جهان خانم

 

ما نیز شما را می خواهیم !

 این جمله ای بود از زبان میرزا تقی خان امیرکبیر درسریالی به همین اسم که سالها پیش از صدا و سیما پخش شد.  خطاب به کی؟  به همسرش یعنی خواهر ناصرالدین شاه و دختر مهدعلیا، سکانس قدم زدن میرزا و زنش در فضای سبز محوطه کاخ که مثلن داشتن درد دل می‌کردن.

 این جناب میرزا تقی خان که تاریخ معاصر ازون به بزرگی و رادمردی یاد می‌کنه و خب یه جورایی به خاطر ذات و تربیت درستش چندان هم بیراه نیست بدون شک از معدود حکومتگران این سرزمین بوده که خودش رو در ثروت و قدرت و شهوت غیردمکراتیک خفه نکرد، اما حالا که ایشون اینقدر پرهیزگار و پارسا و چشم و دل سیر نشون می‌داد خداوکیلی باید از اینورغش می‌کرد؟ آخه خان بزرگ این چه رفتار و گفتاریه با یک زن : ما نیز شما را می‌خواهیم! آقا تقی چیزی از بلندی کلاه و اون عبا و قبای نخست وزیری شما کم می‌شد اگه قشنگ بهش می‌گفتی که چقدر دوستش داری و چقدر ازینکه درکنارش هستی احساس شادی و غرور می‌کنی؟ حالا گیریم تلویزیون با زنو شوهرای عاشق، مشکل داره و نمی‌ذاره اونا همدیگرو بغل کنن و ببوسن و رو تخت بغلتن، اما آخه اینم انصافه که درگفتن جملات محبت آمیزهم آدم شورشو دربیاره و به سبک شما  احساسشو بیان کنه؟ حالا اینم می‌ذاریم به حساب چشمان کور سانسور و تحریف تاریخ و تلویزیون* اما آخه میرزا جان، اون چه کاری بود که با مادر زنت کردی؟ تو با اینهمه هوش و ذکاوت چطور قدرت زنارو درک نکردی و نتونستی بهتر درکنار اونا باشی؟  درسته که مهدعلیا یه جورایی سمبلی از زنان افسرده دربار مردسالار و موجودی تلنبار ازعقده های مزمن بود، اما همون زن با همه بیماری های عمیق و زخم های کهنه ای که تو روحش بود، به شدت تشنه عشق بود و منتظر نثار محبت، زنی که ترو به اجبار در خانواده پذیرفته بود پیام روشنی بهت می‌داد، سال ها در انتظار آزادی از چنگال همسر خوشگذرون، خون دل خورده بود، سالها از بی توجهی و به حساب نیومدن درعذاب بود و حالا که پسرش به تخت شاهی نشسته بود تصمیم داشت طوفان کنه، می‌خواست انتقام ده ها سال در پستو بودن روح و روانش رو از زمین و زمان بگیره، قصد داشت از طریق پسرش جگر مردسالاری ابله و بیرحم دربارو از حلقوم مردها بیرون بکشه ... اونوقت تو در نهایت سهل انگاری و با اون شرایط ناپایداری که داشتی خودت رو درمقابل یه همچین طوفان سهمگینی قراردادی؟ و ایران رو درآستانه یه مصیبت دیگه؟  آخه امیر ِکبیر!

نمی‌شد ازین آمیخته دسیسه و دانش در مسیر مثبت بهره گرفت؟

شاید سقوط اخلاقی مهد علیا دراون روز حتمی بود، شاید فساد و تباهی راهی بود که او حتمن درش غرق می‌شد اما می‌توان گفت که شاید اگر درک کبیری هم بود می‌شد از شدت این سقوط کاست و دست کم از جنگ و جنون و جنایت پیشگیری کرد.

 

* ازبسکه سابقه این تلویزیون خرابه ها تا فیلم از یه پلان به پلان دیگه عوض می شه حالا فیلمه تو مایه های عزاداریه ها بازم می گیم بیا دوباره قیچی شد؟ خاک برسرت کنم بابا این مگه چه صحنه ای داشت آخه کوری سّگ!

 

ماجرای جهان خانمو گفتم که بدونین با اینکه من همیشه زنارو مرکز عشق ورزی و هسته محبت پراکنی می‌دونم جاهایی هست که باید حتمن ِحتمن مردا متوجه بشن و زن رو عمیقن درک کنن، مثل حال و روز این زن که سال ها در سکوت سیاه، خفقان گرفته بود و جای شگفتی داره که کسی درحد امیر کبیر اینو درک نکرد

بازیگوش دلتنگ

 

آنچه از تو باقی خواهد ماند، یک تندیس است، مجسمه ای از جنس یک خیال، پیکری به شکل ونوس یا ققنوس و یا  لنگه کفشی پاره، طراح آن خودمان هستیم، خود ِ بازیگوشمان، درست دریافته ای هم اندیش! ما همه در گرما گرم بازی شاد و کودکانه ای هستیم، همچون پاییز، گاهی ابری هستیم و غمباد گرفته، زمانی می باریم به نرمی و لطافت، گاهی طوفان بپا می کنیم و به شدت درختان را تکان می دهیم و برگهایش را به یغما می بریم سرخوشانه، دمی رگبار می زنیم و لحظه ای آفتابی.

ناسرخوشانمان، کمی با اخم و ترش، گمان می کنیم که غم و غصه ها چون از جنس اندوهند، مارا ازین بازی می رهاند و کمی صیقلمان می دهد، اما نه! غم و شادی، باهم، پستی بلندی های این راه مه آلود کوهستانی هستند، از پس هر افتی، خیزی و ازپس هر خیزشی شاید افتادنی.

چقدر آفتاب سرزده است و غروب کرده و ما اورا هیچ نداده ایم؟!   آفتاب را !   می شنوی؟

 به خیالمان هنوز زندگی را شروع نکرده ایم و آنچه اکنون درحال گذراست مقدمه ای است برای شروع زندگیمان، اما اینگونه نیست، این مقدمه، همان زندگی است، تو خواه دوستش بداری خواه نه

همچنانکه لحظه ها در تاریکی و نور می گذرد، و تو به خود وعده های فردا را می دهی و گاه شاید همین خیال، نیشت را تا بناگوش باز می کند و در ابر پُر پشت آن خرغَلت گسترده ای می زنی، در یک آن صدایی به شکت می اندازد، صدایی از درون، صدای ضربه های تکرار، شاید هنوز هم باور نداری اما کسی در ما آرام آرام مشغول زدن ضربه های میخ و چکش است، خواب ندارد، حتی وقتی تو خوابیده ای او بیدار است و در آرامش تو، آنچه را که خود به او سپرده ای انجام می دهد، آن کس، تندیسی را بعد از خواب ابدی تو رونمایی خواهد کرد، تندیسی ماندگار در خیال یا خاطری، شاید!

 

 

به خیال بگو با ناز که خیالی نیست، گو در خاطری بمانم یا نه اصلن خیالی نیست، چه تندیس ها که جهان را دربرگرفته اند، بزرگ و کوچک، من اما دلم برای او تنگ می شود، تو بگو!

تو بگو که خود پیکرتراش به کجا می رود؟

من نمی دانم و  اوج پرواز پندارم در ابرها ته کشیده و مانده است.

تو بگو پیکرتراش نازنین من به کجا می رود؟

 

هان؟

 

می دونید که من اصولن متخصص گیردادن به بنیانگذاران سیستم پرورشی، آموزشی، تربیتی، هنری، اساطیری، عشقی، اهورایی ... یعنی بانوان ایرانی هستم، قافله سالاران گرامی سرزمین کهن، اونایی که به گفته تاریخ ِفردوسی عزیز، پادشاهی، بخش کوچکی از وجودشون بوده، البته ما که ندیدیم راست و دروغش گردن حکیم باد، حالا منکه باور می‌کنم ولی خودتون جواب این بچه هارو بدین (نسبت دو به هشت یادمون نره) من می‌گم فقط یه مدت کوتاهیه که پرچم از دستوشون افتاده مثلن هزارسال!! ببین سپیدار بهت برنخوره، تازشم هیچ مردی رو سراغ ندارم که تا این حد از خانم ها دفاع کنه (اوه اوه چه من مرا قربان هستم) حالا اونای که نمی دونن یه روز اعتراف خواهند کرد!...حالا ببین.

راستش می خواستم درباره چیزای نوستالژیک بنویسم، از طعم و عطر و بوهایی که دیگه ازشون خبری نیست، خیلی ساله، مثل عطر برنج ایرانی که معلوم نشد با ژنتیک و اصلاح نباتات چه خاکی به سرش ریخته شد، از کارتونهایی که مجبور بودیم ببینیم، چه خوب چه بد، ماهواره کجا بود! سندبادِ لباس عربی بود و پینوکیوی آدم نشو حالا بازم آهنگاشون بد نبود، خانواده دکترارنست، مهاجران، یا از تولیدات پربار! صدا و سیما، مثل بپربپر زاغی جون! یا اون عروسکای مسخره بیدار بیدار هوشیار هوشیار ناتموم کار...هله هوله هایی بود که جان کودکی های مارو ساختن، ازباقلوا و قطاب تا لواشک و تمبرهندی، اینا با خوندن غربتستان یادم اومد ولی نمی دونم چرا زیادی جدی نویس شدم، فکرکنم این دلیل خاصی می تونه داشته باشه، آخه چرا دیگه به راحتی تو ژانر کمدی یا همون قالب طنز و شوخی و خنده نمی شه به زمین و زمان گیرداد؟ چرا دیگه صبح ها وقتی از خواب پا می‌شیم حوصله رفتن جلو آینه روهم نداریم تا چه رسد به اینکه بخواهیم گوش خودمونو بکشیمو هی ازخودمون ایراد بگیریم؟ ( اِ نکن دیگه مگه مرض داری ُصبه اول صب)

جوابی که الان به ذهنم می رسه اینه که شاید اینقدرمرز شوخی و جدی قاطی شده که تشخیص اونا مشکله، شاید بعضی آدمای ناخوش‌تیپ درعرصه های جدی، معنی حرفا وکاراشون اینقدر به طنز و شوخی می‌خوره که نمی تونی بفهمی طرف داره از اجرای قانون مثلن اساسی حرف می‌ زنه یا داره جوک می گه! شاید دیگه مرزی بین خیر و شر نمونده؟ شایدم ما دیگه نمی تونیم تشخیص بدیم ....بهرجهت، به قول شاهان ابله قاجاریه که الحق سمبلی ازطنز تاریخی بودن، خاطر و میل مبارکمان کشیده تا بپردازیم به این موضوع : کله و مغز و زبون و بناگوش و پاچه ...

 

 پرسش، بدیهی ترین کاریه که مغز یه انسان انجام می ده و شاید این کار، اصلی ترین دلیل رشد و تکامل بشر  وتمدنش باشه، دیدن و شنیدن و بوییدن وچشیدن و لمس کردن اولین داده های خام رو به مغز می سپرن، فرایند کلاس بندی و آماده سازی، پردازش این داده ها، درک موضوع و بررسی اونها همگی منجر به تولید پرسش و در پی اون پیداکردن پاسخ می شه اما بازتولید سوال های پی درپی روی یه موضوع و تکرار مکانیزم جمع آوری داده های جدید و همینطور ادامه این چرخه از ابتدای پیدایش این جونور تا به امروز، اونو به اینجا رسونده که شاهدش هستیم

موجودی درمیان دانش، تکنولوژی و هنر، جانوری با تمام چیزهایی که برای خودش کشف و خلق کرده اما ...

اونچه که برامون روشن شده اینه که میزان ناشناخته های ما به قدری زیاده که به نظر می‌رسه هزاران سال دیگه این مغز کار و تلاش در پیش خواهد داشت. بعدازین نگاه کلی به انسان و مغزش، حالا سوال :

ما چقدر دراین پروسه بشری سهم داشتیم؟ ما یعنی من، یعنی تو، یعنی یه ایرانی در هرکجا که هستیم، آیا می پذیریم که پورسینا، زکریا، بیرونی و ...و ... به دوران دایناسورها پیوستن و تموم شدن؟ آیا به این نتیجه رسیدیم که در عصرحاضردستمون کاملن خالیه؟

آقا و خانم دکتر، مهندس، استاد، ادیب، پرفسور و هردانش و تخصصی که دارین، می دونید که ما همش داریم از انباشت زحمات دیگران مصرف می کنیم؟ اصلن قصد جداسازی منطقه و ملیت ندارم، دانش موضوعی جهانی و یکپارچه است اما در دهکده جهانی، رسمی هست که بهش می گن مشارکت در تولید، یعنی هرجای این دهاتی که ما هم درش زندگی می کنیم در برابر مصرف و خرجی که هر روزه بهش تحمیل می کنیم باید هزینه پرداخت کنیم؟  به نظر شما الان داریم چی پرداخت می کنیم؟ ... حتمن پُز ؟!

یه دوستی می گفت آقا این بینی من همیشه کیپه، خدایش انصافه منی که هیچ وقت توعمرم از هیچ بویی لذت نبردم یا از هیچ بوی گندی حالم بهم نخورده، ازم همون سهمو بخوان که شما باید بدین؟!! بابا یک پنجم حواس من مختله اونوقت شما انتظار دارین مغزمنم مثل بقیه کار کنه؟! هرچند کسی به رو خودش نیاورد و درنهایت با پررویی بهش گفتیم ببین این حرفا واسه اَشی شلوارجین نمی شه، تو به اندازه همون جاهای سالمت کارکن!

اما خداوکیلی چی باعث شده که ما (اکثریت) هیچ وقت ازمغزصفرمون کار نکشیم؟ چه چیزی باعث شده که ما به سوال های بی شماری که هر لحظه درمغزمون تولید می شه، توجه نکنیم؟ می دونید وقتی حجم این پرسش های بی پاسخ توی مغز بالا میره سلولهای مغزی یکی یکی میمیرنو ازبین می رن؟ نکنه با این وضع، بیشتر مغزما مرده و خبرنداریم؟ نکنه این فرهنگ، مغز بچه‌ هارو تو همون سال های اول زندگیشون ازکارمی‌ندازه؟ فرهنگِ بی پرسشی یا پرسش های سوخته انگاری سالیان ساله که مغز مارو فلج کرده، چرا دلمون نمی خواد برای هرسوالی که در ذهنمون ایجاد می شه ارزش قائل بشیم و ازش استقبال کنیم و به هر قیمتی پاسخشو پیدا کنیم؟ مغز هی نهیب می‌زنه و می گه : خودت جواب بده ! نمی دونی برو دنبالش، کار کن! همیشه کوتاهترین راه بهترین نیست، یه بارم راه سخت رو برو! کی مارو اینقدر تی تیش بار آورده؟! ها ... ها؟  هرکسی ممکنه یه روز از خودش بپرسه:

آیا من فکر می کنم؟ چرا؟ خوب و بد چیست؟ من کدامش را دوست دارم؟ آیا ذهن من خدا را ساخته؟ برای چه؟ آیا به خواب می ماند این زندگی؟  اساسن مکانیزمی برای ارزیابی خیر و شر وجود دارد؟ کجا؟ کی ؟ و ارزیاب آن کیست؟ آیا ... بسه دیگه بسه حالا نمی خواد سوالای هزار سال مونده و گندیده رو تنهایی جواب بدی یه چیزی گفتیم بابا!  اینا هم یه جورایی نوستالژین حالا تو به سوالای جدید جواب بده

 

 

خشکسالی

 

داشتم برایش عاشقانه می سرودم، با کلامی از جنس نور و لبخندی ازجنس بلور، و  ُسرایشی روشن به رنگ آفتاب و آهنگی برای نوازش روحش، ... روحی که سال ها در هجوم صداهای خراشنده در بازار آهنگران شاید، فسرده و رنجورشده بود،  و برایش از رفتن می گفتم و فرصت ها و چیزهایی که گاهی ازدست می رود برای همیشه.

وقتی از کنار رودخانه رد می شوی، اگر خودت را خیس نکنی شاید برای بار دیگر فرصتی نباشد، اما اگر خیس نکردی و دیگر فرصتی برای رد شدن نداشتی هرگز پشیمان نباش!     آیا می توانی؟

دیدن شار آب، بوییدن نم و تازگی، چشیدن مزه اش، شنیدن صدای عبوری از جنس زندگی، همگی دلچسب و زیبایند اما لمس کردن آب با تن و بدن، فرو رفتن در ژرفای آن و غوطه ورشدن در سیالی که ترا آرام آرام در خود می چرخاند، و با خود می برد، ... آیاحیاتی نیست؟

وقتی به اینجا رسیدم بی پروا گفت :

خب باشه مهم نیست حالا که نشده برای اینکه پشیمون هم نشم می شاشم به شلوارم، اینطوری، هم خیس می شمو آبو لمس می کنم و هم از شرّ این فشاری که داره بهم میاد خلاص می شم

و من با لبخند نگاهش کردم و او درباوری کودکانه، شلوارش را آرام آرام خیس کرد و ...

 

انگاری درخیال،

به من گفت : مگر شاشیدن کم چیزی است؟!...  آن هم به خود!

به او گفتم : روشنفکری تحمل می خواهد.   تو  آنرا داری؟

 

 

پنجره

 

ارُوجعلی ؟ چرا می گن آزادی زنان مگه مردا نمی تونن آزاد باشن؟

صیفعلی تو هم عجب چیزایی می پرسی ها ! خب بابا مردا که نمی تونن به همین راحتی آزاد باشن.

خب چرا ؟ مگه مردا آدم نیستن؟!

هین؟ ...  چرا آدم که هستن ولی ایصولن بهتره آزاد نباشن!

پ اِی ! آخه چرا؟!

بابام جان مردا عقل شوعور درستو حسابی که ندارن همین خودت اگه از فردا بگن آزادِی، هوس نَمی کنی هر روز یه زن بگیری؟

ای وای دَدَم! اروجعلی خوبه که تو دکتری والا اگه گاضی بودی همین الان من بدبختو به جرم اینکه ممکنه فردا فکر زن دیگه ای بکنم ب ِچارام کنی

ببین صیفعلی آدم متمدن باید به حیقوق زنان احترام بذاره موضوع سواد مواد نیسکه، الان تو که مَهندسی ِ کنترل ابزار دقیق گرفتی هنوز نفهمیدی زن بودن چه نعمتیه؟

آخه من چی بگم راس می گی ها ! ...الان که اینی گفتی من یه چیزی یادم افتاد ... اون مو گع ها که من سُ اِیس زندگی می کردم این همسایه من دوباردستگیر شد ب ِناوا، یه بار داشته از خیابون رد می شده می بینه یه خانمی لُ خت مادر زاد اومده پشت پنجره، این مادر مرده یه مکث کوچولو می کنه که مطمئن بشه چشاش درست می بینه که فردا یه احضاریه میاد در ِ خونش که بله شما فردا بیا فلان جا، معلوم می شه اون خانومه ازآقا به اتهام " دید زدن " شکایت کرده ... خلاصه .... می گذره .. یه چند وقت دیگه این بابا یه روز تو خونه خودش داشته لُ خت می‌شده بره حمام، یه صدای مهیبی از خیابون به گوش می رسه، یه لحظه میاد پشت پنجره ... یهو چشمش می افته به همون خانمه، که داشته از خیابون رد می‌شده! آقا این مرد بدبخت از ترسش سریع برمی گرده اما دوباره فردا یه نامه میاد دم در که ... بله دوباره سو شده بوده

ایندفعه برای چی ؟؟؟

وال لا  نَمی دونم  یه چیز عجیب گریب نمی دونم به اتهام ... اکزهپوس ..  اکزهیبیسیو ... نمی دونم

Ex hibi tionism ؟؟؟

آره آره   همون این یعنی چی اروجعلی؟

عجب!  وال لا منم درست معنی حِیقوقیشو نمی دونم ولی فکر کنم یعنی نشون دادن یا نمایش دادن آل ت جن سی به غریبه ها

ای وای این دیگه چه جور جرمیه دیگه؟! یعنی چی؟! یعنی اگه آدم تُخ ما شو به آشناها نشون بده اشکال نداره؟ فقط باید به غریبه ها نشون نده؟

چی بگم صیفعلی وقتی می گم تو عجب چیزای می پرسی ناراحان می شی!  البته این به قوانین قضایی کشورا هم مربوط میشه ها، همه جا و همه زمان ها که اینطوری نیست مثلن تو همین ایران خودمون بهت قول می دم یه چند صباح دیگه لباس پوشیدن کلن نشانه عقب موندگی باشه حالا چه تو خیابون چه پشت پنجره،  چرا؟ چوون ایصولن به آزادی زنان اهمیت نمی دن، آزادی هست ها ولی اما آزادیش دزدکیه، حالا کی این بادکنک بترکه خدا می دونه  

 

 

 

سه گانه

* ده تا پرتقال داریم ..... نه! نه! نمی خوام شمارو بفرستم دنبال پرتقال فروش! ببین ده تا پرتقال داریم فقط دوتاش شیرینه خب؟ پس باید هشتاش ترش باشه دیگه، یا دست کم شیرین نباشه، حالا اگه بخواهیم آب این ده‌تارو بگیریم به نظر شما این آب‌پرتقال: شیرین‌می‌شود؟ ترش‌می‌شود؟ ترش‌و‌شیرین می‌شود؟ نیمه ملس‌می‌شود؟ یا بقول یکی از دوستای خوش‌نوش‌ما، مزه شاش می‌دهد؟ .................................................. حالا

یادتونه توی پست های خیلی قبل، در یه نگاه سریع و گذرا به اوضاع و احوال، یه نسبت دو به هشت از رفتار شناسی خودمون (ایرانی‌‌جان‌های عزیز‌دلمون) داشتیم؟ خب راستش این نتیجه کارای منسجم و همینطور نیمه منسجم و کمتر منسجم به اضافه تجربه‌های کاملن شخصی من، تا به اینجاست، شایدم اشتباه می‌کنم، خب ازینکه ضریب خطایی داره هیچ شک ندارم اما چقدرشو نمی دونم، یعنی با استفاده از " آمار" که پایه اصلی یه مطالعه س، نمره ۸۰٪ ما پایینه و فقط حدود ۲۰٪ نمره قبولی می‌گیریم، از چه نظر؟ ازنظر سلامت رفتاری در زندگی اجتماعی و رعایت قانون و حقوق مدنی همدیگه، و ازون مهمتر رعایت حقوق عاطفی و احساسی! اگه بدونید چه گیر و گرفتاریهایی ازیندست داریم ما!  آخ اگه بدونید! خب... اینو گفتم تا زین پس هرجاصحبت شد، این نسبت دو به هشت تو ذهنمون باشه (حالا خود منتو هشتم یا دو نمی‌دونم ها!)

 

** دیروز توی پارک، بچه‌ها تو عوالم شاد خودشون داشتن بازی می کردن، سه تا دختر ۵-۶ ساله مثلن با هم مسابقه دوچرخه سواری داشتن، سوگند و روژان و نیلا، حالا منم دارم برررر و بر نگاشون می‌‌‌کنم، سه تایی از یه جایی شروع می‌کنن و نیلا زودتر می رسه، یه بار، دو بار، سه بار، هر بارشم نیلا مثل این قهرمانای ورزشی دوتا دستاشو می‌بره بالا و با شور و هیجان هورررررااا می‌کشه، فریاد که من اول شدم! من اول شدم! چند لحظه بعد یه پسر هم سن و سال خودشون متوجه سر و صدا می شه و میاد سراغشون، نیلا با این قیافه می‌گه آقا اصلن بذار بپرسیم کی اوله، ببین آریا تو بگو، من خوشگلترم!!!   یا روژان یا سوگند؟ آریا هم انگاری که تو شیرین زبونیه دختره به تله افتاده بی اختیار می‌گه تو ! و نیلا خانمم رو به دوستاش می‌گه دیدین؟!؟

(حالا شما ربطشو به اول شدن تو مسابقه پیدا کنید منکه چیز پیچ شدم )

 

*** دیدین یه وقتایی به بعضی آدما اولین بار که برخورد می کنی انگار هردوتونو برق سه فاز گرفته باشه؟! و مثلن برای توجیه و تفسیرش میگن اینکه نمی‌دونم انگار قبلنا یه جایی همدیگرو دیدن و تو اون دنیا و نمی‌دونم دنیای اونوری روحشون همو می شناسه!  و ازین حرفا، ... حالا، من یکی، ازین اتفاق وقتی لذت می‌برم که حاصل این جرقه، برای هر دو طرف، لبخند باشه و تا زمانی که از کنار همدیگه رد بشن و برن این لبخند کش ش ش ش ش پیدا کنه، آیحال می‌ده!!

(وجدانی طرف زن نبود نامردا، چپ چپ نیگا نکنین)

 

 

کتاب مقدس!

 

یه جایی گفته بودم :

 نوشتن مثل حرف زدن با دریاست، مثل رقصیدن دربادست، مثل گریه کردن درباران است. تو به ساحل نمی روی؟ ... نمی رقصی؟ ...  بغضی نداری؟

حالا یکی باید اینو خیلی جدی و نه شاعرانه از خودم بپرسه .... آقا  ! تو چرا به ساحل نمیری ؟ حتمن مرخصی نداری یا حس و حال؟ خب چرا نمی رقصی؟ اینم شاید چون باد نمیوزه!  آره؟ یا همراه نداری؟ حالا اینا هیچی، چرا گریه نمی کنی؟ لابد بغضت نگرفته، بارون که خب نمی باره، شایدم گریه کردن بلد نیستی؟ یا اساسن تو هم ازون دسته آدمایی هستی که فکر می کنن این دوتای آخری کار خانماست و برای مرد عیبه؟!

منم جواب می دم تو آزادی هرجوری دوست داری فکر کنی عزیزم ولی سوالت خیلی قسنگ بود! و مامان (کودکانه بخونید) اما راستش دارم روی موضوعات مربوط به پست قبلی " فریادهای زنانه " کار می کنم ، درخلالش یه وقتایی که خیلی حالم گرفتس به شاهنامه سر میزنم اگه من آدم خیلی احساساتی بودم می گفتم شاهنامه، قرآن ما ایرانیاست اما نه!  مذهبیش نکنیم، بهتره این کتاب بار تقدس و تابو به خودش نگیره، بذاریم این کتاب همچنان تاریخ تمدن ایران و جهان باقی بمونه، بذاریم وقتی از همه جا بریدیم و تکیه گاهی نداشتیم، وقتی عربا هم طردمون کردن!! بهمون عجوز و مجوز گفتن و به احساس ما توهین کردنو ازما غنیمت جزایر و باج و خراج خواستن، وقتی تو دنیا، ایرانی بودن عار شد! به خویشتن خویش برگردیمو دست کم خودمونو، گذشتمونو مرور کنیم ببینیم اصلن ما کی بودیم ؟؟ کی هستیم ؟؟ با کیا داریم این روزای سرد و تاریک رو پشت سر میذاریم؟ اونوقت شاید به این نتیجه رسیدیم که حقه مونه!  اما آیا واقعن حقمونه که اینگونه بگذرد این روزگار ؟!

                                             

   .....                                        .....

دل شاه گشت از فرامرز شاد            همی کرد با او بسی پند یاد

بدو گفت پروردهی پیلتن                    سرافراز باشد بهر انجمن

تو فرزند بیداردل رستمی                  ز دستان سامی و از نیرمی

کنون سربسر هندوستان مر تراست           ز قنوج تا سیستان مر تراست

گر ایدونک با تو نجویند جنگ              برایشان مکن کار تاریک و تنگ

بهر جایگه یار درویش باش                همه رادبا مردم خویش باش

ببین نیک تا دوستدار تو کیست         خردمند و اندهگسار تو کیست

بخوبی بیارای و فردا مگوی               که کژی پشیمانی آرد بروی

ترا دادم این پادشاهی بدار                بهر جای خیره مکن کارزار

مشو در جوانی خریدار گنج               ببی رنج کس هیچ منمای رنج

مجو ایمنی در سرای فسوس           که گه سندروسست و گاه آبنوس

ز تو نام باید که ماند بلند                    نگر دل نداری بگیتی نژند

مرا و ترا روز هم بگذرد                       دمت چرخ گردان همی بشمرد

دلت شاد باید تن و جان درست         سه دیگر ببین تا چه بایدت جست

جهانآفرین از تو خشنود باد              دل بدسگالت پر از دود باد

 .....                                                          ......

 

ای فریدون ! برخیز و بایست بر ستیغ دماوند و بگذار فریادت بپیچد در البرز کوه که ای ....

منم آن ایرانی پاکزاد که نامش افسانه وار در یادهاست تو اصلت به کجاست؟ و چه کسانی ترا پرورده‌اند؟

... و اکنون که با دانش و خرد بر سیطره جهان گسترده ای امنیت و آرامش را از غربی ترین نقطه حکمرانی سلم تا شرقی ترین نقطه فرمانروایی تور، و خون سیاوش به خون ایرج پیوسته تا دشتهای جهان را گلگون کند از لاله های سرخ، و شقایق هایی که یادگاری است از روان پاک زنان این سرزمین تا فراموش نکنی عشق را و عاشقی را ، بر تو درود و بر روان کیخسرو که می‌گوید ایدر، فرامرز ایدرکه تو بر گوشه کوچکی ازین سرزمین فرمانروا گشته ای، از کهنوج تا سیستان و سراسر ملک هندوستان، پس بپای! بپای که بزرگی و کوچکی حاکمیت تو مهم نیست، مهم اینست که بدانی اصالتت را و باور کنی که ما برای جنگ و آشوب بازومند نیستیم، و باور کنی که با خرد ...