مادر، نماد فرهنگ است
مادر، سمبل فرهنگ یک جامعه است
هر مادری یک تکه از پازل فرهنگ جامعه و همزمان یک کلیت ازهمان فرهنگ است
مادر، نهاد آموزش است وهمینطور نهاد پرورش
مادر، بستر باروری و شکوفایی است، مظهر چگونه بودن آدمی است
چارچوب هر تربیتی توسط مادرطراحی میشود
او قبل از اینکه مادر شود زن است و زن بودن مهمترین فاکتورتولید، زایش و شکوفایی است (تولید و شکوفایی همه چیز)
و اینگونه است که کیفیت زندگی مادر، خواه ناخواه شکل زندگی کودک را رقم میزند
با عرض پوزش، هرچند این نوشتارشکل آکادمیک به خود گرفته اما ناچار به توضیح هستم چرا که این موضوع با اندک تفاوتهای ظاهری در هرجامعهای اعم از جامعه سنتی، مدرن و پسا مدرن وجود دارد
تمام سازمانهای مردم نهاد (NGO)درجوامع پسامدرن که موجب رشد و بالندگی اخلاقی جامعه شدهاند حاصل تلاش زنان و مادرانی است که از تاریخ خود بهره گرفتهاند اما ازآن مهمتر حاصل گسترش مهری است که از قلب زنان حقیقت گرا سرچشمه گرفته و هزینههایی است که آنها در راه انسانباوری پرداختهاند
منظورمن، سازمانهای مردم نهادی است که برخلاف جنگ سالاران سکه اندوز و نژادپرستان وغارتگران چپ و راست (چه دولتی و چه غیردولتی)، به انسان و زندگی او بطور یکپارچه و بدورازگوناگونی زبان، نژاد، رنگ، سرزمین و ثروت نگاه میکنند درحالیکه کانونهای انباشت بیمارگونه ثروت و قدرت، بزرگترین دشمنان ِسازمانهای رسمی یا غیررسمی مردم نهاد هستند، همچنین منظور از جوامع پسامدرن صرفا کشورهای بزرگ صنعتی نیست بلکه گروههای موجود درمیان کشورهای غارت شده و مردمان ستمدیده نیز هست.
بنابراین حقیقتگرایی و انسانباوری در واقع دارای یک مضمون هستند و آن هدفبخشی به مفهوم پیچیدهای به اسم زندگی است
حقیقتگرایی، راه و انسانباوری پیمایش است
مغز متفکر آدمی زمانی به درجه خردمندی میرسد که با الهامات درونی آمیخته گردد یعنی اگر فرض کنیم عقل، راهنمای موجودیت آدمی باشد بدون شک الهامدرونی، رهنمای هویتگیری او خواهدبود یک مثال :
وقتی یک نقاش دستش را روی بوم می برد چیزی را خلق خواهد کرد که پیشتر در ذهنش آفریدهاست
نقاشی خلق شده بربوم، اثرعقل و طرح اولیهی ذهن او، نشانهی الهام درونی است بنابراین میزان زیبایی یک نقاشی، به توان انتقال طرح ذهنی به روی تابلو بستگی دارد. اگراین قدرت را جلوه هنر فرض کنیم آنگاه حقیقتگرایی همان گرایش به زیبایی و آفرینش زیبای خواهدبود و انسانباوری همان حس شیرین و گرمی است که زیبایی بر روان آدمی مینشاند ( احساس رضایت )
مادری که راهش تولید و آفرینش زیبایی است و زیبایی را برای نشاندن لبخند بر لبان فرزند میخواهد، همان انسانی است که حقیقتگرا و انسانباور است چنین مادری با ایجاد فضای عاطفی ( زیبایی محض ) و تولید حس خوشایند بر روان کودک (زیبایی کاربردی) هدف زندگی را برای خود و کودک (جامعه ) ترسیم میکند
لبخند، نفی خشونت است و نشانه معناگرایی و در اندازهی بزرگتر:
بهشت تصوری عمومی از زیباترین است ( زیباترین تابلو پایان زندگی )
فهم عامه مردم از بهشت چیزی نیست جز توصیف زیباترین زمان و مکان از پایان جهان که خود نشانه تلاشی است از سوی خردمندان برای هدفبخشی به زندگی . مادران خردمند حال و روز یک جامعه را به خوشی سوق میدهند بنابراین میزان رضایتمندی دریک جامعه به شدتِ باورِ بر زیبا زیستن و زیبا آفرینی وابسته است
قلب مادر، مرکز تولید زیبایی است
قلب زن، سرچشمه زایش حقیقت است
بهشت را قلب مادران تولید میکند
بهشت، قلب مادر است
گویند مردی بزرگ از تبارآسمان گفته است: " بهشت زیر پای مادران است "... او راست گفته
کلید بهشت زیر پای مادران است ...
اما اگر چنین است من نه کلید میخواهم نه بهشت و نه حتی مادر!
من مادری میخواهم که کلید بهشت در قلب او باشد
من مادری میخواهم که بهشت در قلب او باشد
من مادری میخواهم که بهشت، قلب او باشد
من اصلاً کلید و بهشت را نمیخواهم من فقط مادر میخواهم!
که برای من اگرمادر باشد همه هستی بهشت میشود حتی جهنم
مادری که پایش را روی کلید بهشت نهاده است مادر بدی نیست او هم دلایل و احساسات خودش را دارد
اما من چنین مادری نمیخواهم.
.... زنی هست که میگوید مادرمن است اما من باورش نمیکنم !
زنی هست که میگوید مرا زاییده است رنج کودکیم را به تن و روانش هموارکرده و شبها بربالین ونگهایم و روزها درگیر امورم بوده است و... ولی من باور نمیکنم!
نه رنجهایش را بلکه مادریش
با تمام احترام، پایش را روی چشمانم میگذارم و خاک پایش را با مژههایم پاک میکنم، شرمسارم ازکوتاهی تکلیف فرزندی خود.
تمام عمرم را گذاردهام تا فرزندی کنم حتی تا پای جانم
اما من مادر ندارم
انگار صدسال است که من در حسرت مادر سوختهام، در تنهایی مچاله شده، در تاریکی گریستهام و درناامیدی افسردهام
یتیمی اگرچه رنج بزرگی است اما جلوههایی دارد، گاهی صد مادر جان برکف، جای یک مادر نداشته را برای یتیم پرمیکند و گاهی نه! بلکه بیشتراوقات و شاید نزدیک به همیشه اورا با ترحم مینوازند . هرچند ترحم زیبا نیست اما بهتراز حالی است که من دارم، این حال از یتیمی بسیار اسفناکتر است
گاهی آرزو میکنم ای کاش مرده بودم قبل ازتولدم، ای کاش نبودم و بودنی ازمن شکل نمیگرفت! اما کاشهای ما را روزگار نمیکارد.
مادر واژهای است که من دربارهاش بسیار خوانده و شنیدهام اما هرگز آنرا حس نکردهام
احساس نیاز شدید به داشتن مادری که در درونم میجوشد بزرگترین چالش زندگیام بوده است.
من مادر ندارم هر چند زنی میگوید مادر من است
شاید او راست میگوید، ظاهراً
اکنون که دوران جوانی است احساس نیازم به او بیشتر از کودکیهای شیرخوارگی و تاتی و "ما ما" است
انگاری صد سال است منتظر زنی هستم که قراراست از راه رسیده برایم مادری کند
لوسم کند شادم کند سیرم کند و لالایم دهد... تا هستی برایم رنگین شود شکل بگیرد درخشان شود تا من به دنیا بیایم
من مادر ندارم. روزگار! بیش ازین بردردهایم بیافزای که هیچ دردی فراتر از بیمادری نیست
وقتی مادر نباشد هیچ چیزی سرجایش نیست
وقتی مادر نباشد هیچ لطفی درزندگی نیست هستی بی فروغ است همچون عصر یخبندان
وقتی مادر نباشد !
نمیدانم حال کسانی که مادر دارند چگونه است اما میدانم حال مرا که مادر ندارم هیچکسی تا کنون درک نکرده است
انگار صدسال از انتظارم میگذرد اما من همچنان نگاهم در افق جادهای فروخفته که مه انتهایش را به بینهایت سپرده است
دیگر نه اشکی فراخور غم و نه رشکی درخور نداشتن در وجودم طغیان نمی کند
اما جای زخم عمیقی در روحم جاودانه شده که فقط یک مادر درمانش خواهدکرد
اینگونه که میبینم، مادری که شاید پس ازمرگم به افتخار دیدارش نائل شوم، شاید!