گفتگوهای من با خودم

.

.

دیروز دوباره خودم به من گیر داده بود و سخت لب به نصیحت بود و اخطار، جالبه بدونید که در زندگی ِمن هرگز مرد یا زنی که قادر باشه در مقام نصیحت و ارشاد و راهنمایی خطابم کنه وجود نداشته، نه پدر نه مادر و نه هیچ بزرگی در هیچ جایگاه و رتبه و مقامی.

ظاهر این گفتار خیلی مغرورانه است اما من ازین وضعیت بسیار ناخرسندم و دلخور، به جز اینکه نداشتن خردمندی دلسوز از یک تا n نفر، می تونه کسری قابل توجهی در زندگی باشه برای من دوتا خسارت بزرگ و غیر قابل انکار هم داشته، اولیش اینکه وقتی کسی خواسته در این موقعیت باهام رودرو بشه و چیزی بگه، با حفظ احترام کامل و آرامش یه چیزی بهش گفتم که کلافش بهم پیچیده و مدتها با خودش گرفتاری پیدا کرده و متاسفانه ناخواسته باعث شدم خیلی از آدم های متین و باوقار و راضی و خوشنود از زندگی یکمرتبه بهم بریزن و بنای فکریشون بلرزه و گاهی فرو بریزه، البته اون دسته از آدم هایی که اهل اندیشه و تامل بودن و الا خیلی ها هم هستن که به گفته نازنینی وقتی خورشیدو بهشون نشون می دی به نوک انگشتت خیره می شن و میگن خب؟!

و دومی اینکه همین تیپم باعث شده این کوچولو رو از دوسالگی بزرگ ببینن! و تاتی تاتی شم به نظرشون قدم برداشتن در بزرگراه تلقی بشه و این چه تلخه که باعث تولید حسادتهای بی سر وتهی بشه که هرگز نتونست انگیزه ی منو کمی به بازی و رقابت اون شکلی، تحریک کنه.

بزرگ دیده شدن خیلی بده! خیلی! وحشتناکه وقتی در عالم کودکی و نوجوانی به جهت داشتن تفکری متفاوت، بهت به چشم یک " آدم بزرگ " نگاه کنن.

پسرکِ شیطون و نیازمند توجهی رو (که ذات پسر بودن محتاج به تشویق و توجه بیشتر هم هست) به حال خود که نه! کاش به حال خود رها می شدی بلکه توقع درک عالم بزرگترها و مقتضیاتشون رو ازت داشتن و زمانی که منتظری به جهت بزغاله پرشهای شاد و خندانت تشویق بشی و نازت رو بکشن باید دراون سن و سال، نازشون رو هم بکشی!!! چه احساسی بهت دست می ده؟

فقط کسی می تونه عمیقن درک کنه که درشرایطش قرار گرفته باشه اونم نه موردی بلکه دائمن.  ... بگذریم

خودم بهم می گه هی پسر روزگارت رو کمی زیرو رو کن یعنی یکم شخمش بزن! تمام کاراتو که در شبانه روز انجام میدی بررسی کن و تا جایی که توانش رو داری بهتر و به روزترش کن یه چیزی هست که برای آدمها بسیار ضروریه و اون اجرای هر کاری قبل از توصیه به دیگرانه، راستش من اینکارو پیش نیاز هر توصیه ای می دونم که اگر نباشه طرف خیلی بیجا می کنه که فک بزنه

تا جایی که توانش رو داری یعنی ببین اگر انرژی برای تغییراتت کم میاری پس یه جاهایی باید جدی تر به مسائلت نگاه کنی و به عادتهای روزمره کمتر رو بدی، مثلن ببین در شبانه روز چقدر به تلویزیون نگاه می کنی و چرا؟ آیا ضروری است؟ چقدرش؟ چقدر روزنامه یا وبلاگ میخونی؟ و ؟

هنوز عینک نمی زنی، به برکت فوتبال که تا حرفه ای شدن پیش رفتی و برگشتی هنوز دست و پا و پرو پاچه و سر و سینه ی رو فرمی داری که بشه باهاش یه صد سالی! سرکرد، لبی دک و دماغ و چشم و صورتی که دوستشون داری و تا به حال باهاشون در حق کسی بدی نکردی،  با اینکه اکثر متولدین سه دهه اخیر رسمن کچل هستن و بیشتر همدوره هات منورالکله شدن تو هنوز آلاگارسون می تراشی، به قول انشا نویسان دوره صادق هدایت واضح و مبرهن است که گزینش دوستان و مردمان امری است طبیعی پس کسانی رو که از زندگیت بیرون می ذاری، کسانی رو که محدودشون می کنی و اونایی رو که بیشتر در حریمت می پذیری، مهمانی های رسمی و غیر رسمی، تحمل باورهای صلب و کلیشه ای، سرو کله زدن با آدم های دگم و قالبی در محل کار و اجتماعات و روزمره گی ها، اینها همه و همه برای اینه که آخرکار راضی و خشنود ازین چشم به جهان گشودن لبخندی ببینی و لبخندی تحویل بدی، گنده بشی و هر روز روحت رو بزرگ و بزرگتر حس کنی و قد کشیدن جانت رو با لذت هرچه تمامتر مثل نگاه یک کشاورز به گندمزار طلایی و رقصان در نسیمش، نظاره کنی ... وه که چه حالی می ده! حالا بشین ببین بعد از تحصیل و دانشگاه و کار و زن و زندگی و اینهمه روزمره گیهای شیرین و تلخین به کجای این شب تیره قبای ژنده خود رو آویختی؟ و یا باید بیاویزی؟ و کفشهایت را کجاباید  بکنی تا بدنبال فصول از سر گلها بپری؟ در کدوم سوی این شهر باشی که قیصرش قصد آتش زدن اگر داشت لااقل ازجایی که دوست داری کباب بشی، اگر ترست از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن افزونتر از زندگی است پس بهتره که پولاتو کمتر خرج کنی و بیشتر جمع کنی.

و به دو گروه سنی بیشتر نزدیک بشی، به بچه ها و به سالخوردگان، به بچه ها که جان لبخند هستن، بچه هایی که آفتاب براشون بزرگترین سرمایه ی زندگیه و بازی، عزیزترین چیزی که بهش دل می بندن، به بزرگترها به مادر بزرگها و پدر بزرگها، چه فرقی می کنه مال خودت باشن یا نه؟ اونها مال همه ما هستن، به دنبال بی بی سلطان دهکده تاریخ ، کامل زنی که تاریخ مورد نیاز ترو زنده و بدون واسطه برات تعریف کنه، بدور از هیچ رنگ قلمی و هیچ دروغ برخواسته از منفعتی.

 

و این سوال که تو چقدر به صحبت و دیالوگ های حضوری با اینان می پردازی؟ این مهمترین که در زندگی امروز درحال فراموشیه و متاسفی ازینکه مردم، اینقدر اسیرن و درگیر که خودشونو و حتی گاهی اسمشونو فراموش می کنن ، اگه کمی به گذشته برگردی و کمی پیشتر از ورود تلویزیون به عرصه زندگی، می بینی که حضور آدم ها در کنار هم پررنگتر و واقعی تر بوده بطوری که بسیاری از آیین و هنرهای گذشتگان از قصه و داستان و  زبانزد و شعر و موسیقی، حاصل دور هم بودنها، حضور و گفتار و نقد و بررسی رودرو بوده و از این هم مهمتر استفاده و بهره گرفتن از فضای آکنده از انرژی های مثبت این جمع هاست که روی روح و روان آدم ها تا پایان عمر باقی مونده و مفید بوده، دلت می خواد فرو بری در سیالی از ذهن آدم ها و آروم و قرار بگیری، دلت می خواد هضم بشی در فهم ساده و عامیانه ی مردمی که عمری رو بدور از هیاهوی شهر و شهریت سپری کرده اند، راستی مگر دهی هم هست که بکر مونده باشه؟؟  کجا؟

زندگی جماعت ایرانی رو طی شصت سال گذشته به سه تا دوره ی بیست ساله تفکیک کن و  توی هر بیست سال به عادات و عملکرد اونها دقت کن، آدم های کدوم دوره بیشتر اینطوری شدن ؟ عصبی، کم تحمل، بی حوصله، آشفته، سرگردان، پریشون، انگاری یه چیزی گم کردن و دنبالش گیج می زنن، بیش از حد دچار جنون های آنی شدن، نا امید، پیشواز مرگ و ...

 

نمی خوام علل و دلایلی که منجر به این روز شده رو آنالیز کنی چون تابع بزرگی از متغیر های بیشماری خواهدشد، بلکه بیشتر منظورم اشاره به نبودن فضایی برای جلوگیری از تولید و انتشار استرس و فشارهای حاصله از این عوارضه که تنهایی اونها رو تشدید هم می‌کنه

به خودت می گی، گفتگوی حضوری با دیگران یعنی گذاردن پایه های یک فرهنگ نوین، که یقینن سطح این دیالوگ بستگی به نظرات و انتخاب آدم ها داره اما نتایج اون بسیار گرانقیمته 

بیست سال پیش، در شهریور 1367 موقعیتی برات جور شد که در ایده آل ترین شکل ممکن، کوله بارتو ببندی و بری ده عمو سام و تو یک هفته فرصت خواستی تا روش خوب فکر کنی، وقتی که خیلی از دوستان و خونواده هاشون اینو شنیدن چارشاخ شدن ازینکه تو بعد یک هفته گفتی نه و دلایل و باورهای خودتو داشتی که هنوز هم از تصمیمت پشیمون نیستی و باز چند سال بعد، بار دوم و باز ...  با وجود درد و مرض های فراوانی که باید ببینی و لبخند بزنی ترجیح می دی همچنان در  همین خاک بازی کنی و با وجودی که ملاکی از ملاکین طلبکار این سرزمین نیستی که خود را صاحب بلامنازع قواره های ریز و درشت و با سند و بی سند اون بدونی اما هنوز هم خودتو متعلق به این خاک می دونی و هنوز هم وقتی انگشتت بریده می شه طبق یک رسم شبه سرخپوستی متعلق به دوران بازی های نوجوانی با بچه ها، یک مشت ازهمین خاک رو اگه دم دستت باشه بر می داری و روی بریدگی می ریزی  و به یاد اونروزا چندتا پرش و چند کلمه نامفهوم ِمثلن سرخپوستی هم بلغور می کنی ...

و باز به خودت یادآور می شی که بله بطور کل نیاز انسانهای امروز به برخورد از این نوع،  همردیف نیاز به آب و غذاست چراکه دیدن و شنیدن یکدیگرحاوی انرژی های فراوانی است که فقط درحضور پیدا می شه موضوع رو فقط به واگویه های نقاد و گفتاری ذهنی خودت محدود نمی کنی بحث جنس ها رو بارها گفتی، بدور از همه مسائل و تفکیک ها ، مسلمن رسیدن به این مرحله برای باور جنسیت زده جماعت ایرانی کار آسونی نیست اما قرار هم نیست توی وبلاگها همیشه از دردها بگیمو و کاستی ها و هی تصویر نواقص و کج و کوله گی خودمونو  وارسی کنیم و بعدشم بریم دنبال نون و آبدوغ‌خیارمون، اخیرن احساسی بهت دست داده که کمتر از حال و روز یک معتاد نیست، کسی که پای بساطی ازین نُقل و نبات ها می شینه  و اکثرن هم تنها نیست دست کم برای ساعتی با دود و دم خودشو تسکین می ده،  باور کن خیلی از ما با وبلاگمون به همین روز دچار شدیم و باز می گی بدان و آگاه باش که :

اینترنت و ماهواره و کلن ابزار دقیق و الکترون و امواج قراره فاصله ها را کم کنه اما قرار نیست آدم ها را از هم جدا کنه و هرکسی بزرگترین همنشینش بشه یک صفحه مانیتور

و ازین دست حرفها و نقل هایی که خودم هی در گوش من می خونه و چند ماهیه اینارو زیاد تکرار می کنه انگار باید دربارش اقدامی کنم ، هیچ وقت نذاشتم بین من و خودم اینقدر فاصله بیفته که روزی نتونن حرفاشونو با هم راحت بزنن به خاطر همین شاید شروعش با کمتر کردن حضورم در دنیای مجازی باشه دل بریدن سخته اگر چه شاید دل بستن آسونه شقایق اما تازگی نیست، سی و هشت سال، زمان زیادیه برای دل دادن و دل کندنهای بیشمار  و من هی به خودم دلداری می دم تا بتونم بیشتر به واقعیت ها برسم ... شاید

 

 

 

 

آرزو

دلِ من میگه چی دلت می‌خواد؟

نگاش می‌کنم از گوشه‌ی چشم

بازم می‌پرسه چی دلت می‌خواد؟

به دلم می‌گم دست بردار شیطون!

از رو نمی‌ره می‌پره بالا می‌پره پایین

بگو دیگه زود چی دلت می‌خواد؟

خندم می‌گیره از سماجتش از شیطنتش از سبکسریش

می‌گم خیلی خب حالا که می‌خوای منم بت می‌گم

من دلم می‌خواد ...

اولش دلم یه چیز خنک، یه نوشیدنی مثل آب انار

سرخ و ملس و یخ و دل نوشین! 

اگه نبود جاش یه سرخ دیگه یه یخ دیگه مثل آلبالو

سرخ و ملس و یخ و گوارا

می‌پرسه ازم اگه نبود؟ جاش؟

دیگه نمی‌خوام یا فقط انار یا که آلبالو

باز میگه حالا، شربت تمشک؟ عرق هلو!!!؟

نگاش می‌کنم با کمی غضب!

میگه عزیزم اینا که می‌گی از میلت بپرس

من از تو خواستم از دلت بگی

گفتم خیلی خب از میلم می‌خوام

 به میلم می‌گم  تو چی میل داری ؟

میل من میگه هر چی میل توست!

باز دلم میگه من منتظرم

نپیچون منو هی دورم نزن!

بگو ببینم دلت چی می‌خواد؟

یکیشو بگو اگه زیاده، اون مهمه رو

به دلم میگم برو بچه جون

من خودم سیام سیاهم نکن

باز میگه آقا نمی‌شه حالا

یکیشو بگی؟؟ جان مادرت!

 

یکیشو بگم؟ خیلی خب می‌گم

من دلم می‌خواد ...

یه شهری باشه یه جای دنیا آزادِ آزاد

هر کی دلش خواست ، هر جای دنیا

هر موقع سال هر وقت از ماه

هرساعتی خواست بیادش اونجا

راحت ِراحت بدون زحمت

بدون تعقیب بدون گریز

فریاد بزنه نفس بکشه

بدون وحشت بدون هراس

حرفای اسیر فریادِ خفته

صدای زخمی گلوی خفه

باقی نمونه هیچ جای دنیا

فریاد خفه صدای خفته

....

چی داری بگی؟ حالا تو بگو

توی شهر من ، توی آزادی؟

...

دل من می‌گه خوش به حال تو

یه خیال داری که بپردازی

یه رویا داری که باش بسازی

من چکار کنم؟ توی این غربت

توی این تنگی توی اسارت؟

خوش به حال تو با اون خیالت

با همنشینت که بی‌خیاله

سر می‌کنی باش به بی‌خیالی

سرت سلامت چه بی‌ملالی!

تو و خیالت شادباش و سرخوش

سرخ و ملس و گوارا و نوش

خودخواهی

بطورکل لبخند‌زدن ساده نیست اما من ترا همیشه خندان می‌خواهم، می‌گویی خودخواهی است؟! خب باشد! من ازین خودخواهی بسیار خرسند هم می‌شوم چه اشکالی دارد؟ بگذار من  هم کمی بد باشم و خودخواه

ملت

.

.

اگر ما همدیگر را دوست‌داشتیم آیا اسکندر، تازی، مغول یا هر خر و سگ و گرگی جرات می‌کرد به ایران حمله کند؟

.

اگر ما با دوست داشتنِ یکدیگر درکنار هم می‌ماندیم هیچ سگ و گربه‌ای حتی تخیل حمله به ایرانیت را می‌کرد؟

.

اکنون به راحتی به ما هجوم می‌آورند و در داخل و خارج به ایران و ایرانی حمله می‌کنند.

جنگ سالهاست که آغاز شده فقط مانده گام آخرش.

آیا ما براستی یک ملت هستیم ؟

 

 

نگاه

چشم ما یاد گرفته است قبل از دیدن انسان، جنسیت را ببیند، کمتر مردی دراین فرهنگ نگاهی فراتر ازین دارد و مهمتر اینکه به گمان خود رفتارش طبیعی است  این نگرش، زنانه هم هست اما کمی کمتر ، نگاه زن به مرد به اندازه اپسیلونی کمتر، از دیدگاه جنسی است.

اکنون سوال من اینست که چرا مردان اینقدر بی‌اصالت تربیت می‌شوند؟

طبیعی است که این نگاه منجر به رفتار سطح پایین و محدود شده در جنسیت خواهدبود و این  مهمترین قابلیت یک انسان یعنی < اندیشیدن > را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

انسان چیزی نیست جز اندیشه ، حتی تمامی احساسات بشری خود زیر مجموعه ای از اندیشه است، اگر علم و منطق و فلسفه و ریاضی را اندیشه سخت بنامیم  و شعر و موسیقی و  نقاشی و  مسجمه سازی و معماری و ازین قبیل را اندیشه نرم، کسی می‌تواند بگوید بخش اول مردانه است و دومی زنانه ؟  آیا کسی می‌تواند ادعا کند موسیقی و نقاشی کاری زنانه و فلسفه و  ریاضیات کاری مردانه است ؟  

به گونه‌ای دیگر بگویم، مهمترین زبان ابراز احساسات هنر است اگر در برخوردها تفکیک جنسیتی قائل شویم بطور اتوماتیک اندیشه را از اوج خود به سطح بسیار پایینی کشیده‌ایم چراکه در این محدوده بسیاری از ملاحظات مانع از بیان نظر و احساس می‌شود درحالیکه هنر، زبانی برای بیان احساسات انسانی است فارغ از زن یا مرد بودن. با وجود این چگونه باید در محدوده تنگ و تاریک جنسیت که خود باعث تفکیک زن از مرد شده هنر اصیل بوجود آید؟ 

و همینطور ادبیات و تاریخ و  فرهنگ؟

 منظور من دراینجا انکار جنسیت نیست یا هرگز نمی‌خواهم  واقعیت گرایش‌های طبیعی جنسی را نادیده بگیرم نه! بلکه می‌خواهم بدانم چرا دراین فرهنگ موضوع اصلی یعنی انسان بودن نادیده گرفته می‌شود و ما مستقیمن و یک ضرب به مرحله بعدی میرویم؟ که مجبور به لحاظ تفاوتها و محدود کردن خود شویم؟

فکر و اندیشه زنانه مردانه ندارد، همینطور هنر و آفرینندگی، مگر اینکه در فرهنگی ناسالم بزرگ شده باشیم حتی اگر چنین باشد بهتر است تغییرش دهیم  و هرکس به اندازه توان خودش.

مدل

 

هرکسی به شکلی می‌اندیشد و هر مغزی یک فرمول تفکر دارد، اگر به نقاشی کودکان دقت کنید شاید آشفتگی و به هم ریختگی اشکال و عدم تناسب آنها موجب لبخند شما شود اما در همان خطوط و منحنی های ظاهرن نامرتب، به زیباترین و خالصانه ترین شکل، مدل تفکر صاحب اثر بیان شده است مثلن اگر در آدمکِ نقاشیِ یک کودک، سر ، از بقیه اعضا بزرگتر باشد، این کودک به تفکر و اندیشیدن بیشتر بها می‌دهد یا اگر دو چشم آدمک درشت تر از حد معمول باشد کودک دارای شخصیتی آشکار و نظراتی بی‌محابا است و در ارائه ویژگی‌های تیپی خود کمتر تمایل به پنهان‌کاری دارد، اگر یکی از چشمها درشت و دیگری معمول باشد نشان از تردید در ارائه دارد یا مثلن اگر بدن آدمک بزرگتر باشد عمومن اندیشه کودک روی هیکل و طبیعتن خوردنِ بیشتر تاکید دارد همینطور جز به جزء دیگر پدیده‌های یک نقاشی از خانه و درخت و خورشید و آب و جانوران گرفته تا رنگ آمیزی هریک ازآنها حکایت از مدل تفکری یک کودک دارد.

دراینجا آنچه برای من بسیار جالب است شناخت این ویژگی‌ها و هدایت آنها در رشد و تربیت تدریجی آدمی است، با این دانش، مدل تفکر کودکان شناسایی و براساس آخرین متدهای تربیتی اصلاح می‌شود به گونه‌ای که والدین، مربیان و سیستم پرورشی به کودک کمک می‌کند تا همزمان درکنار شناخت همه‌ی پدیده‌ها به شناختن خود نیز بپردازد.

مدل تفکر یک مدل ریاضی است و کاملن قانونمند است بنابراین قابل برنامه ریزی و کنترل است

بزرگترین دستاوردی که انسانهای آینده بدون شک خواهند داشت خودکنترلی است.

 

خودکنترلی اولین نتیجه شناخت و آگاهی انسان از خویشتن خود خواهدبود .

انسان بزرگترین مجهول جهان است و در بین تمام ناشناخته ها پیچیده ترین هم، چراکه باید با مغز و نیروهای موجود درخودش به بررسی خود بپردازد، من چیزی است که آدمی سالیان سال است از شناختن کامل آن عاجز مانده و قادر به بازیافتنش نیست نقاشی و روشی که به آن اشاره کردم یکی از راههای کشف مدل ریاضی اندیشیدن است، راههای دیگری هم هست که در سنین بالاتر کاربرد دارد که برخی ازآنها کاملن اختصاصی است.

 

یکی از ارزش‌های خودکنترلی، کنترل حس برتری جویی در قدرت است یعنی اگر روزی شما از یک سرباز معمولی به پادشاهی رسیدید ناخودآگاه خود را مالک مردم و برتر از دیگران احساس نکنید مثلن اگر جمشید ِشاهنامه به جای جام جهان نما به خودکنترلی رسیده بود در اوج قدرت و عظمتِ حکومتش که براستی موجود فوق‌العاده‌ای بوده دچار سرریزی شخصیتی نشده و به قول فردوسی ( در باور مردمان آنروز ) ادعای خدایی نمی‌کرد، همینطور مردان و زنان بیشماری که در طول تاریخ رشد و پیشرفت کرده و به قدرتهای مختلف دست یافته بودند دچار سقوط و انحطاط پایان کار نمی‌شدند و یکی از بدبختی‌های بشر یعنی دیکتاتوری هرگز تولید نمی‌شد و همینطور زنجیره‌های حاصل از این پدیده مثل بسیاری از جنگ‌ها و البته هزاران درد و مرگ ناشی از آن هم.

 

و به همین ترتیب بسیاری از ...

 

شما دوست ندارید مدل اندیشه‌ی خودتونو بدست بیارید؟

 

 

 

خارَک

یک روز بارانی زشت ترین روزی است که من باید با سختی تحملش کنم و از دلهره و اضطرابش ضربه ی ثانیه ها را سنگین تر از پتک بر پیکرم لمس کنم . روزی که باران می آید سقف خانه ی ما چکه می کند و غذابی که بر خانه حاکم می شود از نزول مرگ هم بدتر است و هرآن شاید سقف بر سرمان فرو ریزد و زنده بگور شویم تازه ازآن هم بدتر وقتی هوا ابری است تمام آن روز نمی توانی از عینک ریبنت که خیلی دوستش داری استفاده کنی و همش منتظری که آفتاب درآید و تو کمی به اصالتت برگردی و خوش تیپ شوی اما دریغ از یک ذره آفتاب!  پس مرگ بر یک روز بارانی!

 

پسر بودن یکی از بدبختی های روزگاراست خوش به حال آنهایی که پسر نیستند و خیالشان برای همیشه راحت است، چشمتان روز بد نبیند، آنهایی که پسر هستند بر دو گونه اند یا خیلی خرند؟ یا کمی خرند؟ اما وجه اشتراکشان اینست که بالاخره خرند، چون یا باید خر ِمادرشان باشند یا خر همسرشان یا خر خواهر، خر دوست دختر، خر خاله، خر عمه و همینطور بگیر و برو تا الی آخر ... بالاخره اینکه، یک مرد در تمام عمر خود همیشه خر یک زن یا همزمان خر چند زن خواهد بود.

من خیلی زرنگم که تا حالا سعی کرده ام خر نشوم چون مادرم را دوست ندارم خواهرم را همینطور از عمه و خاله و دیگر زنان فامیل فراری هستم و دوست دختر و این چیزها را هم افت کلاس میدانم پس طبیعی است که با هیچکس دیگری هم هرگز ازدواج نخواهم کرد و خر دائمی نخواهم شد پس خدارو شکر می بینی که من خر نشدم!!!

 

وقتی در مدرسه ازین متن هایی که وسطشان خالی است و الکی ورق را ضایع کرده اند میخواندم حالم بهم می خورد منظورم ازین نوشته های صدتا یک غازی است که آدم باید مثل اسب با کلماتش یورتمه برود، چی بود اسمش؟  ها  شعر !

این شعر به نظر من از همه ی نوشته های دنیا مسخره تر است مخصوصن اینکه نمی‌دانی برای که نوشته شده؟! هی می گوید او یار وی تو ،  آخرش نمی فهمی این یارو که بوده که برایش اینهمه کاغذ حرام شده است و وقت تلف کرده اند خیلی خنده دار است که تو برای کسی نامه بنویسی که نه اسمش را میدانی و نه آدرسش را و همینطوری نامه را بفرستی یک وقت دست مردم بیفتد و همه بفهمند که تو دوست داشته ای خر شوی و به خریت خودت هم افتخار میکنی، حداقل یک نخلستانی چیزی هم نداشته باشی! در بین همه اینها بهترین موردی که من تا کنون دیده ام همین شمس تبریزی بوده که آنهم تازه حکایتش عجیب است من اول فکر میکردم این بابا یک زن است، آخر مرد حسابی! این چه اسمی است که روی خود نهاده ای؟ تا بوده و هست شمسی، خانم بوده، تو وقتی این بدیهی ترین چیز را نمی دانی آخر من بتو چه بگویم؟! بی خود نبود این آقا جلال هم اولش اشتباهی عاشق تو شده بود بیچاره! بعدن که فهمیده بود مرد هستی، دیگر تو رودروایسی گیر کرده بود و نمی دانست چکار کند.

 

آقا موبایل و اس ام اس و ماهواره و اینترنت و همه اینها کم بود چند سالی است با همین دم و دستگاههای مسخره یک عده آدم علاف و بیکار و از خود راضی ِهمیشهِ خل مشنگ، نشسته اند بقول خودشان در یک دنیای مجازی به اسم بلاگ؟ وبلاگ ؟ لبلاگ؟ نمی دانم؟ یک چیزی درهمین مایه ها بعد هر روز یا چند روز یکبار، بعضی هایشان هم روزی چند بار هر چه که دلشان میخواهد می نویسند و از شعر هم بدتر! نه مخاطبش معلوم است نه گروهشان سر و ته دارد نه کسی مسئولیت حرفاهایش را می پذیرد و خلاصه خرتوخری است که نگو و نپرس، من نفهمیدم تا جایی که روزنامه و مجله و کتاب و اینها هست این دیگر چیست؟!

این چند خطُم سی خودت بگُم که یک دختر، دوست داره که یک مرد ایده آلش، او را دوست بدارد خب ووی مُو که ترو خیلی دوستت میدارُم !  نمی دُوُنی؟؟؟

ها اما همان دختر می خواهد که مُو براش همه کاری بُکُنم، هرکاری که او دوست داره،  ها وُلک تو یعنی نمی دُوُنی که مو برات قطعه قطعه می شُم ؟؟؟ ها ولش کن اصلاً میخواسُتم تا آخرش کتابی و بدون لهجه بنویسُم ایجوری بهتِرهِ ولی دیدُم خیلی غِریبانه میشه کا، تازشُم او مِطالب بالارو خوُوندی؟؟ خُودُم  نوشتُم ها یه وقت خیال نُکنی مال مو نیست؟ یا از جایی نوشُتم ها؟ به جان عزیزت فکرای خوُدُمه.

 

 

حالا ای نامه رو به عشق تو، توی نخلستان رهاش می کُنُم خدارو چه دیدی شاید نِسیم صبا اونو به دستت رسوند

 

امضاء   عاشق همیشگی تو جاسم

 

چشم ... ها

 

گاهی برای شنیدنِ کسی یک جمله کافی است.

گاهی برای دیدنِ کسی یک لحظه کافی است.

گاهی اما برای فهمیدنِ کسی باید او را در آغوش کشید و مدتها رهایش نکرد فارغ از تمام حاشیه‌ها، بدور از قید زمان و مکان و منظر. بی‌نیاز از بار ذهنی در احتسابِ نسبتها جنسیت زبان تاریخ کاربردها، محض ِمحض.

(اگه این ذهن شیطون دست از سر کلمات برداره و بذاره من حرفمو بزنم خیلی خوبه)

درحال، مطلقن به ملاحظات، باورها، حدو حدود و قراردادها کاری ندارم، منظورم خالصانه است بدور از تمام چیزهایی که به ما رنگ و طعم و بوی خاک می‌دهد. اما ...

اما مگر می‌شود؟ مگر می‌شود چنین خالصانه؟ هیچ دنیایی به تو این آزادی را نداده است و هیچ باوری ترا اینگونه رها نمی‌خواهد، چراکه آدم‌ها با باورهایشان زندگی می‌کنند و منافعشان .

مگر می‌شود چنین پاک، وجودت را اهدا کنی؟

مگر می‌شود چنین خدای‌گونه از عرش ِتنهایی مرگبار فرودآیی و خود را برای فهمیدن هدیه‌کنی؟ جانِ شیرین هدیه کردن سخت می‌تواند پشیمانت کند، سخت.   نه !!!  نمی‌شود!  ملاحظات با نیزه ایستاده‌اند . نه ! محال است باورهای خشن و گاه زهراگین شمشیر بردست ...  نه !  نه ! جان شیرین جان‌شیرین جان‌شیرین.

پس چه سان باید از لولیدنِ بر خاک برخیزیم ؟ 

وه که چه اندک! چه اندکند این لحظه‌ها در زندگی، لحظاتی که ترا تازه می‌کند و به خودت نزدیکتر.

اما ... راهی هست، گریز راهی! که شاید گاهی ترا به خانه می‌برد. شاید!

راهی هست و نوری و جایی که ترا باید دید از پشت پرچین.

چشم ، چشم‌هایت راهی است برای دیدنِ تو، بی‌ملاحظات بی‌نیزه بی‌خشونت بی‌شیمشر و بی‌شقاوت و بی‌هزاران ظن ِبی‌شرف .

چشم‌ها نشانه‌اند، نشانه‌ای از بودن، هستن و شدن.

و هرکسی پشت پرچین چشم‌هایش پنهان است.

چشم‌ها خانه‌ی من است کاشانه‌ی من است و نهانخانه‌ی کیستی ِ‌من.

شاید به همین جهت، دیدار، همیشه پرالتهاب است و گاهی شیرین، چشم‌ها بزرگترین مجهول جهان هستند و زیباترین هم .

و این تب و تاب برای دیدنِ چشم‌ها از هیجانی‌است که یک لحظه ممکن است رخ دهد، ممکن است!

و آن لحظه‌ی کشف‌کردن است، شیرین‌ترین لحظه‌ی دیدار.

کشف‌کردن شناختن نیست.

کشف‌کردن درک‌کردن نیست.

کشف‌کردن فهمیدن‌ هم نیست.

کشف‌کردن گذر از تنهایی است.

شکستن مرز باور یگانه بودنت، عبور از خود و از مدار بسته باورهایی که ترا کوچک کرده‌بود و اگر کمی باران‌گونه باشی گذر از حوض به رود‌ و از رود به دریا و از دریا به اقیانوس.

 ... اگر باران‌گونه‌ باشی.

چشم‌ها را چون جانِ شیرین جانِ شیرین جانِ شیرین ...