چشم ما یاد گرفته است قبل از دیدن انسان، جنسیت را ببیند، کمتر مردی دراین فرهنگ نگاهی فراتر ازین دارد و مهمتر اینکه به گمان خود رفتارش طبیعی است این نگرش، زنانه هم هست اما کمی کمتر ، نگاه زن به مرد به اندازه اپسیلونی کمتر، از دیدگاه جنسی است.
اکنون سوال من اینست که چرا مردان اینقدر بیاصالت تربیت میشوند؟
طبیعی است که این نگاه منجر به رفتار سطح پایین و محدود شده در جنسیت خواهدبود و این مهمترین قابلیت یک انسان یعنی < اندیشیدن > را تحت تاثیر قرار میدهد.
انسان چیزی نیست جز اندیشه ، حتی تمامی احساسات بشری خود زیر مجموعه ای از اندیشه است، اگر علم و منطق و فلسفه و ریاضی را اندیشه سخت بنامیم و شعر و موسیقی و نقاشی و مسجمه سازی و معماری و ازین قبیل را اندیشه نرم، کسی میتواند بگوید بخش اول مردانه است و دومی زنانه ؟ آیا کسی میتواند ادعا کند موسیقی و نقاشی کاری زنانه و فلسفه و ریاضیات کاری مردانه است ؟
به گونهای دیگر بگویم، مهمترین زبان ابراز احساسات هنر است اگر در برخوردها تفکیک جنسیتی قائل شویم بطور اتوماتیک اندیشه را از اوج خود به سطح بسیار پایینی کشیدهایم چراکه در این محدوده بسیاری از ملاحظات مانع از بیان نظر و احساس میشود درحالیکه هنر، زبانی برای بیان احساسات انسانی است فارغ از زن یا مرد بودن. با وجود این چگونه باید در محدوده تنگ و تاریک جنسیت که خود باعث تفکیک زن از مرد شده هنر اصیل بوجود آید؟
و همینطور ادبیات و تاریخ و فرهنگ؟
منظور من دراینجا انکار جنسیت نیست یا هرگز نمیخواهم واقعیت گرایشهای طبیعی جنسی را نادیده بگیرم نه! بلکه میخواهم بدانم چرا دراین فرهنگ موضوع اصلی یعنی انسان بودن نادیده گرفته میشود و ما مستقیمن و یک ضرب به مرحله بعدی میرویم؟ که مجبور به لحاظ تفاوتها و محدود کردن خود شویم؟
فکر و اندیشه زنانه مردانه ندارد، همینطور هنر و آفرینندگی، مگر اینکه در فرهنگی ناسالم بزرگ شده باشیم حتی اگر چنین باشد بهتر است تغییرش دهیم و هرکس به اندازه توان خودش.
هرکسی به شکلی میاندیشد و هر مغزی یک فرمول تفکر دارد، اگر به نقاشی کودکان دقت کنید شاید آشفتگی و به هم ریختگی اشکال و عدم تناسب آنها موجب لبخند شما شود اما در همان خطوط و منحنی های ظاهرن نامرتب، به زیباترین و خالصانه ترین شکل، مدل تفکر صاحب اثر بیان شده است مثلن اگر در آدمکِ نقاشیِ یک کودک، سر ، از بقیه اعضا بزرگتر باشد، این کودک به تفکر و اندیشیدن بیشتر بها میدهد یا اگر دو چشم آدمک درشت تر از حد معمول باشد کودک دارای شخصیتی آشکار و نظراتی بیمحابا است و در ارائه ویژگیهای تیپی خود کمتر تمایل به پنهانکاری دارد، اگر یکی از چشمها درشت و دیگری معمول باشد نشان از تردید در ارائه دارد یا مثلن اگر بدن آدمک بزرگتر باشد عمومن اندیشه کودک روی هیکل و طبیعتن خوردنِ بیشتر تاکید دارد همینطور جز به جزء دیگر پدیدههای یک نقاشی از خانه و درخت و خورشید و آب و جانوران گرفته تا رنگ آمیزی هریک ازآنها حکایت از مدل تفکری یک کودک دارد.
دراینجا آنچه برای من بسیار جالب است شناخت این ویژگیها و هدایت آنها در رشد و تربیت تدریجی آدمی است، با این دانش، مدل تفکر کودکان شناسایی و براساس آخرین متدهای تربیتی اصلاح میشود به گونهای که والدین، مربیان و سیستم پرورشی به کودک کمک میکند تا همزمان درکنار شناخت همهی پدیدهها به شناختن خود نیز بپردازد.
مدل تفکر یک مدل ریاضی است و کاملن قانونمند است بنابراین قابل برنامه ریزی و کنترل است
بزرگترین دستاوردی که انسانهای آینده بدون شک خواهند داشت خودکنترلی است.
خودکنترلی اولین نتیجه شناخت و آگاهی انسان از خویشتن خود خواهدبود .
انسان بزرگترین مجهول جهان است و در بین تمام ناشناخته ها پیچیده ترین هم، چراکه باید با مغز و نیروهای موجود درخودش به بررسی خود بپردازد، من چیزی است که آدمی سالیان سال است از شناختن کامل آن عاجز مانده و قادر به بازیافتنش نیست نقاشی و روشی که به آن اشاره کردم یکی از راههای کشف مدل ریاضی اندیشیدن است، راههای دیگری هم هست که در سنین بالاتر کاربرد دارد که برخی ازآنها کاملن اختصاصی است.
یکی از ارزشهای خودکنترلی، کنترل حس برتری جویی در قدرت است یعنی اگر روزی شما از یک سرباز معمولی به پادشاهی رسیدید ناخودآگاه خود را مالک مردم و برتر از دیگران احساس نکنید مثلن اگر جمشید ِشاهنامه به جای جام جهان نما به خودکنترلی رسیده بود در اوج قدرت و عظمتِ حکومتش که براستی موجود فوقالعادهای بوده دچار سرریزی شخصیتی نشده و به قول فردوسی ( در باور مردمان آنروز ) ادعای خدایی نمیکرد، همینطور مردان و زنان بیشماری که در طول تاریخ رشد و پیشرفت کرده و به قدرتهای مختلف دست یافته بودند دچار سقوط و انحطاط پایان کار نمیشدند و یکی از بدبختیهای بشر یعنی دیکتاتوری هرگز تولید نمیشد و همینطور زنجیرههای حاصل از این پدیده مثل بسیاری از جنگها و البته هزاران درد و مرگ ناشی از آن هم.
و به همین ترتیب بسیاری از ...
شما دوست ندارید مدل اندیشهی خودتونو بدست بیارید؟
یک روز بارانی زشت ترین روزی است که من باید با سختی تحملش کنم و از دلهره و اضطرابش ضربه ی ثانیه ها را سنگین تر از پتک بر پیکرم لمس کنم . روزی که باران می آید سقف خانه ی ما چکه می کند و غذابی که بر خانه حاکم می شود از نزول مرگ هم بدتر است و هرآن شاید سقف بر سرمان فرو ریزد و زنده بگور شویم تازه ازآن هم بدتر وقتی هوا ابری است تمام آن روز نمی توانی از عینک ریبنت که خیلی دوستش داری استفاده کنی و همش منتظری که آفتاب درآید و تو کمی به اصالتت برگردی و خوش تیپ شوی اما دریغ از یک ذره آفتاب! پس مرگ بر یک روز بارانی!
پسر بودن یکی از بدبختی های روزگاراست خوش به حال آنهایی که پسر نیستند و خیالشان برای همیشه راحت است، چشمتان روز بد نبیند، آنهایی که پسر هستند بر دو گونه اند یا خیلی خرند؟ یا کمی خرند؟ اما وجه اشتراکشان اینست که بالاخره خرند، چون یا باید خر ِمادرشان باشند یا خر همسرشان یا خر خواهر، خر دوست دختر، خر خاله، خر عمه و همینطور بگیر و برو تا الی آخر ... بالاخره اینکه، یک مرد در تمام عمر خود همیشه خر یک زن یا همزمان خر چند زن خواهد بود.
من خیلی زرنگم که تا حالا سعی کرده ام خر نشوم چون مادرم را دوست ندارم خواهرم را همینطور از عمه و خاله و دیگر زنان فامیل فراری هستم و دوست دختر و این چیزها را هم افت کلاس میدانم پس طبیعی است که با هیچکس دیگری هم هرگز ازدواج نخواهم کرد و خر دائمی نخواهم شد پس خدارو شکر می بینی که من خر نشدم!!!
وقتی در مدرسه ازین متن هایی که وسطشان خالی است و الکی ورق را ضایع کرده اند میخواندم حالم بهم می خورد منظورم ازین نوشته های صدتا یک غازی است که آدم باید مثل اسب با کلماتش یورتمه برود، چی بود اسمش؟ ها شعر !
این شعر به نظر من از همه ی نوشته های دنیا مسخره تر است مخصوصن اینکه نمیدانی برای که نوشته شده؟! هی می گوید او یار وی تو ، آخرش نمی فهمی این یارو که بوده که برایش اینهمه کاغذ حرام شده است و وقت تلف کرده اند خیلی خنده دار است که تو برای کسی نامه بنویسی که نه اسمش را میدانی و نه آدرسش را و همینطوری نامه را بفرستی یک وقت دست مردم بیفتد و همه بفهمند که تو دوست داشته ای خر شوی و به خریت خودت هم افتخار میکنی، حداقل یک نخلستانی چیزی هم نداشته باشی! در بین همه اینها بهترین موردی که من تا کنون دیده ام همین شمس تبریزی بوده که آنهم تازه حکایتش عجیب است من اول فکر میکردم این بابا یک زن است، آخر مرد حسابی! این چه اسمی است که روی خود نهاده ای؟ تا بوده و هست شمسی، خانم بوده، تو وقتی این بدیهی ترین چیز را نمی دانی آخر من بتو چه بگویم؟! بی خود نبود این آقا جلال هم اولش اشتباهی عاشق تو شده بود بیچاره! بعدن که فهمیده بود مرد هستی، دیگر تو رودروایسی گیر کرده بود و نمی دانست چکار کند.
آقا موبایل و اس ام اس و ماهواره و اینترنت و همه اینها کم بود چند سالی است با همین دم و دستگاههای مسخره یک عده آدم علاف و بیکار و از خود راضی ِهمیشهِ خل مشنگ، نشسته اند بقول خودشان در یک دنیای مجازی به اسم بلاگ؟ وبلاگ ؟ لبلاگ؟ نمی دانم؟ یک چیزی درهمین مایه ها بعد هر روز یا چند روز یکبار، بعضی هایشان هم روزی چند بار هر چه که دلشان میخواهد می نویسند و از شعر هم بدتر! نه مخاطبش معلوم است نه گروهشان سر و ته دارد نه کسی مسئولیت حرفاهایش را می پذیرد و خلاصه خرتوخری است که نگو و نپرس، من نفهمیدم تا جایی که روزنامه و مجله و کتاب و اینها هست این دیگر چیست؟!
این چند خطُم سی خودت بگُم که یک دختر، دوست داره که یک مرد ایده آلش، او را دوست بدارد خب ووی مُو که ترو خیلی دوستت میدارُم ! نمی دُوُنی؟؟؟
ها اما همان دختر می خواهد که مُو براش همه کاری بُکُنم، هرکاری که او دوست داره، ها وُلک تو یعنی نمی دُوُنی که مو برات قطعه قطعه می شُم ؟؟؟ ها ولش کن اصلاً میخواسُتم تا آخرش کتابی و بدون لهجه بنویسُم ایجوری بهتِرهِ ولی دیدُم خیلی غِریبانه میشه کا، تازشُم او مِطالب بالارو خوُوندی؟؟ خُودُم نوشتُم ها یه وقت خیال نُکنی مال مو نیست؟ یا از جایی نوشُتم ها؟ به جان عزیزت فکرای خوُدُمه.
حالا ای نامه رو به عشق تو، توی نخلستان رهاش می کُنُم خدارو چه دیدی شاید نِسیم صبا اونو به دستت رسوند
امضاء عاشق همیشگی تو جاسم
گاهی برای شنیدنِ کسی یک جمله کافی است.
گاهی برای دیدنِ کسی یک لحظه کافی است.
گاهی اما برای فهمیدنِ کسی باید او را در آغوش کشید و مدتها رهایش نکرد فارغ از تمام حاشیهها، بدور از قید زمان و مکان و منظر. بینیاز از بار ذهنی در احتسابِ نسبتها جنسیت زبان تاریخ کاربردها، محض ِمحض.
(اگه این ذهن شیطون دست از سر کلمات برداره و بذاره من حرفمو بزنم خیلی خوبه)
درحال، مطلقن به ملاحظات، باورها، حدو حدود و قراردادها کاری ندارم، منظورم خالصانه است بدور از تمام چیزهایی که به ما رنگ و طعم و بوی خاک میدهد. اما ...
اما مگر میشود؟ مگر میشود چنین خالصانه؟ هیچ دنیایی به تو این آزادی را نداده است و هیچ باوری ترا اینگونه رها نمیخواهد، چراکه آدمها با باورهایشان زندگی میکنند و منافعشان .
مگر میشود چنین پاک، وجودت را اهدا کنی؟
مگر میشود چنین خدایگونه از عرش ِتنهایی مرگبار فرودآیی و خود را برای فهمیدن هدیهکنی؟ جانِ شیرین هدیه کردن سخت میتواند پشیمانت کند، سخت. نه !!! نمیشود! ملاحظات با نیزه ایستادهاند . نه ! محال است باورهای خشن و گاه زهراگین شمشیر بردست ... نه ! نه ! جان شیرین جانشیرین جانشیرین.
پس چه سان باید از لولیدنِ بر خاک برخیزیم ؟
وه که چه اندک! چه اندکند این لحظهها در زندگی، لحظاتی که ترا تازه میکند و به خودت نزدیکتر.
اما ... راهی هست، گریز راهی! که شاید گاهی ترا به خانه میبرد. شاید!
راهی هست و نوری و جایی که ترا باید دید از پشت پرچین.
چشم ، چشمهایت راهی است برای دیدنِ تو، بیملاحظات بینیزه بیخشونت بیشیمشر و بیشقاوت و بیهزاران ظن ِبیشرف .
چشمها نشانهاند، نشانهای از بودن، هستن و شدن.
و هرکسی پشت پرچین چشمهایش پنهان است.
چشمها خانهی من است کاشانهی من است و نهانخانهی کیستی ِمن.
شاید به همین جهت، دیدار، همیشه پرالتهاب است و گاهی شیرین، چشمها بزرگترین مجهول جهان هستند و زیباترین هم .
و این تب و تاب برای دیدنِ چشمها از هیجانیاست که یک لحظه ممکن است رخ دهد، ممکن است!
و آن لحظهی کشفکردن است، شیرینترین لحظهی دیدار.
کشفکردن شناختن نیست.
کشفکردن درککردن نیست.
کشفکردن فهمیدن هم نیست.
کشفکردن گذر از تنهایی است.
شکستن مرز باور یگانه بودنت، عبور از خود و از مدار بسته باورهایی که ترا کوچک کردهبود و اگر کمی بارانگونه باشی گذر از حوض به رود و از رود به دریا و از دریا به اقیانوس.
... اگر بارانگونه باشی.
چشمها را چون جانِ شیرین جانِ شیرین جانِ شیرین ...
هر روزه آدمهای بسیاری با سر و وضع مناسب و قیافهای شیرین، چشمان مارا ناز و نوازش میکنند که بابت این هدیهی آنها باید ممنونشان بود و سپاسگزار، درکنارش همشهریانی هم هستندکه با ناهمگونی ِفراوان باعث قلقلکِ تفکر و تامل میشوند، البته شیکپوشی، هم میتواند ژنتیک باشد و هم پرورشی امادرعالم نتایج، کسیکه به این نظم اجتماعی توجه نکند هزینهاش را میپردازد، هرچندکه خود، متوجه آن نباشد.
بدون تردیدکسانیکه به خود و دیگران احترام قائلهستند باسر و وضعی نامناسب و ناهماهنگ از خانه خارج نمیشوند مثلن هیچکس حاضر نیست با لباس زیر و کفش راحتی و موهایژولیده به محل کار یا مهمانی و یا خیابان برود مگراینکه درشرایط بحرانی و اضطراری مثل زلزله و ازین قبیل باشد درغیراینصورت حرکتش را بهحساب فقرهمهجانبهی او خواهندگذاشت و اساسن در رفتار با او، اهمیت چندانی بهحضورش دادهنخواهدشد.
موضوع را در شرایط کاملن رسمی و عمومی فرض کنید والا در شرایط خاص، ممکن است در جمعی که خیلی هم شلوغ باشد کلن هیچ لباسی برتن هیچکس نبوده!! و زبانم لال! چشمم کور! بلا بدور! هیچ اتفاق غیراخلاقی درحوزه نظری هم نیفتد تا چه رسد به حوزهعملی (آره؟) یا در گروهی که چنان پوششی برآنها سوار باشد که نتوان زن و مرد بودنشان را تشخیص داد مگر با اشعه ایکس!! و یاگروهی که لباسهای فرم برتن داشته باشند، این را جدا کردم تا موارد خاص از عقیده باور تفکر مکتب کار و ایدلوژی با کلیت موضوع درهم نیامیزد.
اما پوشیدن لباس مرتب و تمیز و رعایت زیبایی و شادابی سروصورتومو با فرم و رنگ پوشش و تناسب همگی آنها با فرهنگ و عرف درهر جامعهای، بدون شک نشانه هوش، سلامتی و درجه شهروندی یک همشهری است که در فرهنگ لغات عمومی به آن باکلاسی اطلاق میشود، خب تا اینجا را داشته باشید.
ازطرفی یک باور نسبتن عمومی دیگر هم وجود دارد که آدمهای شیک و تمیز و خوشپوش را قرتی، فوفول، تیتیش و با هر اسمی از این قبیل میشناسد دلیلش را هم عصاقورت دادهگی، وسواس، به من نگاه نکن مریض میشم و بیش از حد پاستوریزه و بهداشتیبودن در کلام، رفتار و دیسپلین ِاین افراد میداند و با این حساب آدمهای مقابلش را خاکی، خودمانی و صمیمی فرض میکند و بها میدهد به کسانی که خیلی به کت و شلوار یا کت و دامن!! اعتقادی ندارند، موهایشان زیاد مرتب نیست، خطی از اتوی لباسها دیده نمیشود و درکل خیلی هم از تناسبات و زیبایی در ظاهر ِطرف خبری نیست. ( و این از برکات مارگزیدگی تاریخی مردم ماست که ریسمان سیاه و سفید را از روی افراط و تفریط به یک باور رساندهاند)
اکنون آنالیز و تحلیل هریک از باورها را به خودتان وامیگذارم اما قبل ازآنکه لال بمیرم یا دقمرگ شوم میخواهم از حضور شریفتان بپرسم آیا میتوان از این زاویه هم نگریست؟ که :شاید مهم نیست قیمت لباس، رقم بالایی باشد بلکه آنچه که شما را از شر بیکلاسی نجات خواهد داد حس خودِ شما در درک زیبایی است حال اگر شما آدم زیباشناسی هستید و از طرف دیگر علاقهمند به تکامل !! برای کامل کردن خود و صمیمی بودنتان کافیاست ارزش هرچیزی را بدانید، مثلن یک کت و شلوار وقتی در راه نجات کودکی که بطرف خیابان دویده و اتومبیلی اورا نشانه رفته، خاکی و احتمالن کمیهم پاره شود به جایی برنخواهدخورد یا اگر کودکی درحین بازی و دویدن مانتو/ دامن شیک شما را با بستنی نقاشیکرد بهتر نیست باعث لبخند شما شود تا چیز دیگر؟
تشخیص ارزش و قیمت هرچیزی، نسبت مستقیم با سلامت عقلی دارد و هرگونه زیادهروی یا کاستی ِفراوان نشانهی نوعی اختلال است، البته اَنگ اختلالش گردن روانشناس، آنچه به ما مربوط میشود شعور فردی و هوش اجتماعی او در روابط است، یکی آنقدر به ظاهر اهمیت میدهد که به خاطر یک لنگه جوراب حاضر است مثلن رم را با مردمش به آتش بکشد و یکی اینقدر به آن بیتوجه است که حال یک شهری را بهم میزند.
درست است که درباور عمومی یک لباس اسپرت متشکل از تیشرت و جین درعین راحتی و یلهبودن باید به شعور دیگران بیحرمتی نکند و اگر بخواهیم خشت کلمات را با ملات ادبی بچینیم به عبارت شاعرانه : آنچه بر تن شما بار است بر چشم دیگران خوار نباشد و گمان خطا بر باور عمومی ندهد و باز درست است که به قول ورزشکاران توان شما در مانورهای حرکتی، گردشی و پرشی نباید کاسته شود و چابکی و احساس رضایت باید ازین مقوله نصیب شما گردد اما مرز بین خودمانی و صمیمی بودن با فقر تیپ و شخصیت کاملن روشن است و همینطور مرز بین باکلاس بودن و حقیرشمردن دیگران، چراکه اساسن احترام به شعور دیگران بیش از آنکه به ظاهر و لباس یک فرد مربوط شود به حس دورن او برمی گردد.
چه بسا ممکن است شما در برخورد با فردی که لباسهای بسیار گرانقیمت و شیک و مرتبی هم پوشیده است اصلن متوجه مارک و گرانی و فاخری آن نشوید و سراسر، مهر و احترام و فروتنی ازو دریافت کنید و یا دربرخورد با فرد دیگری که لباس بسیار ارزان و بیمارک و معمولی برتن دارد چنان مجذوب لبخند و دانش و عطوفت و گرمای وجودش شوید که رنگ و بیرنگی لباس به خاطرتان نماند اما این حس از کجا ناشی می شود؟
ممکن است ازین باور ناشی شود؟ که اساسن پاسداشت حرمت انسانی یک مقوله درونی است و سرزده از اندیشه و باور هرکسی، که به انسان و موجودات و حتی خودش از چه منظری نگاه کند و چقدر ارزش قائل شود؟
ما فقط ده نفر هستیم .
ما فقط ده نفر بودیم .
از اول تاریخ .
همیشه همین ده نفر بودیم، چه در زمستان و چه در بهار.
لبخندهایمان همیشه یک رنگ است و اشکهایمان نیز.
حرصم فریاد زد : چرا حقیقت را نمیگویی؟!!؟
خب حقیقت این اینست :
ما در اصل صدنفر هستیم اما هفتاد نفرمان همیشه راحتند و راحتند و راحتند و راحتند و راحتند و راحتند و راحتند و ساکت و باری به هرجهت و اکثریت با آنهاست، خب مگر یکی از اصول دمکراسی هم سرنهادن به باور اکثریت نیست؟!!! پس بر این اساس حق با آنهاست! حتمن حق با آنهاست! هرچندکه آنها باحق نباشند، بگذریم که دمکراسی اصولی دارد، و دراصل، دمکراسی سرزده از آدمهای دمکراتیک است، چه کسی نمیداند که قبایل آدمخواران نیز سخت به راه خود میروند و با اکثریت شاید هم همگی (با رفتار ) رای به نابودی عشق میدهند و به باورشان خود، والاترین مردم جهانند!
بگذریم!
یازده نفر گفتند به ماچه! گور پدر این اکثریت خاموش، ما خود را درسکوت و راحتی آنها فنا نمیکنیم، سرخود برمیداریم و میرویم .
این یازده حکایتی دارند.
هفت نفرشان خود، از بدویترین مردمانند هرچند با آب و رنگ، پوچیشان را پوشاندهاند! و همینها در نابودی عشق نقش فعال و همیشه فعال و همیشه فعال و همیشه فعال و بسیار موثری دارند، باور نمیکنید!؟
فقط چهار نفرشان به عشق باوردارند و از لبخند سخن گفتند و درآخر که مجبور و مجبور و مجبور و مجبور به فرار شدند ازین فرهنگ.
خب تا اینجا شد نودویک.
چهارنفر ژنشان خالص ِخالص از خیانت و مزدوری و کلاشی و آدم فروشی و قُرم دنگی است از اول هم همینطور بود، از ۱/۱/۱.
از اسکندر، از عمریان و تازیانه بدستان، ازمغول که قاضی شارع میمالاندش بگیرو برو ... تا ...
پنج نفر دیگر بین خدا تا هیچ و هیچ تا خر و خر تا هیچ و هیچ تا خدا در نوسانند.
ما فقط ده نفر بودیم و همچنان ده نفریم .
خواه دعا کنیم خواه نفرین فقط ده نفر هستیم!
با کدام نیرو ؟ و کدام انرژی؟ و براساس کدام دانش باید این گردش ِما الکترونها دور هستهی عشق را اصلاح کرد؟