟
چرا دلهایمان تا این حدخالی است؟
کسی که دلش از امید فردا خالی باشد اساسن مرده است
در دایره زندگانی، زنده بودن فقط معنای نباتی ندارد بلکه حاوی مفاهیم نرمافزاری از جمله امیدواری است، اگر موجودی در دلش گرمای استقبال از فردا نباشد براستی که او مردهاست و حیاتش از همین امروز هم بیمعناست. مرگ، تنها پایان زندگی نباتی نیست، مرگ میتواند خاموش رخ داده باشد ............ ((هرچند احیای دوباره از اولین بارقههای امید سرخواهد زد بدون شک))
برگشت به گذشته و بررسی تاریخ، چه در محدودهی زندگی شخصی و چه در دامنه گستردهی اجتماعی اگر از روی تحقیق و مطالعه و با رویکرد علمی باشد نه تنها جالب و مهیج بلکه ضرورتی است همیشگی که باید به شکل آکادمیک طراحی و در تمام سطوح آموزشی تدریس شود اما آنچه که دراین نوشتار مورد نظر است پدیدهی فرار به گذشته است، فرار از امروز و پناه بردن به لایههای تاریکی است که نوعی خلسه و امنیت ذهنی اعتیادگونه ایجاد میکند و متاسفانه
مهمترین دلیل فرار به گذشته ناشی از همین ناامیدی مزمنی است که بر جان و روح ما چیرهگشته است
یک تئوری نه چندان شکافته شدهای در سدهی اخیر در میان مردمان این سرزمین زمزمه میشود که بدون پرداختن به ماهیت و چرایی آن بخشهای از جامعه عملن خود را به شدت درگیر آن کردهاند،
مضمون این نظریه چنین است : بهترین راه زندگی در ایران پرداختن به مسائل اقتصادی است و جالبتر اینکه گاهی قید هوشمندی هم به آن اضافه میشود یعنی " آدمهای باهوش کسانی هستند که وقت خود را صرف پول درآوردن میکنند"
اگر کمی دقت کنیم درخواهیم یافت که جمعیت این بخش از جامعه چندان هم کم نیستند و باز اگر کمی توجه شود کاملن آشکار است که کار این هموطنان باهوش نه تنها ارزش اقتصادی ندارد بلکه با کمال تاسف، بیشتر ( تو مایههای کلاه برداشتن و گذاشتن و این چیزا ) و زخمیکردن پیکر یکپارچهی هویتی است که تکتک ما درآن سهیم هستیم چراکه اساسن کار اقتصادی کاری است علمی که باعث رشد و توسعه فردی و اجتماعی میشود و این نه تنها خردمندانه بلکه یک ضرورت همیشگی و سرزده از امید و نشانهی فردانگری است درحالیکه آنچه در میان ما هوشمندان! اقتصادی رخ میدهد خود، نشانهی دیگری از ناامیدی و بیفردایی است، نشانی از نبودن امنیت، نبودن ثبات و نبودن هیج آیندهای روشن و در ادامه دامنزدن به ناامنی بیشتر است و این رفتار نیز نوعی فرار است، فرار از واقعیت ناخوشایند امروز و ناامیدی از فردا و پناه بردن به یک امنیت ذهنی.
یکی دیگر از نشانههای این ناامیدی، ترک جغرافیای ایران است
اما فقط ترک جغرافیا!
ترک سرزمین و مرزهای کشور بدون رهایی از هویت یا دست کم بدون کوچکترین اصلاح هویت از ناهنجاریهای بجا مانده از دردهای مزمن به اضافه ناملایمات ناشی از حل نشدن در هویت مردمان میزبان.
و اما برگردیم به چرای ؟ بزرگ
چرا ما ملت ناامیدی هستیم
و چرا امید دروجودمان مرده یا مردانده! میشود؟
(بقیش باشه تو نوشتار بعدی)