چشمهای بود آبی بود برکهای بود جاری بود، ازاون بالا توی کوه شر شری داشت دلانگیز، کلبهای بود باغی بود، میوههای رنگارنگ با سایههای پررنگ، دشتی پراز بوی گل، سبزه و ناز ِسنبل، صبح خروس خون حسن، میرفت سراغ گاوا، آب و علف یونجه و کاه، کی بود که چپ نگاش کنه، از سپیده بیداربودن منتظر حسن جون، بره و میش و بزغاله، داد میزدن حسن، خاله! یکی بیاد سراغ ما، دشت و دمن منتظره!
حسن میرفت با گیوه، آزاد میکرد اونارو، مرغ و خروس و جوجه، بوقلمون و اردک، فرار میکردن تک تک از توی لونههاشون...
چی شد که چشمه خشکید؟
چی شد درختا سوختن؟
چه خوش خیال بود حسن، بازیگوش و خل مشنگ!
حالا چه فرقی داره؟ حسن نبود بیژن بود! بیژن نبود هوشنگ بود، هوشنگ نبود تقی بود ما که دعوا نداشتیم، من و شما نداشتیم. دهی بود و گلستون، بادخترای زیبا، کوزه و کشک و قالی، مرد و اسب خیالی، منتظر چی بودن؟ با اینهمه کرشمه، مردا رو خوب نپختن این پنجههای آفتاب، نون دادن و آب دادن، سایه و آفتاب دادن، بچه دادن دسته گل، هدیه به مردای ُشل، ندیدن که روز به روز اونا میشن چل و خل؟ از زور تن پروری، کم عقلی و کاهلی. عجب زنایی داشتیم! چه دخترایی داشتیم! همه شاهپریون ولی همش پریشون، چرا گُلی خسته بود؟ یا دست و پا بسته بود؟ هیچوقت کاری نمیکرد؟ منتظر نشسته بود؟ ...
قبل از اینکه بخشکه، فکری باید میکردن اهالی دهکده، مثل جاهای دیگه مثل ده عمو سام یا شایدم قشنگتر، به هم کمک میکردن، کدخدا و مردمش کنار هم میموندن، فکراشونو روی هم، میریختن و جمع میکردن، حسابی و کتابی، دقتی و نگاهی، ما که دعوا نداشتیم!
دست همو گرفتن، تلاش و کار و کوشش با دستا و فکرامون قشنگ نبود حسن جان؟ چرا روراست نبودیم؟ هرکسی فکر خود بود؟ رفاقتا دوغکی، دوست داشتنا بوقکی، آسیاب از کار افتاد، گندما آفت گرفت، تو رفتی استرالیا، چوپون شدی دوباره، چوپون باشی یا چوبدار، دیگه چه فرقی داره؟ وقتی که خونههامون خالیه از محبت، کار میکنیم برا نون، با پیکرای بیجون، به جای سگ دویدن، مثل بزی چریدن، اینطوری ما آدمیم؟ یا نوکر و خادمیم؟!
گلیم و سقف و گیوه، نون و پنیر و میوه، هرکی برا خودش خواست، همسایه رو واگذاشت، ازینجا بود شروع شدسیاهی روزمون، آخه مگه سر ِ ما فرقی داره با سرها؟، توش هیچ چیزی نداشتیم؟ فقط کلاه میذاشتیم؟ کچل بودیم یا مودار، مهم نبود حسن جان، مهم اینه که ماها هنوزم که هنوزه نفهمیدیم جدایی، نکبت و فقر میاره، نفهمیدیم مغزامون نمیندازه شماره!
چند سال پیش صحبتی بود درباره اینکه روح آدمها به حیوانات شبیه است من هنوزهم نمیدانم که این موضوع چقدر پایه علمی دارد نخ سوزن که موضوع خودِ روح هنوز ناشناخته و مجهول است، چنین موضوعاتی در شرق آسیا بسیار رواج دارد و البته بازار عدهای هم پرسکه اما شاید بتوان چنین گفت که ممکن است روحیه آدمها یک جورایی شبیه حیوانات باشد یعنی درحالت مقایسهای برخی ویژگی و خصلت شخصیتی افراد به ویژگی و ماهیت جانوری نزدیک باشد ازین دیدگاه خودم را بسیار با طبیعت و پیرامونش بررسی کردهام ضمن اینکه اینکار، بازی جالب و جذابی است درعین حال باعث علاقهمندی بیشتر ِشما به حیوانات هم خواهدشد، خلاصه بعد از کلی بررسی با وسواس زیاد روی خود دریافتم که روحیهام نه یک حیوان که آمیخته از چهار حیوان است. به جان خودم باغ وحشی هستم من! ویژگی هرچهارگونه را بدقت بررسی کردهام با وجود تنوع بسیار درهرگونه، نهایتن هریک از آنها دارای یک ماهیت هستند که هرگز تغییر نمیکند حال این شما و این حیوانتیپیکال یا همان باغ وحش وجود من :
شیر عقاب اسب دلفین
هیچ فکر کردهاید که چرا بیشتر پدر و مادرهای ما چه فرهیخته و فرهنگی و چه کم سواد و تحصیل کرده به اصرار و اجبار میخواهند فرزندشان یا دکتر شود و یا مهندس ؟
خب با وجود این فضا، بالطبع خود جوانان هم الینه و مسخ شده بدنبال آن هستند. البته این به خودی خود و درحالت نرمال بد نیست اما مشکل از آنجا شروع میشود که باید مثل قصههای مجید از اول تا آخر داستان، همراه هوشنگ مرادی کرمانی با لحجه کرمانی و همصدا با کیومرث پوراحمد با لحجه اصفهانی فریاد بزنی :
هیچکس سرجای خودش نیست!
چگونه باید درک درستی از شغل و حرفه و کار و تخصص پیدا کرد؟ بدبختی مضاعف اینست که بخش عمدهای از چنین هموطنانی، حال چه قاضی و خیاط، چه پزشک و قصاب و چه مهندس و نانوا هرگز طعم و مزه و شیرینی تخصص و کار خود را نخواهندچشید. چرا؟
چون نه تنها در آغاز آموزش و کار بلکه در میانهی راه و حتی پایانش هیچ کشش و علاقهای به آن رشته و کار نداشته و پیدا نمیکنند. وازدگی، دلزدگی، بیمیلی، فرار از مسئولیت، خودخواهی و غرورهای عجیب و غریب! و بگیروبروهای دیگر جزء عوارض این واقعیت است.
در کنار خیلی از واماندگیهایمان شاید:
حرفهای و علاقهمند و قابل نبودن یک جوشکار، موجب فرو ریختن ساختمانی میشود که دریک قلم، سینفر را در دم زنده بگور میکند.
یا بیمیلی یک راننده اتوبوس، پنجاه نفر را دریک آن و بسیار دردناک به خواب ابدی میبرد.
این موضوع در مقیاس بزرگتر و بدور از این صحنههای خشن، هرماه باعث اتلاف میلیونها نفرساعت انرژی و عوارضی چون تشدید افسردگیهای مزمن و لاعلاجی میشود که بر دامنه بیثباتی و گیجی این ملت افزوده و ریشه بسیاری از گرفتاریهای جدی دیگر میشود.
گروهی که نخود هر آشی هستند و خود را مالک همه چیز میدانند به جای خود اما شاید بخشی از کسانی هم که حاصل رنج و تلاش و کار و تفکر دیگران را طلبکارانه میخواهند از همین دسته باشند البته شدت و ضعف این پروسه به دل رحمی و دلسوز بودن گروه اقلیتِ مطلوب هم بستگی دارد.
هنوز نمیدانم مطرح کردن این موضوع بیشتر از روی حس همدردی است یا از روی نقد و بررسی اما از روی هر کدام که باشد واقعیت اینست که درکل انرژی جوانان ما صرف اصطکاک و فرسایش میشود.
منافع ملی خاطرتان هست؟ ... حال باید چه کسی و چگونه حافظ منافع ملی باشد؟
جوهر اندیشههایت همچنان زلال و جاری است. زیر درخت کهنسالی درکنار جویبار، گیسوانت را به خنکای نسیم سپردهای و چه سخت، خیره درافق به کائنات پیوستهای
... اما در خصوص داشتن پشتیبان با وضعیت فازی نظر شما چیست؟
معمولن خانواده با ساپورتهای کلی از جمله پشتیبانی نسبی مالی باعث استقلال نسبی فرد میشود، شاید درست باشد کلمه وابستگی را به جای استقلال نسبی بکار برد اما بههرجهت این پشتیبانی اصولن تا مقطع زمانی خاصی لازم است و پس از آن باید زمینه استقلالدهی به فرد آغاز شود برخی زودتر طالب استقلال هستند و برخی دیگر را باید تدریجن مجبور به آن کرد درهر صورت بهتر است بلوغ اجتماعی را فقط تابع سن و سال ندانیم چراکه قابلیت افراد متفاوت میباشد حال از زمانی به بعد دولت براساس قوانین هر کشوری وظایفی در قبال شهروندان دارد مثل بستر سازی تحصیلات عالی، ایجاد زمینههای شغلی، علمی تحقیقاتی، و ... اما مهمترین وظیفه یک دولت دادن تمام این امکانات با رعایت تعادل نسبیاست این پشتیبانیدولت طبیعی و بهترین ساپورتیاست که میتواند اراده جوانان را در شکوفایی خود و در نتیجه یک جامعه فعال کند پس بطورکل کمک و پشتیبانی خانواده و دولت مشترکن باید دراین راستا باشد که زمینه بکارگیری هوش و استعداد جوان را آماده و تضمین نماید، یعنی کودکان، نوجوانان و جوانان به مسیر اعتمادبهنفس، تکیه به خود و رهاسازی استعداد و قابلیتهای خود هدایت شوند. مهمترین نتیجه این فضاسازی، جوشش خلاقیت خواهدبود، جوانانی که بتوانند در تعاملی آزاد با برخوردهای کاملن آزاد در زمینه اندیشه، کارهای گروهی و سایر ارتباطات ضروری به شکوفایی خود بپردازند، این فضا که برگرفته از پشتیبانی دولت است با خواست و نظر همه شهروندان از جمله خود جوانان قابل تغییر، اصلاح و نقد خواهد بود اما مهمترازآن اراده و خواست جوانانیاست که اگر شرایط به گونهای دچار مشکل گردید همچنان از تب و تاب نیفتد و بتواند وضعیت بحران را مدیریت نماید یعنی درهمین فضای مذکور بازهم اصالت با اراده و پیگیری افراد خواهدبود
کسی که اشک دیگران را پاک میکند یا کسی که دیگران باید اشکهایش را پاک کنند؟
کسی که روزهای آفتابی را بیشتر دوست دارد یاکسیکه روزهای ابری و یحتمل بارانی را؟
کسی که بیشتر هدیه میگیرد یا کسی که آنرا بیشتر میدهد؟
کسی که غمخواران بیشمار دارد یا کسی که اساسن یکتاست در روزهای تنهایی و بیکسی؟
آنقدر گفتنی دارم که ترجیح میدهم چیزی نگویم
کسی که به چشمها باور دارد و نگاهها را میشناسد یا کسی که اصولن به هیچ چشم و نگاهی اعتماد ندارد؟
برخی بطور ژنتیکی این قابلیت را دارند اما تجربه میتواند کمک بسیاری در شناخت نگاهها نماید اگر تجربهاش را ندارید با کمی احتیاط به تفسیر نگاهها بپردازید
کسی که قولهایش سر وقت پاس میشود یا کسی که برگشت خور قولهایش ملس است ؟
کسی که ...
شاید روزی روزگاری دنباله کسی که ... را ادامه دهم و شاید هم نه
اما خداوکیلی درست و متعادل بکار بردن تمام این بخشها که گفته شد بسیار بسیار دشوار و جانفرساست نه اینکه غیرممکن باشد نه! فقط سخت است و باید هنرمند و خردمند و شاید کمی هم دانشمند باشی تا موفق شوی اما نکته جالب دیگری که میخواهم بگویم کامل بودن یا کامل به نظر رسیدناست در لابلای فضاهای مثبت و دلنشین فضاهایی هست که با شما سازگار نیستند مثلن یک حس عمومی وجود دارد که از کامل به نظر رسیدن کسی خوشش نمیآید شاید این حس منفی باشد، من نمیدانم اما ازینکه کامل به نظر رسیدن یا نزدیکی بیشتر به کامل بودن اساسن مشکل آفریناست شک ندارم پس بهتراست برخی جاها کمی هم خل و دیوانه باشیم!
و تمام اصول ثابت و غیر ثابت را فراموش کنیم ... اما این، فاکتورهایی دارد که باید به دقت به آنها جواب دهیم که عبارتنداز : کی؟ و کجا؟ و در انظار چه کسانی؟
در چه زمانی؟ ... کجا ؟ ... و درحضور چه کسانی؟
ازشما که حوصله کردین سپاسگزارم
کسی که در اثر رنجشهای روزگار، شادی اش را از دست نمیدهد و باز به زمانه میخندد یا کسی که بیشتر غمگین و گرفته است و شکار از دست زمانه ؟
شادی و خنده نوعی انرژی مثبت است که به محیط هدیه میشود اما بیش از حد توان در معرض انرژیهای منفی قرار گرفتن میتواند شما را دچار افت نیرو وخستگی شدید کند بنابراین آدمهای همیشه شاد هم گاهی به شدت عصبانی میشوند و حتی ممکن است دچار افسردگی شوند پس انتظار نداشته باشید یک آدم همیشه خندان خشمگین نشود شاید بروز ناراحتیاش کمتر از دیگران باشد اما گاهی هم منتظر طوفانی از خشمش باشید که ممکن است به عمرتان شاهدش نبوده باشید.
اما نکته قابل توجه در مورد آدمهای همیشه شاکی، دلبستگی بیش از حد آنها به زندگیاست، درواقع منظور بخش روزمره و مقدمات زندگی است. جالب شد! نه؟ ... بیشتر این افراد برخلاف تصور ظاهری و علی رقم منفینگری، منفیبافی و منفیگوییهای دائمی از زمین و زمان که دچارش هستند، بسیار جدی و با حداکثر توان به مسائل مادی وابستهاند. شاید به خاطر بیاعتمادی جدی آنها به همه چیز و همهکساست که درپی بدستآوردن انحصاری ِتمام امکانات مختص زندگی هستند، شاید هم این بهانه خوبی برای کم شمردن دیگران در روابط اجتماعیاست، نگاه حقارتآمیز این قبیل افراد به هرکسی غیراز خودشان باعث تولید حس خودجدا بینی و در عمل، بریدن از دیگراناست، هیچ رابطه سطحی از درون اینها نمیجوشد تا چه رسد به مسائل عاطفی بزرگ بنابراین اکثر (نه همه) این آدمها در حین اینکه ظاهرن بین مردم هستند اما هیچ پیوستگیانسانی ـ عاطفی با محیط ندارند ضمن اینکه خود را هم بسیار یونیک و استثنایی تصور میکنند (البته در شکل وارونه و از نظر منفی حق با آنهاست)
کسی که هرازچند سربلند میکند و با تعجب و حیرت به گذر سال و ماههای از دسترفته مینگرد یا کسی که لحظهها را میشمارد و حساب آنها را بدقت دارد ؟
درک زمان هم به ژنتیک بستگی دارد اما این درک به حوادث و رخدادهای ظرف زمان هم بستگی دارد شاید نظریه نسبیت، مکانیسم دریافت مغز آدمی را درنظر نمیگیرد اما به خوبی گویای وجود این اختلاف دریافت در فضاهای مختلف میباشد، مثالش همان باور عمومی است، لحظه های زیبا که زود میگذرند و لحظههای کشدار که جان به لب میرسانند.
کسانی که شمار لحظه ها را دارند و به شکل بسیار وسواس گذر زمان را زیر نظر میگیرند بخش عمدهای از عمرشان را می سوزانند دقیقن مثل کسی که هر روز سایش لاستیکهای اتوموبیلش را بنگرد و با ناراحتی و حسرت شاهد فرسایش لحظه به لحظه آنها باشد، خداوکیلی چه زجر عبثی می کشد این مادرمرده. اکنون شما آدم فازی را در موضوع درک و دریافت و استفاده از زمان و متغییرهایش چگونه میبینید؟
زمان مال من است، خرجش می کنم تا جایی که توان کنترل و برنامهریزی دربسترش را دارم از لحظه به لحظه اش جان خواهم گرفت و هرکجا که از کنترلم درآید با احتیاط همراهش خواهم شد مثل یک سوارکار ماهر، که اگر اسبش رمکند باوجود دراختیار داشتن افسار، درک و همراهی با حیوان بسیار لازم و منطقی خواهدبود (اینحوادثاست که اسب را رمانده و گسیخته میکند)
کسی که همیشه مهمانِ خواب است یا کسی که خواب در حسرت دیدن اوست ؟
مکانیزم خواب بسیار پیچیدهاست، منظورم ازخواب هر دو مفهوم فیزیکی و رویایی آناست اینکه برخی به جهات سرشتی یا مسائل بیولوژیک کم خواب یا پرخواب باشند یک طرف ماجرا و اینکه کسانی به جهت شدت علاقه به کار و تلاش و خنده و شادیِ از بیدار بودن، اوقات کمی برای خواب صرف کنند، طرف دیگر آن است
شاید یکی از شیرینترین احساسهای بشر، لذتیاست که از یک خواب عمیق میبرد، کسانی که عمومن خواب عمیق و درحد یک سوم شبانه روز را تجربه میکنند توان ایستایی و مقاومت بیشتری در خستگی، بیماری و شرایط اضطراری دارند ضمن اینکه مواقع لزوم ممکن است چند شبانه روز نخوابند این کنترل هم جز موضوعات بسیار مهم آدمیاست. حرکت در مسیر اعدادی بین صفر و یک.
کسی که با دادوهوار از دست سردردش، همدردی دیگران را میطلبد یا کسی که دردهایش را با خودش تقسیم میکند تا خاطری را نرنجاند؟
این حتمن نشان از نوعی تعالی روحیاست و بدون شک حاکی از غنی شدن روان آدمیاست که هر درد و رنجی را با هرکس درمیان نگذارد البته نه از دیدگاه ندادن نقطه ضعف خود به دیگران بلکه با نگرش عدم غمگستری، این باور بسیار زیبا و دلپذیراست و عمومن هم شایسته و مفید اما اینکه هرگز دیگران یا نزدیکترین محبوبت را از دردی که موقتن دچارش شدهای مطلع نسازی چندان هوشمندانه نیست یا اگر عارضهای که ممکن است مدتی و یا برای همیشه درگیرش باشی از همه و برای همیشه پنهان کنی چندان خردمندانه نباشد اگرچه تو با تمام هنرمندی و پلیسخویی آنرا مستتر کردهباشی
کسی که درجمع دوستان با خواندن، نواختن یا رقص ِخود شور و شوق میآفریند یا کسی که فقط فیوضات میبرد؟
آدمی هرلحظه ممکناست حس و حال ویژهای داشته باشد این متغییر بودن درلحظه، برای همگان وجود دارد منتها دامنه فرکانس آن متفاوت است، لحظهای در اوج شادی و دمی دیگر صفر و پس از اندک زمانی غمگین و مجددن برعکس، هرچقدر دامنه تغییرات این احوالات در زمان کمتری صورت پذیرد تعامل، زندگی و کنار آمدن با این فرد بسیار مشکل و پیچیده خواهدشد بنابراین آدم فازی باید روی این دامنه به شدت و با جدیت کارکند تا آنرا در بستر زمانی نرمال و نه بیدلیل بلکه برگرفته از حوادث واقعی زندگی تنظیم و هدایت کند، بهتراست حس درون خود را همیشه به حال خودش رها نکنیم و مواقعی هم به آن سخت بگیریم و به حرفش گوش نکنیم والا کودکِ سربه هوایی خواهدشد که بعدن دربرخورد با جامعه احتمال سرخوردگیش بالا میرود.
یکی از سختترین کارهای مغز درهمین بخش است و جای خوبیاست که بگویم {اندیشیدن} صرفن یک کار انتزاعی و نشتن و دست به زیرچانه زدن نیست
کسی که امیدواراست و امیدبخش یا کسی که خیلی زود از دست میرود؟
امیدواری هم یکی ازشکلهای دیگر انرژی است نبودنش یا کم بودنش مشکلسازاست البته اول برای خود شخص (درونی) و بعد برای دیگران همانقدر که آدمهای نامید و شکننده، رویخط اعصاب دیگران هستند، آدمهای الکی امیدوارهم حرص دهنده و لجدرآورند. شما اینطور فکر نمیکنید؟
کسی که ساپورتهای خوبی دارد یا کسی که با وجود همه گرفتاریهای معمول باید اسپانسر هم بشود؟
من شخصن دراین بخش هم یافتههای فراوانی دارم و هم احساسات قابل ابراز اما به شدت خودداری میکنم تا ایندو دراین گفتار خیلی تداخل نکنند، شکی نیست که داشتن کمک و پشتیبان بسیار مفید و ضروریاست و چه بسا در مواقعی اگر نباشد چیزهایی از دستخواهد رفت و یا اساسن بدستنخواهدآمد.
اما اجازه دهید فاشکنم که بیش از هشتاد درصد ما ایرانیان محترم به جهت ساپورتهای دنبالهداری که از دوران کودکی همچنان با خود داریم هنوز بزرگ نشده و کودک باقی ماندهایم اشتباهبرداشتنشود منظورم کودک درون و لطیف ماندن احساس انسانی نیست بلکه مُنگل شدن تیپ و شخصیتاست برای دستیابی به این نتیجه کافیاست یک نمونه کوچک آماری را با هر کجای دنیا که دلتان خواست مقایسهکنید (در زمان مشخص، طیف سنی یکسان، شرایط عمومی برابر و حتی تفکیک جنسیتی)
عمیقن متاسفم که این واقعیت همچنان و حتی با شدت بیشتری درحال انجام است، اینکه اکثر والدین به هر دلیلی و با هر توجیهی اجازهنمیدهند فرزندانشان بطور طبیعی و پله به پله زندگی را لمس و تجربهکنند (ریشه بسیاری از مشکلات تربیت ایرانی و همینطور فرهنگ ایرانی از همین نقطه شروع میشود) و شاید یکی از دلایلی که درکشور ما تاکنون مفهوم منافع ملی به خوبی درک نمیشود و همیشه دچار سرگیجه است ناشیاز همین واقعیت باشد.
بسیاری از مردم ما آنچه که دارند حاصل تلاش و کار خودشان نیست، محصول اندیشه و سوزاندن فسفر مغزشان نیست، برای داشتنش چیزی خرج نکردهاند یا بسیار کمتر از قیمت آن خرج کردهاند.
منظورم به هیچ وجه قضاوت کور و صدور حکم و ازین قماش رفتارهای احمقانه که منجر به گناهکار شناختن عدهای و مجاز شناختن عدهدیگری در غارت شود نیست چراکه بسیاری از لطمههای که میخوریم ازهمین افراطیگری دوجانبهاست، به عمق مطلب نگاه کنید، به میزان سرمایهگذاریهای ایرانیان در خارج از کشور (فرار سرمایه ملی) توجه کنید که اکثر آنها اصولن هیچ مشکلی با حکومت و مذهب و سیاست فعلی هم ندارند و جالب است که بدانید بیشتر ِاین هموطنان، نه تنها بسیار راحت و آزاد درحال معامله و داد و ستد هستند بلکه از بسیاری مواهب ویژه و اختصاصی هم برخورداند، این افراد در حکومت و نظام پادشاهی هم به همین راحتی بودند و هیچ مشکلی نداشتند اما به راحتی حمایت خود را از حکومت گرفتند (کاری که در کمتر جای دنیا سراغ داریم) منظورم دراین بخش نه اقتصادی نه سیاسی و نه اساسن هیچ گرایش منفعتطلبانه دیگر است بلکه اشارهام به مشکل تربیتی و درک فرهنگی ازمنافع و داشتنهایی است که ریشه در حمایت و پشتیبانی غیر اصولی، غیر علمی، غیر اخلاقی و حتی مواقعی غیر انسانی والدین از فرزندان دارد.
سادهلوحیاست اگر فکر کنیم که این واقعیت ازروی عادت و منفعلانه و از روی بیخبریاست! هرگز! شاید این به عارضهای تبدیل شده باشد، شاید درحد یک عادت، روزمره شدهباشد اما اکثریت، خوب میدانیم که رفتارمان متعادل نیست و حتی بدون درنظرگرفتن اخلاق هم تعادلی درکارمان نیست پس چرا ادامه دارد؟
درکنار این اکثریت، اقلیتیهم وجود دارند که آگاهانه به رفتار فوق تن درندادهاند و تا یادم نرفته اجازه دهید بگویم اگر چیزی هم از فرهنگ، تمدن، آثار بین المللی و افتخار ملی باقی مانده از وجود همین اقلیت است، اگر هنوز نامی از ایران و ایرانی درجهان باقی است، اگر هنوز دنیا کاملن از ما نامید نگشته همگی مدیون اندیشه، باور، تلاش و عشقیاست که اینان هم به ما و هم به جهان هدیه میکنند، هرگز خوبی ازبین نخواهد رفت (یادتان است) اگرچه بدی از نوک پا تا پشت پلکهایمان رسیده باشد. همه عزیرانی که از کشور رفتند به ویژه درچند دهه اخیر شاید فقط برای فرار خودشان از خطر نبود، اما هیچ ملتی با فرار از خود متمدن نخواهد شد مگر غیرازاینست؟ حتمن چیزی کمتر از بیست درصد مهاجران، از نخبهگان و کسانی بودند که به دلایل مختلف که حوصله یا جرات گفتنش را ندارم کشور را ترک کرده یا میکنند همینطور در داخل چیزی در همین حدود از نخبهگان ناراضی و گرفتارند، بقیه ایرانیان عزیز چه در داخل و چه غیره به شدت ازین وضعیت نه تنها ناراضی نیستند بلکه بسیار خوش خوشانشان هم هست، شما آزادید هر برداشتی که دوست دارید بکنید اما یادمان نرود که اکثر ما مردمی هستیم بسیار خودبین در منفعت های شخصی، فلج درکارهای گروهی، زیادهخواه در امتیاز و راحتی، فراری از کار جدی و مسئولیت، به عهدهنگیرنده اشتباه و خطا، مقصر شناختن دیگران در بدبختیخود، ناتوان در راستگویی و درستکاری، مدعی بودن درهمهچیز، و درنهایت هرکجا که کم آوردیم فرار به جلو، فرار از خود و احتمالن چند صباحی هم خرج کردن از جیب دیگران تا ببینیم چه میشود ...
شاید ادامه داشته باشد
نه صفر نه یک، هم صفر هم یک و هم چیزی بین صفر و یک
کسی که پس از دویدنهای ناگزیر، برای آسایش از روزمرگیها به گلستان وجود خودش پناه میبرد یا کسی که از دست سکوت و فضای سرد و بیروح تنهایی به سروصدا و شلوغیها؟
چه گلستان و بوستانی!؟ درین عصر بیشتر مردمان حوصله تحملکردن خود را ندارند چرا؟ مو نُمُدُنُم(مشهدی) اما بسته به ژنتیک، میزان درونگرایی و برونگرایی آدمها متفاوت است پس حفظ تعادل در بهخودپناهندگی یا گریز ازخود، نیاز به بررسی افراد در یک نگاهِ کلینیک ـ مهر یعنی نگاهی با رویکرد (مراقبت ـ محبتآمیز) دارد چراکه انسان متغییرترین پدیدهی جهان است
کسی که با حضورش در هرکجا شادی و خنده میسازد یا کسی که اساسن خنده را نماد سبکسری و جلفی میداند و برای حفظ وقار، بیشتر مواقع اخمی سنگین در چهره دارد؟
اساسن هر محیطی تابع یک حال و هوای جغرافیایی، تاریخی و به شدت متاثر از اندیشه و باورهای همان مردمان است بنابراین حتی در خصوصیترین محافل باید این اصول رعایت شود حتی اگر هیچکس اظهار ناراحتی از روحیه شاد و سرحال شما نکند دستکم حس حسادت برخیها ازینکه شما در مرکز توجه جمع قرار میگیرید برانگیخته خواهد شد پس با در نظر گرفتن فاکتورهای ریز و درشت میزان بروز شادی یا عدم بروز آن به هوش محیطی افراد بستگی دارد در نتیجه میزان اخم درچهره و گره در ابروان یا خنده برلبها و خوش چهرهگی پیرو منطق فازی خواهد بود
کسی که دوست دارد دیگران به او فکر کنند و به یادش باشند یا کسی که همیشه به فکر دیگران است و به یاد آنها؟
در مسائل عاطفی حتمن ِ حتمن باید منطق فازی حاکم باشد تمام کسانی که بار عاطفی سنگینی بدوش میکشند هرآن در معرض ترکیدن از فشار یا سقوط شدید هستند، به فکر دیگران بودن به توان افراد بستگی دارد اما بهتر است کسی هم حتی در اندازه کم به فکر شما باشد، همین خیال که کسی هم به یاد شماست برایتان مفید و دلگرم کننده خواهد بود از طرفی اگر همه به یاد شما باشند و شما حال و حوصله یاد هیچ جنبندهای را نداشتهباشید در بلند مدت به شدت دچار واکنشهای طلبکارانه، ناسازگاری، خودشیفتگی محض و در نهایت پرخاشگری و افسردگی خواهید شد.
کسی که عشق میورزد یا کسی که عشق میخواهد؟
حس ِدوستداشتن ِفضای جهان هستی و هرآنچه که درآن است بزرگترین قدرتیاست که به انسان همه چیز میبخشد، این دیدگاه در حالت کلی شکلی از قرار گرفتن ِ خردمندانه در بنیان حیاتاست و این حس از نوع انرژی و تابع قوانین آن است بنابراین هیچگاه ازبین نمیرود بلکه از شکلی به شکل دیگر تغییر میکند مثل تبدیل عشق به تنفر یا ناتوانی به حسادت اما در روابط انسانی و در بهترین حالت با اصل <دوست داشتن انسان> هم باید در نقطهای از عبور این احساس قرار گرفت که از هر دوسو بهرمند شد، این شکل از آرایش باعث یک تعادل نسبی میگردد چراکه صرفن عشق ورزیدن، نوعی از همان تراکم بار عاطفی ِرو به ترکیدن است که اثرات منفی آن در بلند مدت بسیار ویرانگر خواهدبود.
کسی که دوری عزیزانش را هرچند باسختی اما تحمل میکند یا کسی که تحمل دوری عزیزانش را اصلن ندارد؟
بستگی به عزیزی دارد که که شما نگرانش هستید، این یک گره عاطفیاست، بی خیالی و فراموشی صرف، به بهانه <نمی خواهم آزادیش را سلب کنم> یا وابستگی شدید به بهانه <جان ما بهم دیگر بسته است> در حالت کلی و ثابت نگه داشتن این حالت مضراست اما واقعن زمانی در زندگی ممکن است باشد که شما برای کسی جان گرو بگذارید و در عین حال گاهی هم شاید لازم باشد بطور کامل فراموشش کنید، مغز شما این قابلیت را دارد به شرطی که احساستان را دچار یک لوپ کور نکنید به همین جهت ممکن است کسانی شما را بسیار آدم خونسرد و بی خیال در جداییها و دوریها بدانند و کسان دیگری که از بی طاقتی و کم تحملی شما به ستوه آیند.
ادامه دارد...