وبلاگ من گبه من

 

وقتی بعدازظهر یه روز آفتابی زمستون به سینه کش کوههای سفیدی که با نور خورشید نقره ای شدن نگاه می کنی چه حالی داری ؟ بعد از سالها اومدم تو اکباتان ، تو یه نقطه خاص ،‌ این جایی که من پارک کردم چشم اندازخوبی از کوه های بالا دستی شمال شرق داره فقط از چند نقطه کمربند مرکزی شهر می شه کوهها رو بدون مزاحم دید اینارو قبلن رصد کردیم ولی کم کم داره این نقاط کور می شه ، از درون هوای خفقان آورشهر دیدن کوه برفی با بک گراند آسمون آبی و لکه های سفید ابر، از لحظه های خیلی کمیابه ،عین سال تحویل ، برام اینجا کاری پیش اومده ، کنار بازارچه شماره 10 منتظربازشدن آموزشگاه ، سی دی می خوام . دیگه اثری ازون آموزشگاه نیست منظورم جاییه که قبلن آموزشگاه بوده حالا شده رایانه سرا اینم ازبرکات ثبات اقتصادیه ظرف یه سال یه مکان چند بار تغییرحرفه می ده یه زمانی چقد دوست داشتم خواننده بشم به هوای اونه که الانا یه وقتایی آوای خردر گلستان سعدی راه می ندازم که وا لیلا ! ...... والیلا   والیلا  !  بهتر از واویلا نیست ؟  آوردن نام یه بانو به این بهونه شگون داره ، چشامو خمار می کنمو ابروا تو هم کشیده : همچو فرهادو بود کوهو کنی پیشه ی ما ..... کوه ما .. سینه ی ما ناخن ما تیشه ی ما ..... بمیری ده همراهی کن ! ........ صدامو می گم ! بابا من سنی ندارم الکی هی می گم ۳۸ سالمه به خدا هنوزم حال و هوا و قلب و روحم ۲۸ سالشه می گی نه بیا کورس بذاریم از همینجا تا دربند یا فرحزاد حالا یکم اونور تر یه سری به امامزاده دیوید بزنیم البته ما با خودش کاری نداریم ....بسته به خواست تو ...... خوبه ؟  قبول داری  این فقط تمرین نکردنه که تمام مهارتهای آدمو کم رنگ می کنه ؟

تو ماشین نشستمو یه نگام به کوه ویه نگاه تو مونیتور، بیرون سرده منم گیردادم به مغزم شدید ، خر شدم می خوام خودمو بذارم جای اون کوهنوردی که می خواد روی اون کوه باشه ، حس گرفتم دارم می نویسم ولی هر لحظه با احساس یخ زدن و سُرخوردن و پرتاپ ،نمیدونم تونستم حال اون لحظه رو بگم یا نه همزمان دردوجا بودن از نظر احساسی نه اینجایی نه اونجا هم اینجایی هم اونجا ، بعضی وقتا خریت چه حالی می ده ! وقتی به گذشته ها نگا می ندازی باورت نمی شه الان اینجایی ، چه کارای احمقانه ای ! رانندگی های جنون آمیز ! کوهنوردیای شبانه ! تا امامزاده داود از راه مالرو ! یعنی خودمونو جای اون خرا و قاطرا بارمیزدیم ، اکیپی تو اون بهبوحه های منکرات و کمیته ضبط به گردن با نوارای گوگوش و مرجان و ستارو ویگن و .... نفس کش می طلبیدیم .... کو هماورد میدان ؟! خوب کمیته خدایش برو بچه های باحالم داشت اگه اونا نبودن و حرف مارو درک نمی کردن که تمام وقتمون باید درگیر می شدیم و دعوا مرافه ... اینم بگم که همیشه آدمای ضایع و بی جنبه ای هستن که بهونه دست یه مشت بی جنبه مقابل خودشون می دن در نتیجه همه باید خسارت حماقتای دو طرفو می دادن ، ترو خشک ..... بگذریم آقا درکل حال گیری بود دیگه  راس راسی جوونی پر از دیوونه گیه اما ما دیگه ته کله خرا بودیم کی می دونه  تاس زندگیش روی چه عددایی می شینه ، جف شیش ؟ خوش شانسی همیشه نمیاد سراغ آدم ، اصلن از بازی های بی سر و ته خوشم نمیاد تاس انداختن هم فقط بررسی احتمالاتش قشنگه و الا بیشتر وقت آدما ، صرف از دست دادن خوشبختی می شه ، از دست دادن فرصت ها ، فرصت دوست داشتن ، فرصت کمک کردن ، فرصت فکر کردن ! نه فرصت جمع کردن غنیمت هرچه بیشتر از کشتگان و مجروحان جنگ راز بقا !  بکش تا کشته نشی ! بدزد تا دزدیده نشی ! اگه تو نکنی خب یکی دیگه می کنه ! تو به فکر زندگی خودت باش ! ....  این همون تاس فرصت هاس به خاطر همین من از تاس و ماس خوشم نمیاد  این بخش سیاه ترین جای این نوشته است کی می دونه از اول قرار بوده کجا باشه ؟ چکار کنه ؟ تا چند سالگی تنهایی سربه بالش بذاره ؟ خب ندونه اصلن کجابودن و چکار کردن وقتی مهمه که تو ، قبل ازهرچیز و هر کسی خودتو داشته باشی ،  داشتن خود ، سرمایه خیلی بزرگیه که حوصله گفتنشو اینجا ندارم ، سر به بالش گذاشتن هم اگه توش عشق نباشه ، اگه توش همبستگی روح و روان نباشه همون بهتر که تا یه قرن تنها سر به بالش گذاشت تا مرگ از راه برسه برای همیشه باهاش ازدواج کنه باور کن انسانی تر ازاینه که کودکان فردا در تارهای ناهمگون و مه آلود رها بشن ..... بذار این قسمت سیاه رو تموم کنم ... بسه  ! یادم میاد ده سال پیشم تو یه زمستونی اومده بودیم اینجا ، برای چی ؟ چی بگم .... .برا پیدا کردن خونه یکی از اساتید موسیقی سنتی ، شنیده بودیم آخرین بار اینطرفا دیده شده ،  زندگی آدما چه سرو تهی پیدا می کنه ده سال پیش با تمام کسایی که دور هم بودیم و برای این روزامون آرزوها و خیالات نقاشی می کردیم ، هر کس تو ذهن خودش کلی نقشه خوشبختی پهن کرده بود و با لذت داشت رنگش می کرد و هر آن به بهونه ای الکی با قهقه و مستی از هوش می رفتیم .........چه سرخوشانه !!! الان کی کجاست چه کار می کنه ؟ اینم یه تیکه نوستالژیک از یادآوری چهره و گفتارو خنده و....ووو .. آدمایی که باهم بودیم در فصل ، ماه ، لحظه و شرایط مشابه بعد چند سال ، واقعن الان موجودیت هر کدوم از ما برای دیگری شده سوال

یه وقتایی که نق نق می افته تو جون آدم اینقده غرغرو می شی کم کمَک داغ می کنی وخودت از دست خودت بریون می شی بعد که از خشم می افتی و چشاتو باز می کنی قشنگی و ناز و لبخند می بینی رو صورت صمیمی آدمای مثبت،.... اِ .. اِ....  اون دیوونه هه من بودم ؟! اگه کمی غافل بشیمو و یه لحظه خودمونو وا بدیم سیل لاکردار وحشی ماروهم با خودش به گل می کشه و می بره . باید دفعه بعد جور دیگه ای باشم نمی خوام به مغزم کد بدم که { اگه اینجور باشه ... } بهش می گم { دفعه دیگه اینجوری هستم } دیگه اسیر شدن تو چنگال گرفتاری های این مملکت تازگی نداره همینه که هست منکه نمی تونم همه رو عوض کنم اما می تونم یه خاکی تو سرغلیان احساس خودم بریزم ،‌ سلف کنترل ،  نه که !  یو تیک یوتیک یویتک مای سلف کنترل  ا.ُ.. ا.ُ.. ا ُ  .........

وقتی تو پُرباشی اگه تمام جهان هستی خالی بشه ، فقط تو ! اگه بخوای ! همین تو ! خواهی تونست به تنهایی امید دیگران باشی  پس مقاومت کن و به هر قیمتی خودتو پرنگه دار ..... از عشق !  از خنده !

دیدین یه وقتایی چه هوس های عجیبی به دل آدم می افته نمی دونم چرا الان هوس کردم کاش یه رشته هنری خونده بودم ، سازی ، ضربی ، تمپکی ، سینمایی ، تاتری  کوفتی یه چیزی که باهاش احساسات قلمبه شده روحتو بیرون بریزی چنان تاری بزنی که خودت پربکشی و تا کهکشان بری یا تو یه تاتر چنان حس بگیری که باورت بشه الان تماشاگرا از اینهمه لودگی آمیخته به حماقتت از خنده دل درد می گیرن ، فک کن ! اصلن اهل  ِافه گوز نیستم هر چی که می گم دقیقن احساسمه خواه درست خواه غلط خواه مورد قضاوت و نقد شدید قرار بگیره خواه باعث خنده بشه احساس دیگه آقا جان .... به هم دیگه فرصت نفس کشیدن بدیم !‌ ............... بهتر نیست ؟

روزمره نویسی مثل جریان آب جاری و رَوونیه که نوسینده و خواننده باهاش احساس تازگی می کنن الان میرم ولی برمی گردمو خداوکیلی کلی ادیتش می کنم ..... حالا ببین !  الان این یعنی تهدید !  نه خوشتیپ نه خوشگل نه عزیزم این یعنی اینقدر دوستتون دارم که می خوام بیام بهتون بیشتر توضیح بدم می خوام بگم فک نکنین یه چیزی نوشتمو رفتم ، منم دلم می گیره برای دیدن جای چشمای نازتون که روی این کلمات مونده جای پلک زدناتون جای مهری که روی خطوط این نوشتار دارم ازش انرژی می گیرم .... ممنونم .... از همتون از تک تک شما ......... از تو نازنین 

پ ن :

 

حالا اینو بگم حتمن اکثرن شنیدین ، گبه یه جور بافتنی سنتیه شبیه فرش یا گلیم که حال روز بافنده با رنگ هایی که هر روز بکار می بره توی فرشش نمایان می شه غمگین که باشه بیشتر رنگای تیره و گرفته و شاد که باشه بیشتر رنگای روشن و باز می بافه

 

* این رنگی هارو بعدن اضافه کردم  گفته بودم قبلن ....... نه ؟  که ادیت می کنمو و ازین حرفا بازم ادامه داره اینکار

* این رنگی هم آخرین ادیتم بود ..... بوس

یک از هزاران (پایان)

  

هیچ وقت هیچ قانونی رو برای زندگی دیگران نمی شه نسخه پیچ کرد تاریخ  زندگی بشر(منظورم تاریخ دیروز و نزدیکه نه تاریخ هزاره ها ) نشون داده که به تعداد تک تک آدما زندگی و راه و روش سلوک و ستیز وجود داره ، پس داستان وحوادث عمرهرانسانی یکتاست فقط برای تکرار نکردن بعضی کارها و استفاده بهینه ازعمر، هرکسی می تونه از یه سده گذشته بهره بگیره که نه خیلی هم دوراز دسترسه نه دروغ و دغلش خیلی زیاده  

دوران بزن بزن شدیدی بود جنگ اقتصادی ، کشمکش های تصاحب سرمایه ها و امکانات ، گرفتن امتیازات با.....  واژه هایی مثل سازندگی ، خصوصی سازی و این حرفا هرروز انفجارات زیادی تومملکت داشت و ترکشاش تا دور دستارو می نواخت ، تو این داغستان بلا شرکت کوچیک و نوپای ما هم بی نصیب نموند به خیالمون اول راهیم و چه ایده ها و نقشه ها که نداشتیم ، این مصیبت کبیرکه همگانی بود یه طرف حوادث زندگی شخصی آدما هم از طرف دیگه دست به دست می دادو سرعت سقوط اخلاق رو به شدت بالا می برد در کناراقتصاد آشفته و گل آلود فرهنگ زنگار گرفته هم بیشترمواقع زمان و نیازهارو بی تناسب می کنه مثل یه تز احمقانه ای که هنوزم کمابیش تومغز فرهنگ عامه وجودداره این که ازدواج می تونه به خیلی از مشکلات یه جوون خاتمه بده بدون اینکه پایه های یه پیوند رو بشناسن برای رسیدن به این مقصد مخاطره آمیز سه راه بیشتر نیست یا ازدواج به شکل کاملن سنتی که دیگه جوابگوی عصرحاضر نیست یا ازدواج به سبک نوین که اونم تا به حال خیلی مثبت نبوده یا روش سعی و خطا یعنی یه نفرهی ازدواج کنه اگه نشد جدا شه دوباره  و ..و .. اینقد تکرار کنه تا ....... می شه ؟ طول عمر؟ نتیجه ؟ ترکیبی ازاینا هم چندان شدنی نیست چون این مسیرها هیچ نقطه تلاقی ندارن حالا به نظر شما کدومیک ازینا درسته ؟ چیزی که اصلن بهش توجه نمی کنیم اینه که ازدواج فقط اون بخش ازدریای دوست داشتنه که ما توش شنا می کنیم درحالیکه این دریا گذشته از کرانه هاش غروب ، ماهی ،کشتی و خیلی چیزای دیگه هم داره خیلی از ماها فکرمی کنیم اگر خودمون از زندگیمون راضی هستیم و احساس خوشبختی می کنیم دیگران هیچ ربطی به ما ندارن ما که مسئول سرنوشت اونا نیستیم ، خب اگریه جا وایسی و سرتوهمیشه پایین بندازی و فقط شورتتو ببینی این حرف ممکنه درست باشه اما فقط کافیه سرتو بالا بگیری ونگاهتو از شورت برداری می بینی که نه !

چطور ممکنه تو یه فضای آکنده ازاندوه که شادی خیلی کمی هم داره  شما شاد باقی بمونی ؟؟؟  این هرگز امکان پذیر نیست اگر کسی تجربه ای ، راهی غیرازین سراغ داره التماس دعا به شرطی که شعار نباشه ، جهان هستی درکل یعنی انرژی در بستر زمان ، جایی شنیدم خانم محترمی می گفته هیچ اشکالی نداره اگه یه زن که شوهرداره و خانواده ، همزمان به چند مرد دیگه عشق بورزه  به شرطی که اون عشق به ابتذال کشیده نشه !!!  کاش یه فضایی بود تا همه آدما یافته هاشونو توضیح می دادن ، می شکافتن ، درعالم درک نیروهای بی کران یکی از راه های تبادل انرژی از طریق واژه هاست واژه ها به تنهایی چیزی ندارن این باردرون اونهاس که کلمه ای خدا می شه و کلمه ای پوچ . (خیلی پرت شدیم )

ازدواج آشفتگی های جدیدی رو تو زندگی دوست ما به بوجود آورد که امواج اون گریبانگیر دیگران هم شد اون بی ثباتی روزگاراینقدر مهلک بود که دیگه به بی نظمی داخلی نیاز نباشه اما زندگی مثل آب اقیانوسیه که همه ماهیا توش هستن و به قول کسی که اسمشو نمی دونم تکون خوردن دم یه ماهی تو امواج کل اقیانوس اثر می ذاره !  

تمام تصورات خونواده دادخواه از سروسامون گرفتن پسرشون نقش برآب که شد هیچی آسمون زندگی این زوج هم به شدت ابری شد و به رعد و برق افتاد به سه ماه پس ازعقد نرسید که تمام داروندار دوستمون ازجمله سهم شرکتش به نام شورانگیز شد ، این به خودی خود هیچ اشکالی نداشت اما موضوع ریشه دارترازین حرفا بود با فشارهای شدیدی که به شرایط کاری تحمیل شده بود ازجعفرخواستم کمی بیشتر به کارش اهمیت بده تمام ترفندایی رو که می شد بکار بردیم تا با وجود این همه ناهماهنگی شرکت پابرجا بمونه تا یه روز خبررسید که فلانی می خواد سهمشواز شرکت برداره خوب این یکی رو پیش بینی کرده بودم به خاطر همین بلافاصله دست بکار شدیم اوضاع موسسه و شرکت رو از قبل بررسی کرده بودیم و گزینه عالی تلفیق شرکت و موسسه بود با آقای ب.رزویی مقدماتی از کار انجام شد ، ازطرفی ص یاد هم خواستارشراکت بود وقتی مطمئن شدم دیگه کاری برای دادخواه نمی شه کرد با وارد شدن این دو هم سهم اون داده شد هم نفس تازه ای به شرکت ، آدم وقتی گذشته یه اتفاقو مرورمی کنه خیلی وقتا می تونه خطاهای منجر به شکست رو تیک بزنه اما خیلی کم می تونه از تکرار اونا درجریانات مشابه جلوگیری کنه اگر اینطور نبود کیفیت زندگی بشر باید خیلی بهترازینی می شد که الان هست

حدود دوسال پیش (زمان تاسیس) ، روزی که آقای دادخواه اومد سراغم ، تو یه شرکت تجاری کارمی کردم مسئول بخش اتوماسیون بودم ، وقتی پیشنهاد ثبت شرکت داد بهش گفتم برنامه من برای چند سال دیگس اما خیلی چیزا دست به دست هم داد و ما رفتیم برای تاسیس ، جعفر توی آموزش وپرورش فیزیک درس می داد و من تا قبل از شراکت نمی دونستم که وزارتخونه از دستش به عزاس و ایشون هروقت می خواست میرفت هروقتم نمی خواست مثلن دوماه نمی رفت و همه اینا به واسطه اینکه پدرشم دبیر بود و یه سری مسائلی که برای من روشن نبود حل می شد و روز از نو و ......

وقتی کارو با شرایط جدید ادامه دادیم یک هفته بعد خانم ایروانی با یه دسته گل اومد شرکت وازما عذرخواهی کردو گفت چون برنامه رفتنشون به امریکا بهم خورده بنابرین اگر شما موافقت کنید آقای دادخواه دوباره برگرده تو موقعیت قبلی ، من هیچ حرفی نزدم موضوع رو واگذار کردم به دونفر دیگه اون همسایگیه که گفتم اینقدر مفید بود که ماها کمابیش همدیگرو بشناسیم همین هم باعث شد رغبت چندانی نشون داده نشه یه جلسه برگزار شد و موضوع رو حسابی حلاجی کردیم در نهایت با گذاشتن یه پیش شرطایی هینت مدیره موافقت کرد ........... اما این برگشت فقط چند روز دوام آورد خانمی با شرکت تماس می گرفت و آقای دادخواه رو می خواست طرف حسابشم من بودم یه چیزایی می گفت که درست بود و در کنارش از جعفر می پرسید تا یکی از تماسها من به شدت بهش حمله کردم و تهدید کردم اگه یه بار دیگه اینجا زنگ بزنه ...... از شدت عصبانیت و فریاد من صدای زن قطع شد اما احساس کردم تماس قطع نشده چندبار گفتم الو... الو ... صدای آقایی از اونطرف گفت بله ... در شدت التهاب پرسیدم شما ؟ گفت من ایروانی هستم پدرشورانگیز همینطورکه مغزم با سرعت میلیارد بیت برثانیه دنبال پیدا کردن رابطه بود گفت آقای ..... من از شما عذر می خوام این خانم همسر من بود .....البته نه مادر شورانگیز بلکه همسر دوم من  .........

من که صدام دورگه شده بود گفتم ببخشید اما این چه ربطی به ما داره و این کارا و سوالات و دروغ های خانم چیه ؟ ما این وسط نقشمون چیه ؟  گفت هیچی من قول می دم دیگه این ماجراها تکرار نشه این یه اختلاف خونوادگی بود

هفته بعد یه روز با جعفر قرار گذاشتم بیاد شرکت تا درباره ادامه شراکتش تصمیم گیری بشه بنا به خواست دکتر ص یاد ازش خواستم تنها بیاد ، ص یاد  معتقد بود با اتفاقی که افتاده خانمش نباشه بهتره ..........

اونروز دادخواه اومد هیچ دقت نکرده بودم به نظرم طی این مدت کوتاه چقد شکسته و پیر شده بود دور هم نشستیم و مسائل رو مطرح کردیم .... نمی دونم چرا من اونورز غمگین بودم ..... یه بار ِسنگینی رو دلم بود وقتی به جعفر نگاه می کردم انگاری قامت شکسته خودم بود .... تا می اومد احساسم قل قل کنه و بخارش به چشام برسه شروع می کردم به حرف زدن و شلوغ کاری الکی وسط حرفای بقیه ........ تا اینکه دیدم همه متعجب پشت سرمنو نگاه کردن برگشتم دیدم خانم ایروانی با غضب به شوهرش خیره شده و انگاری طوفانی در راهه ..... تا خانم ص یاد اومد بگه بفرما...... زن فریاد زد تو به چه حقی داری از طرف من تصمیم می گیری ؟ رنگ تو رخساره دادخواه نبود

تو غلط کردی که اومدی اینجا کثافت ِآشغال ..... گور پدرتو  و اجداد گور به گورشون گور پدر هر چی مرده همشون آشغالن ....... بدبخت تو چی خیال کردی اگه گفتم دوستت دارم فکر کردی اینقدرخرم که تمام خواست های احمقانه ترو اجرا کنم  روانی ! برا من شرط تعیین می کردی ؟! مغز تو و مردایی مثل تو کوچیکتر ازاونه که بتونه یه زنو درک کنه !

بغض و گریه و فریاد امونش نمی داد با نگاه به دکتر اشاره کردم پاشه آرومش کنه .........

 اونروز گذشت .... و ما دیگه هرگز خبری از اونا  نداشتیم  شرکت تا دوسال بعد ادامه داد و پس از اون ، موقعیت همه ما تغییر کرد و سرنوشت ، هرکدومو به سویی روانه کرد

 

 

منم دیگه قصد ندارم بدونم چه اتفاقی افتاده و به سر اون دونفر و زندگیشون چی اومده ازشما هم عذر می خوام که منتظرتون گذاشتم چون اصلن علاقه ای به سریالی نوشتن ندارم  

 

یک از هزاران (۴)

 

علی خان با یه لبخند با نمک گفت مگه ما یه گمشده بیشتر داریم ؟!

گفتم ایندفعه آره ! دوتا  ص یاد ابروهاشو درهم کشید و درعینی که نمی تونست لبخندشو مخفی کنه گفت مهندس نکنه تو حسودیت می شه ؟!! انگار خیلی حساس شدی خب فرض کنیم الان باهمن روشونم نمی شه اطلاع بدن !

همونطور که ذهنم ماجرای اون شب رو مرور می کرد گفتم آره حق با توه من زیادی حساس شدم ....  پا شدم خداحافظی کنم صیاد گفت من ده دقیقه دیگه یه کلاس دارم بعدشم باید برم دانشگاه آقا هیچ حواست هست که امروز با استاد « ک » ساعت سه تودانشگاه تهران قرار داریم کلی اعتبار گرو گذاشتم قصد نداری که منو خراب کنی گفتم یادم بود سرکارعلیه ، خودمو می رسونم

وقتی وارد شرکت شدم درکمال ناباوری جناب جعفر خان با سر و لباسی شیک و سیگار به دست خندان و مشتاق به طرفم اومد و امون نداد چیزی بگم  بغلم کرده و هی رومو می بوسه منم مثل چوب خشک هیچ واکنشی نشون نمی دم ، خیلی شیرین تو چشام نگاه می کنه و می گه حرفای زیادی باهات دارم حسشو داری ؟ ....... چکار کنیم ما هم ترو داریم دلمون به تو خوشه و....... گفتم خیلی خب شیرین زبونی باشه برا بعد ..... ازون خیلی حرفا بگو

رفتیم تو اتاق قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم ببین بذار اول یه خواهشی ازت بکنم داداش من هیچ مایل نیستم حرفای شخصی و مسائل خیلی خصوصیتو بشنوم نه اینکه من خیلی متمدنم  نه ! بلکه نمی خوام با شنیدن اونا به خیلی چیزا متعهد بشمو یه وقت نتونم امانتداری کنم آقا غلط کردم نمی خوامم عضو تحقیق باشین .... اوکی ؟  لبخندی زد و دوباره شروع کرد به عذخواهی و ... گفتم آقا جان اینا تعارف نیست به خاطر خودمه ....... قبول کرد ...  

پیمان همه چی خیلی سریع پیش رفت می دونم ازم دلخوری ولی به خدا نشد نمی شد هیچی معلوم نبود .....از روزی که شورانگیز اومد اینجا خوب من ازش خوشم اومد ..... خودت می دونی من تو این خط ها نبودم ..... ولی آخه دیدم یه جورایی ازش خوشم اومده از طرفی بعضی رفتاراش بی ملاحظه بود ، اذیتم می کرد ..... تا اون شب که قرار شد حرف بزنیم ..........اول  حرفامون بی مقدمه بهش گفتم  تو الان برای چی اینجایی برگشته می گه برا اینکه دوستت دارم !  منم یه مرتبه آمپرم رفت بالا گفتم چرا دروغ می گی ؟  تو منو دوست داری و با همه بگو بخند می کنی ؟ انتظار داری باور کنم ؟ با هر کسی راحت حرف می زنی دست و سرتو موقع حرف زدن تکون می دی  اگه تو منو دوست داری چرا وقتی می خواستی چایی تعارف کنی ... اصلا چرا جلو همه چایی گذاشتی من خیلی بدم اومد ..... نه ! تو دروغ می گی واِلا چرا وقتی من می اومدم برات مهم نبود با بقیه به حرف زدنات ادامه میدادی تو معلومه تنت می خاره برات آدمش مهم نیست فقط ......

حرفشوقطع کردم و گفتم صبر کن ! آقا بسه .... والله  اگه من جای اون بودم اشک که سهله خون گریه می کردم ........ آخرشوبگو جزییاتو بی خیال .. نتیجه ؟  با قیافه خیلی جدی و ابرودرهم می گه

پیمان بذار بگم اینا مهمه !                            

 برای کی ؟  برای خودتون آره ولی برای دیگران نه

خیلی خب پس بذار اینم بگم بعد ، حرف آخرم بهش این شد که اگه راست می گی ؟ دیگه حق نداری اون کارای گذشته رو تکرار کنی از فردا هم دیگه نمیخواد بیای شرکت بعد ازین من بهت می گم چکار کنی ، کجا بری ، با کی بگردی با کی حرف نزنی ، خلاصه اگه بخوای غیرازین باشه من تحمل نمی کنم تازه حق نداری بدون اجازه من با هیچ مردی حرف بزنی حتی با داداش یا بابای خودم ..........

و به سلامتی توافق شد ؟

ظاهرن که اینطوره

خب مبارکه ! منکه همون شب بهتون تبریک گفتم الانم که دست خالی اومدی  پاشو ! پاشو بپر سرخیابون یه جعبه شیرینی بگیرو بیا ........

آخه روم نمی شه پیمان هنوز که عقد نکردیم .........

 بله ..... یعنی چی ؟ تو هنوزهیچ کار رسمی نکردی ولی اصل قضیه اوکیه

راستش یه کارایی کردیم

یعنی چی ؟   مثلا چه کارایی ؟!!

رفتیم خونشون ...... یه کم سکرت بود نشد بگم

بابا ای ول ! پس بگو این چند روزه که ما از دلشوره مردیم ، توی  بی غیرت ! ای تف تو مرامت روزگار! ..... حالا هم ذوق کردم هم دلخورم  ولی درکل خوشحالم و نیشم باز شده

آره دیگه هرکی تروبا این سرو وضع ببینه باید مثل من عبدالله باشه که نفهمه بغلش کردمو بوسیدمش و از صمیم قلب براش آرزوی خوشبختی کردم ....... آقا بلبشویی راه انداختیم که نگو بچه های شرکت رو جمع کردمو اعلام تعطیلی ! گفتم وضعیت اضطراریه ! رفتم سراغ موسسه قضیه رو مثل برق به ب.رز.یی گفتمو ازش خواستم همراهی کنه دمش گرم واقعا دمش گرم چنان همراهی کرد که این خاطره تا ابد برامون موند ، آقا تمام برنامه هاروبهم زدم ........ کلاس ملاس و کار واینا کن فیکن بچه هارو فرستادم گل و شیرینی گرفتن و شرکتو گذاشتیم رو سرمون کل ساختمونو مختل کردیم ........ یعنی خداوکیلی به اندازه یه جشن چند میلیونی انرژی سوزوندیم جعفرهم جاخورده بود هم از خوشحالی قاطی کرده بود می دوید تا طبقه آخر دونه بدونه از دفترا و شرکتهای ساختمون عذرخواهی می کرد اونا هم وقتی می فهمیدن جریان چیه تبریک میگفتنو ..... اهالی زرتشت غربی تا ولیصر فاصله ای حدود شص هفتاد مترو هاج و واج کرده بودیم تا بیان بفهمن چی بوده چی شده یه ساعتی تلافی هزاران خروار خستگی و علیلی و مردگی رو درآوردیم ..... یاد ندارم تو هیچ جشنی اونقدرهیجانی بشیمو و سرو صدا کرده باشیم انگارهمه منتظر یه بهونه باشن ! آقا  تبمون که پایین اومد تازه فهمیدیم که چه کردیم ! تازه بعضی معترضارودیدیم ! دکترص یاد چشاش چارتا شده بود یه جوری به من نگا می کرد که انگاری یه موجود تازه مخلوق دیده باشه فقط برا جلوگیری از بعضی تبعات ،دو سوته سرو کونمونو جمع جور کردیم و ..... الان که یادم می افته خدارو شکر می کنم که اون خریت شیرین اونم تو محل کار همه جاش شیرین و دلنشین باقی موند و خرمگسی زنبوری چیزی نیشمون نزد !

اما شب ..... شب یه شکی تو قلبم اسکی میکرد وحشتناک ، به هیچ وجه نمی تونستم نگهش دارم  یه نقطه سیاه کوچیک تو ذهنم مونده بود و روشن نمی شد

 

ادامه دارد

 

پ ن

 

اسامی افراد از۲۵٪  تا ۱۰۰٪ واقعی هستن مثلن جعفردادخواه  ۷۵٪

یک از هزاران (۳)

 

 با اینکه رشته تحصیلی من فنی و ریاضیه و تو بخش تخصصی خودم جدی هستم در کنارش علاقه شدیدی به علوم انسانی دارم در حالیکه کمتر کسی رو پیدا کردم این روحیه رو داشته باشه ، اونایی که تو رشته های فنی هستن خیلی علاقه ای به دانش های انسانی اجتماعی ندارن و اونایی هم که تو رشته های روانشناسی و تاریخ و جامعه شناسی و حقوق و ادبیات و زبان و ..و...  چندان علاقه ای به فنی و ریاضی ندارن و چه بسا ازش متنفرهم هستن ، بَرو بچه های پزشکی هم یه عوالم خاصی دارن منظورم پولکیاشون نیست اونا که از جرگه بشریت بیرون افتادن (جدی گفتم ) بیشتر کسانی رو می گم که بواسطه دیدن پی درپی صحنه ها و حوادثی از جنس بیماری و درد ، مرگ  و خون و تیغ و کما و گریه و فریاد و فغان و ..و....  یه جورایی انگار عصب ها و قلبشون تغییر ماهیت داده و جنسش عوض شده که البته خیلی هم عجیب نیست این مقدمه رو گفتم تا بگم همین ویژگی وحسی که من دارم باعث شده تو شناخت آدما خیلی ادعام  بشه ! از طرفی به آدمایی که تو این مایه ها هستن به شدت علاقه مندم و به کسانی که فارغ از تخصص شون به دانش انسانی بها می دن و بدون دریافت پول و پست ، براش وقت و انرژی صرف می کنن  بی نهایت ارزش قائلم  ..... حالا یکی بگه اصلن این چه ربطی داشت ؟! آقا !خانم ! ما چاکرهمه بچه باحال ها و خوش تیپا * هستیم و از وجودشون بهره مند می شیمو براشون آرزوهای خوب خوب داریم ( خیلی لاتی شد ) ..........

سه روز تموم ازهمکارم خبری نشد به خونشون زنگ زدم اونا هم اظهار بی اطلاعی کردن البته ازین عادتا داشت همینم باعث شده بود که ما خیلی نگران نشیم اما خانم منشی چطور ؟ .........ازون چرا خبری نبود ؟  شرکت دو بخش داشت ، بخش پشتیبانی-اداری ، از تلفن ها و ارباب رجوع تا خرید و فروش و جمع آوری اطلاعات مزایدات ، تبلیغات ، بازارو سازمانها و ارز و بورس  و .... ( در اندازه بسیار محدود ) که یه گروه چهار نفره اینجا کار می کردن از جمله خانم منشی

 بخش دوم که اصلی محسوب می شد بخش فنی بود مونتاژ ، اسمبل ، تعمیر ، تعویض قطعه و نصب سیستم عامل وبرنامه اصلی و نرم افزارهای کاربردی و خدمات کامپیوتری و یه وقتایی هم با گرفتن سفارش ، نوشتن برنامه های کوچکی با C++ یا  ویرشوال سی ، تو این بخشم یه گروه چهار نفره با خودم ، کار می کردیم  یادتون باشه اینایی که دارم می گم مال دهه هفتاده وقتی که به جز چند شرکت گردن کلفت با سرمایه های دولتی و ازاون لحاض ! مابقی  عددی نبودیم با این حال ما جز بهترین ها در رده خودمون بودیم همکارانی که همدوره ما هستن می فهمن من چی می گم داستان داس هفتی که هیچ وقت به بازار نیومد  ..... ویندوز 3.1  ، رم هشت مگی  و ........اینترنت ، این یکی خیلی جالب بود سال ۱۳۷۱ یه مثلث متشکل ازمرکزتحقیقات فیزیک نظری ، دانشگاه صنعتی شریف و دانشگاه گیلان اولین پیشگامانی بودن که از طریق پروتکل UUCP برا اولین بار تو ایران با دنیای آزاد ارتباط برقرارکردن اونم فقط در حد تبادل ایمیل ، سال ۷۳ موسسه ندا رایانه از طریق ماهواره " کد ویژن " (Cadvision) کانادا ، اولین ISP  ایران رو راه اندازی کرد وسرانجام در سال ۷۴ شرکت « امور ارتباطات دیتا » تاسیس شد و پایه اینترنت تو کشور گذاشته شد این یه تیکه رو گفتم تا بگم ما جزء اولین ها بودیم که همون وقت با هزار پارتی و رابطه تونستیم یه اکانت از اینجا بگیریم و با چه سیستم محرمانه بازی و این حرفا اونم فقط برای یک ماه که کاملا برای شرکت ما جنبه تبلیغاتی داشت ..... وای ! اصلن باور کردنی نیست حالا با این همه محدودیت و فشاری هم که رو ایرانه بازم نمی شه اونروزا رو باور کرد از داس و فرترن .......تا ویستا ، جاوا ، پایتون و.... هزار پروتکلی که روزانه تولید می شه .........  بچه ها اینا هم ربط داشت      نه ؟!

روز چهارم از خانم « پ » (همکار بخش پشتیبانی ) خواستم از روی پروفایل ایروانی شمارشو برداره و اونو پیدا کنه اما نشد کسی جواب نداد خیلی کلافه بودم اون اتفاق یه کم ذهنمو به هم ریخته بود طبق عادت پاشودم رفتم بیرون تا یه هوای تازه بخوره تو سرو صورتم که به خانم ص یاد تو راه پله برخوردم سلام و حال احوال پرسید چیزی شده مهندس ؟  گفتم آره بچه مون بازم گم شده دارم می رم کلانتری اطلاع بدم ، زد زیرخنده و گفت رنگ لباس و کفش و کلاشو یادت نره با یه نیشخند گفتم ایدفعه یه کم فرق می کنه دکتر ! گویا از لحنم گرفت که یه موضوع خاصی باید باشه ...... گفتم شما بفرماین من چند دقیقه دیگه میام موسسه پیشتون .............. 

هرچی بیشتر توضیح می داد من چشام بیشتر گرد می شد علی خان ب ر.ز.یی می گفت همون زمانی که شما آگهی داده بودین یه خانمی اومد اینجا و یه سوالاتی کرد که عجیب بود من دیدم طرف مشکوک می زنه دست به سرش کردم رفت ولی از وقتی که دیدم دقیقا همون خانم (شورانگیز)  اینجا مشغول به کار شده برام یه کمی جالب بود .... حالا مگه طوری شده ؟ پرسیدم سوالای ایروانی چی بوده گفت بعضیاش عادی بود مثل : این شرکت کی تاسیس شده شریکاش چند نفرن مجردن یا متاهل اینجا مال خودشونه یا اجاره ایه ولی اینکه می گفت من اصلن نیاز مالی ندارم فقط می خوام با آدمای با کلاس همکار بشم به نظر شما منو قبول می کنن و.... از همه عجیب تر اینکه پرسید می شه شبا اینجا موند بعد انگاری احساس کرد بد شد ، حرفشو عوض کرد و گفت منظورم اینه که اینجا شبا کسی هم می مونه ؟  یه کم منو به شک انداخت .

داشتم به حرفاش فکر می کردم که خانم ص.یاد با دستای خیس ازآشپزخونه اومد بیرونو با لبخند پرسید چیه بازم دارین پشت سرمردم حرف می زنین ؟! داشت می خندید که با شیطنت ازش پرسیدم خانم دکتر پیشنهادتون چی شد ؟ خیلی محکم گفت پای حرفم هستم ! گفتم به خدا اگه بدونم راست می گی جیک ثانیه ترتیبشو می دم من با اتفاقاتی که داره می افته خیلی به ادامه ماجرا با ایشون خوش بین نیستم انگاری با این حرف حس زنونشو قلقلک دادم .... با قافیه جدی پرسید طوری شده ؟ گفتم نه ! یعنی هنوز نه !  ولی از آینده نگرانم پرسید از آینده چی ؟ گفتم شرکت ....

یه مکث کوتاهی کرد و با شیطنت پرسید راستی مگه بنا نبود منو استخدام کنید چی شد ؟ بیام ؟ آقای ب.رزویی گفت یکی زرنگ تر از شما بود فکر کنم طرفو تورش کرد تموم شد ! من و ص یاد انگاری جا خورده باشیم دوتایی در یک آن گفتیم کیو ؟؟؟

 

ادامه دارد

 

* خوش تیپ

یک از هزاران (۲)

 

 

صدای گریه خانم بود ....  چی شده ؟! موضوع چی بود ؟!  کمی منتظر موندم .... نخیر ! صدا حالا دیگه به هق هق افتاده بود و بی ملاحظه تر .... صدای جعفر که یه بند حرف می زدو سعی می کرد آرومتر باشه با موسیقی گریه بهم پیچیده بود وچه عجیب و باورنکردنی ! چرا درو باز نمی کنن الان ۴۰ دقیقه س ... پا شدم رفتم طرف آشپزخونه تا پشت در ، می خواستم صدا کنم ، به در بزنم ؟ .... نه  یه کم دیگه صبر کنم خودشون باز کنن ،‌ اینطوری بهتره ، جریان کمی طولانی شد ترجیح دادم چند دقیقه برم تو فضای باز، آروم در شرکتو باز کردم ، خوشبختانه کسی نبود ساختمون سوت و کور، یه نگاهی به شکاف در بغلی انداختم ، لامپی روشن نبود ، توهمین طبقه کنار شرکت ما یه موسسه بود ، تدریس خصوصی و کنکور ، مدیر داخلیشم یه پسر خیلی باحال و دوست داشتنی به اسم علی . ب.رزویی .... با یه عالمه دبیران با تجربه و مشهور و با سواد ، این همسایگی از خوبیای روزگار بود  بعضی وقتا روزگار تصادفن به آدم لبخند می زنه آدمای پوست کلفتی مثل من ، توهمون سن بیست و دو سه سالگی  یاد می گیرن که هیچ انتظار و چشم داشتی ازش نداشته باشن ، بعد بیست سال جنگ و صلح نیازی نیست تولستوی باشی تا بفهمی کجای دیوارش باید یادگاری نوشت  ازبین اون دبیرای رسمی و غیر رسمی ، الهه . ص.یاد  زیست و زبان انگلیسی تدریس می کرد ، دوره دکترا درزمینه ماموگرافی و کنسر تو یکی از دانشگاهای امریکا رو میگذروند برای یه پروژه تحقیقاتی توهمین رابطه به ایران اومده بود جامعه مطالعاتیشم چند شهر شمالی بود ، زنانی که سرطان سینه داشتن ازجمله مادر خودش ، خانم ص یاد هم جز معدود آدمای خودساخته ای بود که تا یه مسیرهایی از زندگی همراه بودیم .............

 برگشتم و به آرومی درو باز کردم رفتم تو ،  صدای گریه کمتر شده بود اما حالت بغض و ناله داشت ..... کمی عصبی شدم اومدم صداش بزنم که درباز شد چهره برافرخته و درهم ، با دستای لرزان ازروی میز پاکت وینستونو برداشت و به سختی یکی روشن کرد چشمای پرازسوالمو نگاه کرد و رفت یه گوشه روی زمین ، کف پارکت سرد کز کرد و نشست ، رفتم نزدیکش هیچی نپرسیدم فقط نگاش کردم خیلی بهم ریخته بود وقتی می خواست پُک بزنه دستاش می لرزید چند لحظه بعد بطرف آشپزخونه رفتم خانم همچنان گریه می کرد و سرشونه هاش بالا پایین می شد چنان زجه میزد که دل سنگو آب میکرد ...... چی بگم ؟؟!! یه بسته دستمال کاغذی گذاشتم رو میز،  تمام آرایشاش با اشک و آب دماغ ولو شده بود ، یه کم از نیم رخ نگاش کردم نتونستم احساسمو نسبت بهش بفهمم ......خیلی اهل سیگار نبودم ولی منم یکی آتیش کردم  ، تکیه دادم به میز و دود سفید و لطیف وینستونای اون سالهارو فوت می کردم تو لوستر وسط سقف و بهم پیچیدن و پخش و پلا و محوشدنشو نگا می کردم .... والله دیگه این مدلیشو ندیده بودم که به برکت این دوست عزیز به تجربیاتم اضافه شد آشنایی با اعمال شاقه و کمی تا قسمتی مشکوک و روانپریشانه ! تا اونجایی که من شناخته بودم دوست ما جزء افرادی بود که شاید بواسطه خونوادش با خانما برخورد آنچنان نداشت اصلا یه جورایی هم به دختر آلرژی داشت در عین حالی که نیاز بسیار عمیقی هم در وجودش موج می زد به نظرم چون دوره های مختلف سنی شو بدون حضور این موجودات شیرین گذرونده بود دچار تیک های عجیبی شده بود ، داشتم به سقف نگاه می کردمو گذشته هاشو مرور می کردم این دختره چی ؟ اون چرا ؟! .................... اصلن داستان چیه ؟!! سیگارم تموم شد و سیگار چارمی رو از دستای آقا جعفر گرفتنمو یه چش غره شدید ! ..... دلم بدجوری براش سوخت چنان مظلومانه نگام کرد که یه لحظه خود یزید بینی من بالا زد .با صدای گرفته و خش دار ، بریده بریده گفت

 پیمان جان .....  به خدا شرمندتم ..... ترو جون هر کی دوست داری... منو ببخش برنامتو بهم زدم ...... سرشو انداخت پایین  ، یواشکی گفتم

پس منو نگر داشتی که مراقب باشم همدیگروگاز نگیرین ؟!! مردحسابی این دیگه چه سناریویی بود ؟ با همون حالت ضعف و بی حالی گفت

می شه شورانگیزوتا یه جاهایی برسونی ؟ گفتم مشنگ انگاری خیلی خوردی حالیت نیست ماشینم دست دائی مه خودمم باید با خط ۱۱۱ برم ! حالا تا ازکنار گوشای دراز شده من دوتا شاخ پیچ درپیچ بیرون نزده  پاشو هم خانم رو برسون خونه هم منو ، که شاید بتونم برا یه عذرخواهی ، آخرای مهمونی برسم 

 

ادامه دارد

 

( ۱۱۱ که می دونین چه وسیله ایه ؟ ..... برا اونایی که نمی دونن بگم که وسیله  نقلیه ی مردونه س وقتی می خوای پیاده گز کنی دوتا پا داری می شه ۱۱ یدونه هم ........ آره خودشه !‌ ....که سرهم می شه ۱۱۱  )

یک از هزاران(1)

 

 

یک صدُم

 

ساعت پنج و نیم غروب بود داشتم آماده می شدم برم خونه زمستون ۱۳۷۵ یکی از روزای دیماه .

سال خشک و بی برکتی بود اما بعضی شبا سرمای استخون سوزی داشت هوا کاملا تاریک شده بود معمولاخانم ایروانی نیم ساعت زودتر ازما شرکت رو ترک می کرد اما اونروز با آرامش خاصی پشت میزش ظاهرن با کامپیوترمشغول بود ، شورانگیز ایروانی شیمی خونده بود اما حدود یک ماه پیش از بین ۳۴ متقاضی کار از طریق آگهی توی روزنامه به شرکت ما افتخارهمکاری داد ، دوست و شریک محترم آقای دادخواه توی آشپزخونه ورمی رفت من فقط صدای سابیدن می شنیدم سابیدن قاشق به دیواره داخلی لیوان!صدا آشنا بود به همین خاطرکمی تعجب کردم آخه دم دم رفتن ؟!  قهوه ترک ؟! ...

جعفر کاری نداری ؟ .......... من رفتم

پیمان صبرکن !

لحنش عادی نبود یه مکث کوتاهی کردمو یه نیم نگاه به خانم و یه نگاه به طرف اتاق مبله ای که یه شبایی می موندیم ، زمانی که کارمون از کنترل دررفته بود یا  تو اسفندماه که باید سال رو می بستیم یا یه شرایط اضطراری ....... بعضی وقتا هم برا یه مهمونی چند نفره و جفنگ بازیای سرخوشانه !  اما الان وقت هیچکدوم نبود ! ........... از آشپزخونه اومد بیرون و با قیافه ای مظلوم و چشای شهلایی ! و لحنی شیرین و خواهشانه  گفت : بمون کارمهمی دارم ! می خوام کمک کنی .......

با تعجب یه نگاه به خانم انداختم و با نگاه کشدار به چهره جعفر برگشتم یه حرکت تاییدی آروم با سرش کرد و من ......... یه نفس عمیق کشیدم ..... یه بار دیگه از هوش و خردم عذرخواهی کردم ، ازاینکه بهم گفته بود و من بهش اَخم کرده بودم ازینکه چندبار نشونم داده بود و من رو دستش زده بودم ، آروم دستمو به پیشونیم بردم  و روحمو نوازش کردم یادم افتاد روزی که برای انتخاب یک همکار از بین سی و چند نفر ، مثل یه سامورایی جدی هرگونه سفارشی رو نادید می گرفتمو دنبال شایسته می گشتم چه اتفاقاتی افتاد ! یاد اون دوتا خانمی که صادقانه با همت خودشون بیشترین امتیازو آوردن چقدر با متانت ، چقدرعالی و خودساخته ، آشنای هیچ کسی هم نبودن یکیشون وقتی فهمید با وجود داشتن تمام شرایط کافی ( لازم نه ! کافی ) کس دیگه ای داره انتخاب می شه نگاهی بهم کرد که هنوزم وقتی یادم می افته از ننگ قبول سفارش همین جعفرآقای شریک روانم سرخ می شه و دود از دماغم بیرون می زنه ، خیال کردم شاید سرکارخانم ایروانی شرایطی داره که قراره بهش کمک بشه تازه گیرم که اینطور بود ازکجا معلوم اون دخترشایسته شرایطش بدتر نبود ؟ بعدشم ما که نمی خواستیم کارخیریه بکنیم .... ببین چه ریلکس و بی حیا نگاش به مانیتوره و گوشاش اینجا ، از همون روزاول همه چی برام روشن شد اما هی به خودم نهیب زدم که بس کن ! از بس که خودتو تو زندگی مردم غرق کردی به اسم تحقیق ، دیگه چشاتم کار اصلیشو ول کرده داره بی ناموس می شه  ....... نه ! ...... در حالیکه همه چی درست بود .  تمام اینا تو فاصله درآورن کت و نشستن روی صندلی از ذهنم گذشت به محض نشستن گفتم : من باید مهمونی باشم ماشینم ندارم ............. چرا الان می گی آخه ؟!

شرمنده از صبح دو دل بودم هی با خودم کلنجار رفتم روم نمی شد ..... از خانم ایروانی هم خواهش کردم بمونه !

بله ! ........مشخصه !  خب الان من قراره چکار کنم داداش ؟ ( همراه حرف جهت نگاهمو به سمت خانم بردم ) انگار نه انگار !

من و ..... من...... من با ایشون یه صحبتایی داریم که ............. دوست دارم تو هم باشی !

تو صحبت خصوصی شما منم باشم ؟؟ !! خندم گرفت از جام پاشدم ومحکم گفتم خب مبارکه ! خبر شیرینی بود پس شیرینی فراموش نشه کادوی منم بزودی تقدیم می شه  ممنونم ازاینکه من اولین نفری هستم که بهم خبر دادین

نه .... به جان پیمان ناراحت می شم ! .......... خانم پرید تو حرفای آقا و گفت : خب آقای ...... شاید کار مهمی داره مزاحم ایشون نشیم !

من می خوام پیمان باشه ! .............. خوبه دیگه ! خودتو اینقد لوس نکن یه تماس با خونه بگیر و بگو کار داریم ...... بابا ازت خواهش می کنم رومو زمین نزن ! دیگه از رو رفتم و همه چی رو فراموش کردم برا اینکه حال و هوارو عوض کنم با یه لحن خیلی صمیمی گفتم باشه به شرطی که اسموتونو ازهمین الان به جمع اعضای تحقیق اضافه کنم ؟!

باشه حالا که ماهم قراره تو جمع موشای آزمایشگاهی تو ثبت نام بشیم من حرفی ندارم !

خب نگفتین من باید چکار کنم ؟!

هیچی ! فقط خواهش می کنم تو بمون !

رفت تو آشپزخونه و یه لیوان قهوه ترک آرود گذاشت جلو من و یواش گفت : خیلی مخلصم به خدا تلافی می کنم

بعدشم رو به طرف : شورانگیز بریم ؟! پا شدن رفتن تو آشپزخونه و درو بستن ...........حالا نوک هد سوال روهارد مغزم گیر کرده ....چرا من باید اینجا باشم ؟! چون خونواده ی جعفر مذهبیه ؟! ........ آره ؟ .....نه  ..آخه کسی که نمی دونه ... مخصوصن با مخفی کاری هایی که جعفر داره اون پلیس بازیاش ، یه هفته یه هفته ناپدید شدناش ...... الان من چرا باید اینجا باشم ؟ خب چیز خاصی نیست ته تهش یه ازدواجه  اینکه مشکلی نداره ! ....... شایدم به خاطر عادتیه که جعفر طی این چندین سال دوستیمون و این چند سال شراکتمون پیدا کرده هر جا وا می مونه یه ضرب میاد سراغ من ... بارها و بارها ، وقت و بی وقت اومده سراغم و ازم خواسته همراهی کنم مشکلی رو درمیون بذاره .... بیشتر مواقع هم مشکل فکری داشته ، تضادهای عجیب و غریب ....... و من ......... شاید سنگ صبورش یا گوشهای مفت ........ وقت کافی .......حوصله بی نظیر اینا شاید معنی پیمانیه که خودم تو مغز این شریک گذاشتم اصلن جعفر یه سالم از ماها بزرگتربود به واسطه داداشش علیرضا که همکلاسیمون بود وارد جمع ما شد به هر حال روزای ژولیدگی ، بی مزد و منت در خدمتش بودم ......... و حالا ....حداقل نکرده یه ندایی بده از اول یه کوچولو بگه قضیه منشی و دوستی و ازدواج و ..... تو همین چرخ و فلک بودم که صدای بق بقو ... بق بقوی دوتا  کبوتر از بالکن نظرمو جلب کرد به جان خودم اینقدر قشنگ عشقبازی می کردن که نگو زیر نور چراغ  آی رمانتیک بود دستامو زدم زیر چونمو همچین ریلکس رفتم تو نخ اونا ، آقاهه اِ ببخشید ! نره هی پراشو پف می کرد دورمادهه می چرخید و از نوکش دم به دم نوک می گرفت و محکم می کشید .... اساسی ..... بعداز هر نازونواشم می رفت روشو و با چندتا حرکت ریزلرزه  یه سفرماوراء می رفت و برمی گشت ... می اومد پایین و ... دوباره .... نیشم تا بناگوش باز بود .... خدایی چه سوپر مشتی بود دزدکی ! نمی دونم راضی بودن یا نه ولی منو نمی دیدن ........ خستگیم در رفت آخ یش .......اول فکر کردم خیالاتی شدم ولی خوب که گوش کردم دیدم نه صدا صدای  گریه س  ! صدا بلند تر شد ...... رومو برگردوندم ...آره صدا از آشپزخونه بود .....هر لحظه هم بلند تر می شد !

 

ادامه دارد

سکسکه در تالار عشق

 

زن و مرد  ، عشق و س ک س

 

با فرض مشخص بودن تعریف زن و مرد کمی س کس و عشق رو مرور کنیم :

س کس در معنای عمومی یعنی لذت بردن از لمس چیزی ، وقتی پوست بدن با لمس کردن جایی ایجاد لذت بکنه به نوعی سکس حاصل شده بارزترین جلوه س-کس همین جنگ تن به تن ایه که بین یه زن و مرد بوجود می آد ( البته این صحنه ای که الان تو ذهن شما تولید شد احتمالا لحظات آخر این جنگ بود ) چراکه همین رفتار اصولا با قربون صدقه رفتن و ماچ و بوسه و نجوا نیایش و لمس نوازشی آغاز می شه ( اسلو موشن تصور کنید ) این رابطه با روش درستش اینقدر نرم و آروم واینقدر با لطافت و ملاحظه شروع می شه که اصلن کسی باور نمی کنه به اون داد وهوار و آخ و اوخ ، خیس عرق شدن ، بلند کردن وزمین زدن ، زمین خوردن و مچاله شدن پایانی ختم بشه تا جایی که وقتی کاملا تموم می شه نتیجه این جنگ می شه پیروز- پیروز یعنی هردو طرف ، جنگ رو بردن ( یادمون نره که برد - باخت یا باخت - برد تو این جنگا عواقب خطرناکی داره ) نیرو جنگ افزار و انرژی که تو این نبرد الهی ! صرف می شه بعضی وقتا اینقدر زیاده که طرفین رسمن بی هوش می شن البته این در نوع فرد اعلی و درجه یکه س ک سه ( آخه وقتی دو نفر عالق! و باغل! آگاهانه به جنگ میان اگه الهی نیست پس چیه ) 

اما لمس کردن پوست با پوست کمی فراتراز اینم می ره مثل وقتی که مادری بچه شو تو بغلش می گیره می بوستش و صورتشو با چشم و صورت مالش می ده یا انواع نوازش های پدرانه و مادرانه روی فرزند بازتولید یه حس لذتی میکنه که تو دایره حس مادرانه و در نهایت س کس قرارمی گیره اما دامنه اون بازم گسترده تره تا جایی که شما وقتی روی بعضی سطوح مثل مخمل دست می کشین اتفاق میافته یا خیلی چیزای مشابه ، یه چیزجالبتر! میگن پدری که لحظه بای از دنیا ، دوست داره درآغوش فرزند بزرگش باشه اینم منشاء س کس داره ... حالا

اونچه که مشخصه مرکزسک س در بدن و جسم افراده و هر نوع س کسی سرانجام وقتی اتفاق می افته که لمس شدن یا لمس کردن داشته باشه ، اگر زبان جسم رو خوب بلد باشیم  یک گام جلوتریم (هوش جسمی تونو پرورش بدین ! ) یه س ک س دلخواه ، مقدماتی داره که باید طی بشه مثلن ؟؟؟؟؟ نگاه کردن بهم دیگه ؟! لو دادن تو حرفا ؟! بکار بردن واژه هایی که بار خاص داره ؟! خطاب کردن و صدا زدنی که توش حس سکسکه موج می زنه ؟! و ..... ببین بازم برو جلوتر مقدمات یه سک س خوشایند و پایدار و همیشه تازه ! بازم پیش تر از ایناست   کجا ؟  آها !  یه دوست و شریک جنسی وقتی به اوج قله این ماجرا دست پیدا می کنه که فضایی کاملا آروم و خیالی صد درصد آسوده و آرامشی کاملن واقعی داشته باشه خصوصن خانم ، اگه یه زن اینارو بدست نیاره محاله بتونه شریک خوبی باشه چون خودش نتونسته آماده بشه ، ذهن یک زن در س کس باید به نقطه مطلوب برسه اون نقطه کجاست و چطوری باید بهش دست پیدا کرد ؟ این سوالیه که راز موفقیت شادابی و جوانی حاصل از س کس رو فاش می کنه .... خب ؟!   ..... حالا ببینید چه چیزایی باید مقدمه بشه ، من نمیدونم اون مقدمه رو شما دوست داری چه اسمی روش بذاری ، اینش مهم نیست مهم ساختن اون فضا و مقدم چینی اونه من اسم اون مقدمه رو عشق می ذارم شما هرچی دوست دارین بذارین ، سک س ،شریک شدن درخصوصی ترین مسایل جسمیه دیدن جزییات بدنی و مخفی ترین نقاط بدن همدیگه ، کی می تونه اینکارو بکنه ؟چه کسی اجازه داره به این جا برسه ؟ دادن اعتبار و مجوز ورود به پشت صحنه ها چیه ؟ شما  تن در اختیار چه کسی می ذارید ؟ اگر کسی باشه که شما رو در معرض تشعشعات و امواج فکری تحت تاثیر بذاره ، اگه امواج مغناطیسی شما در میدان مغناطیسی امواج فکری کسی با آرامش و خوشایندی دلنشینی قرار بگیره وقتی به اون فکر می کنید روح تون پر بکشه ریلکس بشین مست کنیدو خلسه ای و لقوه ای ! بشین ، با دیدنش خون تو رگاتون جتی حرکت کنه و کم کم حس خوب و مثبت اوهم نسبت به شما ابراز بشه پس ازمدتی بهش اعتماد می کنید  .. نمی کنید؟!  اگه این حس نباشه چطور ممکنه زنی درآغوش کسی آروم بگیره یا مردی از دامنی به معراج بره !! اون مغناطیس فضا می خواد ، باید زمان و مکان و شرایط رو در اختیارش گذاشت حسی که دراون بدون کوچکترین واهمه ای از گذشته هات بگی ازرنج هایی که بردی از دلخوریها از زمانه از ترس هات بگی از دغدغه هات از چیزایی که یه عمره تو دلت سنگ شده و می خواستی با عزیزتراز جانی درد دل کنی روحتو بهش تکیه بدی و درآرمش کامل از همه چیزدرونت ( اونی که شناختی ) بگی از ظریف ترین رفتاری که اگه با تارهای وجودت وَربره ترو از کوک می ندازه و کوچکترین حرفی که بند دلتو پاره می کنه ، از غصه هات بگی ، ازآینده ، از فکرایی که برای خودت و اون داری دستشو بگیری واونو به خصوصی ترین گوشه های روحت ببری نشونش بدی به جاهایی که حتی خودت هم نتونستی به تنهایی واردش بشی به دالان ها و اتاق هایی که درش هرگز باز نشده ازون بخوای ببینه نگاه کنه اگه لازم بود چیزی بگه دلداریت بده امیدوارت کنه وقتی داری اونو بدوبدو ازین گوشه به اون کنج ازین طرف به اون طرف می کشی نه زمان رو بفهمین نه مکان رو اصلا کجا هستین و الان کیه ؟ شبه یا روزه ، همه چی تعطیل ! هیچ چیزی جز در اون حال و دراون لحظه بودن ، قابل درک نباشه تمام هوش و خرد و حواس پنجگانه فقط و فقط مال تو و اون باشه اختصاصی ِاختصاصی اونهم با تمام اشتیاق و ذوق و همدلی پا به پات بدوه و لذت ببره ازین اعتماد تو ازین مهمونی و پذیرایی ویژه ازینکه چقدر تو بهش اعتبار دادی و چقدر دوستش داری چقدر برات باارزش و آرمانیه و همینطور تو برای اون .... خب اینو من میگم عشق ، دوست داشتن گسترده ای که بی کرانه است و ژرفای زیادی داره البته این عشق بعد از اون جرقه زدن بوجود میاد ( جرقه ای که آدم و حوا موقع دیدن هم زدن ) حالا با این حساب س کس باید دوره مقدماتی بسیاردقیقی رو طی کنه تا کیفیت عالی و اثربخشی داشته باشه بنابراین هر چقدر این فضا کامل و آرمانی تر باشه کیفیت اونم بالاتر می ره و برعکس اساسن مفهوم تجاوز ازهمین نقطه قابل بررسیه دست بردن در حریم جسمی کسی 1- بدون گرفتن اجازه 2- بدون صرف زمان لازم 3- بدون صرف انرژی کافی و از همه مهمتر بدون رسیدن به اون فضای اختصاصی و یگانه است حتمن نباید تو آسانسور و گل و گوشه باشه حتی ممکنه زن و شوهری سالها در حال تجاوزکاری و بی ناموسی باشن !  ( بسه دیگه ! مُردم ) بقییش باشه برا بعدها

 

 سه نکته مهم

 

اولی :  اینایی که گفتم حاصل تحقیقات ، تجربه و یافته های شخصیه منه

دومی : وقتی می گن فلان موضوع علمیه یعنی یا باید با اصول ریاضی ثابت بشه یا در آزمایشگاه بدست بیاد پس با این تعریف رواشناسی و جامعه شناسی علم نیستن و فقط بر پایه آمارحرف می زنن آمار هم از تحقیقات بدست میاد بنابراین برای آدم ها و احساسات اونا هیچ وقت یک قانون یکتا وعمومی وجود نداره دست کم تا حالا بدست نیومده حتی در مورد بدیهی ترین رفتارهای غریزی مثل خوردن و آشامیدن قانون ثابتی نیست که همه آدما دراون یکسان باشن اما با تحقیقات و آمار بدست اومده می شه انحراف معیار رو کمتر کرد می شه به سمت بهتری رفت می شه خیلی از رفتارها رو آرایش کرد بدون شک می شه به یافته های بهتری رسید و در وقت و انرژی صرفه جویی نمود بااینحال هیچ تضمینی وجود نداره که نتایج یک کنش و رفتار برای همه  حتمن یکسان باشه

سومی الان یادم افتاد در راستای اون تجاوزه : یه دوست باحالی داشتیم خیلی با تربیت ! بود یه روز توخونشون جمع بودیم باباش بیچاره گناهکار شد یه چیزی رو بد موقع مطرح کرد پسریه ذلیل ناغافل گفت برو خوارک و س ه یه عمره داری ننمو می کنی هیچی بهت نگفتم .... مرد بیچاره هزار بار مرد و زنده شد !  

رهایی

عشق ورزیدن بدون قید و شرط

 

راه می رفت و چشم در افق ، غرق در اندیشه های دور بود از سالیان دور ، مرور می کرد و می آمد هر از چند لبخندی چهره اش را ژکوندی می کرد  ، خسته اما ناگزیر ، کمی تند تر قدم بر داشت ، آسمان آبی ، کودکی در ذهن او رقصان و پران ، شاد و خندان ، افتان و خیزان می دوید از رود و باران ، می گذشت از دشت آزاد ، غلت می زد بر سینه سبز چمنزار،  قهقه از مستی و پاکی و بودن ، بی غم و اندوه و افسوس ، غافل از هر رنجی و گاه ، زمین می خورد و دستش می خراشید ... و زانویش و زانوی کوچک و نوپای او ، تو گویی هیچ چیزی از آن بازی ِ لذت بخش ، برایش نیست در دنیا !  راضی ِ راضی ِ راضی  ، آسمان آبی ِ آبی  !

 

رعد می زند ناگاه در آسمان ذهن واکنون نیست دیگر آن لبخند درچهره اش ، خشکید ! دل پر از امید و جوشش ، ذوق و شادی لیک آلوده با دردهای بی شمار ، رنجش و آزردگی . ....... در دل شهر خماری ، خواب آلوده ، که تنها  خواب می خواست، شلخته ! برنتابید ، نظم ِ رقص و برگزید رخوت و سستی و خمودی را  ..............

کو صداها ؟  کو نواها ؟ یک ترانه از دور دستها که برد تا ظهر سوزان ، داغ داغ ، یک روز تب دار ، در عرق ریزان مرداد ، خاطری و یادی از آن روزگاران .......... و هر آن آرزویی ! تا باز گردد با ترنم ِ باران ِ پاییزی ، آنگاه که می گفت : " تو رگ خشک درختا     درد پاییز می گیره  "

آسمان ابری است ، برف می بارد و سرمای آدمکش ، بخار نفسها را بلوری می کند در  دم ، آسمان قهری است ، ابری است ، ابری ِ ابری ِ ابری  ، چشم ها اشکی  ِ اشکی  

 

کو نواها ! کو صداها ! تا باز گوید تا باز خواند : بگذار مارا ،  بگذر از ما !

بگذر ای روزگار تلخ تر از زهر !  بار دگر روزگار ، تا شکر آید  !

باز گردیم ! بار دیگر تا دوباره  تا همیشه ، تا مگر ، هر که خود را باز جوید ، هر که باخود باز گوید :

دست ها ...... ای دستها

 

ای دستهای نوازشگر و مهربان !  ...................................  نوازش کن !

ای آغوش گرم و همیشه باز ! .........................................  در آغوش کش !

ای چهره گشاده و همیشه با لبخند ! ..................................  بخند !

ای چشم های مشتاق و صمیمی برای نگاه میهمان ! .............  بنگر !

ای گوش های شنوا برای خریدن درد آشنا ! ........................ بشنو !  

ای قلب کویری ِهمیشه بخشنده ! ......................................  ببخش !

 

 نوازش کن ! در آغوش کش ! بخند و بنگر و بشنو و  ببخش !        چونان همیشه !

که این نوشت ، سرنوشت توست ، سرنوشتی که خود نوشتی ، داستان بودن ِ با رمز بخشش ، بودن ِ با ِسر ارزش ، بودن ِ با مهر ، بودن ِدر لحظه و آن  ، بودنِ ِ سرشار از عشق که نثار آسمان باید نمود این بار

 

 

خسته ای ؟!!   از چه ؟