تو از کدامین هستی ؟
کسی که پس از دویدنهای ناگزیر، برای آسایش از روزمرگیها به گلستان وجود خودش پناه میبرد یا کسی که از دست سکوت و فضای سرد و بیروح تنهایی به سروصدا و شلوغیها؟
کسی که با حضورش در هرکجا شادی و خنده میسازد یا کسی که اساسن خنده را نماد سبکسری و جلفی میداند و برای حفظ وقار، بیشتر مواقع اخمی سنگین در چهره دارد؟
کسی که دوست دارد دیگران به او فکر کنند و به یادش باشند یا کسی که همیشه به فکر دیگران است و به یاد آنها؟
کسی که عشق میورزد یا کسی که عشق میخواهد؟
کسی که دوری عزیزانش را هرچند باسختی اما تحمل میکند یا کسی که تحمل دوری عزیزانش را اصلن ندارد؟
کسی که در اثر رنجشهای روزگار، شادی اش را از دست نمیدهد و باز به زمانه میخندد یا کسی که بیشتر غمگین و گرفته است و شکار از دست زمانه ؟
کسی که هرازچند سربلند میکند و با تعجب و حیرت به گذر سال و ماههای از دسترفته مینگرد یا کسی که لحظهها را میشمارد و حساب آنها را بدقت دارد ؟
کسی که همیشه مهمانِ خواب است یا کسی که خواب در حسرت دیدن اوست ؟
کسی که با دادوهوار از دست سردردش، همدردی دیگران را میطلبد یا کسی که دردهایش را با خودش تقسیم میکند تا خاطری را نرنجاند؟
کسی که درجمع دوستان با خواندن، نواختن یا رقص ِخود شور و شوق میآفریند یا کسی که فقط فیوضات میبرد؟
کسی که امیدواراست و امیدبخش یا کسی که خیلی زود از دست میرود؟
کسی که ساپورتهای خوبی دارد یا کسی که با وجود همه گرفتاریهای معمول باید اسپانسر هم بشود؟
کسی که اشک دیگران را پاک میکند یا کسی که دیگران باید اشکهایش را پاک کنند؟
کسی که هنگام غذا خوردن به همه چی فکر میکند جز غذا یا کسی که با فکر غذا هم نئشه میشود؟ ـــــــــــــــــ(نشئه)
کسی که روزهای آفتابی را بیشتر دوست دارد یا کسی که روزهای ابری و یحتمل بارانی را ؟
کسی که از بهار و تابستان خوشش میآید یا کسی که عاشق پاییز است و دوستدار برف؟
کسی که بیشتر هدیه میگیرد یا کسی که آنرا بیشتر میدهد؟
کسی که غمخواران بیشمار دارد یا کسی که اساسن یکتاست در روزهای تنهایی و بیکسی؟
کسی که به چشمها باور دارد و نگاهها را میشناسد یا کسی که اصولن به هیچ چشم و نگاهی اعتماد ندارد؟
کسی که قولهایش سر وقت پاس میشود یا کسی که برگشت خور قولهایش ملس است ؟
کسی که ...
همانطورکه قبلن هم گفتمام گوشهی کوچکی از عشق و دوست داشتن، عشق بین دونفراست و اصولن این باید دوسویه باشد، مثلن اگر من بخواهم با خودم دوست شوم باید اول من و خودم عاشق همدیگر شویم، راستِ راست، هیچ دروغ و ملاحظه و رودربایسی هم دربین نباشد، بنابراین هم من و هم خودم باید اینقدر انرژی صرف کنیم تا در یک بستر سالم، این نهال ریشه کند هی با توام گفتم عشق نه ازدواج!
ببین! مقام معظم آقا یا حضرتِ اشرفِ اجل ِاکرم، خانم محترمه اگر شما دم غنیمت شمار هستید و از آن دسته که معتقدید باید از هر گلستان گلی چید و رفت خب دیگر چه جای این حرفهاست اما اگر از تیپ "خودم و من " هستید باید از اولِ اول، یکبار دیگر عرض کنم که دوست داشتن حس مالکیت تولید میکند، شدت حس مالکیت تو هم به شدت دوست داشتنت بستگی دارد، اگر مظهر دوستی تو یک شی یا یک جانور باشد، مشکل چندانی پیش نخواهد آمد اما اگر این مظهر، آدمی باشد به احتمال زیاد ترا دچار تناقض خواهد کرد. یادت باشدکه :
هر انسانِ سالم و پویا، مستقل و آزاد است و تو با دوست داشتن میخواهی او را مالک شوی.
چقدر باید عاشق و هنرمند باشی که درحین نگرفتن استقلال و آزادی، کسی را مالخودکنی و ازآن مهمتر با بخشیدن عشقت، عشق اورا دریافت کنی تجربه بزرگان میگوید بهتراست ابتدا همه چیز را در درون خودت جستجو کنی هیچ عشقی را نمیتوان مجانی و بدون صرف انرژی مثبت یا با دعوا و لجبازی و زورکی بدست آورد، انرژی درونت را رها کن، ذهنت را، روحت را، اندیشهات را چون پرندهای رها کن اگر رفتند و باز بسوی تو برگشتند از اول هم متعلق به تو بوده و تو براستی صاحب اندیشه، احساس و عشق خود بودهای درغیر اینصورت تو مالک هیچ چیزی نخواهی شد.
اگر مالک خود شوی جهان مال تو خواهد شد (شعار) ...اما از خواص ما آدمها غیر قابل کنترلبودناست، هیچکس نمیتواند همهچیز را تحت کنترل خود درآورد حتی خودش را (بازم شعار)
ولی خدا وکیلی میخوام یه حرف تازه بزنم، لطفن خوب گوش کنید: برای هیچکس با گذاردن پیش شرط و پس شرط بارفکری و احساسی آنهم از نوع منفی ایجاد نکنیدچه درحد یک تن سابی و تب س ک س یکبار مصرف و چه درحد یک پیوستگی آرمانگرایانه روحی و یکپارچه شدن جان، ... شد؟ یا بازم سادهتر بگم، دوباره : چون پیشرفت و تعالی، اساسن در ارتباطات حاصل میشود
از هر رابطه گرفتن اگر قلبی را سرشار از لذت و شادی نمیکنی پس برو بمیر ولی رابطه نگیر
والسلام علیکم و تازه یادت نره که ما همه اشتباه هم میکنیم و برکاتف به روی دشمنان آزادی
چرا کیفیت کار، کالا، خدمات، و حتی اخیرن برخی از محصولات سنتی ایران پایین است؟
صنایع دستی ایران مثل فرش و بافتنیها و مابقی هنوز کماکان بد نیست و خوشبحال خریدارانش که ما نیستیم اما اکثر محصولات تولیدی کشور به طرز اسفناکی به شعور انسان توهین میکند میدانید چرا؟ چون براستی خود ما احترامی به یکدیگر قائل نیستیم
سالیان سال است که این بیاحترامی و توهین درصنایع ما وجود دارد اما هیچ حرکتی از هیچ نوعش حتی برای بررسی علل آن صورت نمیگیرد.
ازخدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، من این را هم زیر سر زنان ایرانی میدانم به جان عزیز تمام خوشگلهای دنیا تا زمانی که یک نظام و سیستم کلاسیک با مکانیزم علمی ِتربیت وجود نداشته باشد زنان به تنهایی جور این همه اتهام را خواهند کشید ... خدا بیامرزدت و روحت شاد که هی میگفتی زن ایرونی تکه خوشگل و با نمکه آخ زن ایرونی ... اونوقت خودت زن انگلیسی میگرفتی
ساعت یازده بود داشتم میرفتم بوفه دانشکده، طبق معمول دود جوجه سیگاریهای فس فسو دور تا دور محوطه را پرکرده بود، وارد بوفه شدم که صدایی خطابم کرد، برگشتم، مسعود بود، دوستی از دوران دبیرستان که با وجود هم رشته بودن در دانشگاه خیلی کم همدیگر را میدیدیم، از دور غیر طبیعی بودن حالش را فهمیدم، رفتم طرفش
مسعود !! چی شده؟
با چشمانی خیس و غمگین نگاهم میکند ولی انگار نمیتواند چیزی بگوید
مسعود اتفاقی افتاده؟!!
بغض خوردهاش دوباره میترکد و با اشکی در سکوت، دستم را به طرف خودش میکشد، بغلش میکنم و او روی شانههای من هقهق گریه میکند!
صبر میکنم، وسط راهرو دانشکده کسانی از کنارمان رد میشوند و با تعجب به این صحنه خیره، اما ازآنجا که هردوی مارا خوب میشناسند رویشان نمیشود بایستند
چند لحظه بعد او را از دانشکده خارج میکنم و به طرف نیمکتی میرویم، کمکم بغضی همراه با شوک در وجودم به بار مینشیند، ترسی مانع از پرسش میشود نکند عزیزی را از دست داده؟!!
صبر میکنم باوجودیکه شکیباییام را از دست دادهام و او در حین اشکی که مثل زلال چشمه از گونههایش جاری است به چشمانم خیره شده و گاهی به هم ریختن فرم لب و گونههایش باعث پایین آوردن سرش میشود
مسعود جان! ......
سرانجام غوغای درونم فرو میریزد وقتی با صدای بغض آلود و شکسته از آرزو میگوید، از حادثه صبح زود امروز که تصادفن وارد دانشکده شده و دختر را دیده درحالیکه از اتاق دکتر فلانیان با شتاب بیرون آمده و با دیدن او دست و پایش را بیشتر گم کرده و لباس تنش که ...
چند دقیقه بعد که جناب دکتر از اتاقش بیرون میآمده از شدت مشروب صرف شده نه حال درستی داشته و نه توان راه رفتن عادی و او این هردو نفر را دراین وقتِ صبح و در یک اپیزوت شاهد بودهاست
ساعت شش صبح مسعود برای پیاده روی خیلی زود از خانه بیرون زده و خانم آرزو خ که آن ساعت در دانشکده و اتاق استاد! چه میکرده؟ و جناب استاد معظم که رییس دانشکده هم بود و ... باقی ماجرا
هرچند خیالم از هزار راهی که رفته بود آسوده برگشت و نفسی راحت کشیدم اما احساس غم او را با تمام وجود درک میکردم به گفته خودش او حس خاصی نسبت به آرزو نداشت، از اول هم به شوخی و جدی حرف دختر عمویش را میزد و اصلن قصد ازدواج با دختران دانشکده یا دانشگاه را نداشت اما آرزو جزء معدود دخترانی بود که بسیار متین و با کلاس مینمود پس چرا ؟....
داستان تازگی نداشت فقط آدمهایش عوض میشدند چه بسیار از اینگونه حوادث که صحبتش بود و چه بسیاران دیگر که حتمن کسی نمیدید، وقتی با شوخی و حرفهای طنز و کمی توپ و تشر خواستم مثلن غرور بچه تهران بازی و بیجهت بودن اینهمه خرج احساس را گوشزد کنم سرش را پایین انداخت و گفت:
آخه این استاد جای پدر ماست! چطور دلش اومده؟ چطور میتونه؟ چطور روش میشه ...
آدم دیگه به کی اعتماد کنه به چی باور داشته باشه آرزو مگه همون دختری نبود که بچهها سرش قسم میخوردن ؟!!!
خندیدم و این خنده آنقدر برایش عجیب بود که گفت: پیمان تو هم انگاری عوض شدی!!!
با همان حالت خنده و شوخی گفتم آره ... منم عوض شدم مسعود، منم دیگه خیلی چیزا اشکمو درنمیاره، منم دیگه یادگرفتم که مقدس بودن، درستکار بودن و پاک بودن احساس درون خودم رو با واقعیات بیرون عوضی نگیرم، منم میتونم درک کنم که آدمها آزادند هرطورکه دوست دارن زندگیکنن، لزومی نداره همه اونجوری که من فکر میکنم باشن، پسر! دوره دبیرستان یادته؟! اون همه شر و شوری که از سرو روی ما میریخت یادته؟! فقط شانس آورده بودیم که شاگرد ممتاز بودن مانع از اخراجمون میشد! وقتی مدیر و ناظم رو یک هفته سرکار گذاشته بودیم که دوست دخترامونو پیدا کنن و سندی چیزی ازش گیر بیارن! یادته؟ ... ولی خداوکیلی ما، چه شرافتمندانه دوست بودیم! یه جورایی درکت میکنم، یه جورایی صددرصد حق با توه، آخه بعضی از ما شرقیارو جون به جونمون کنن باز همهی آدمارو پاک و خدا میخوایم.
شاید یه روزی منم گریه کرده باشم، شاید مثل الانِ تو باورم نشدهباشه، شاید منم فکر میکردم هر دختری ارزش دوست داشتن داره حتی بدون اینکه نظر خاصی بهش داشته باشم، شاید منم خیال میکردم که هر معلم که سرکلاس میره یه انسان وارسته و پاکه و شاید به قول تو پدر معنوی ماست اما من بدشانس تر از تو بودم چون هیچکس اونروز و اون لحظه درکنارم نبود، اونموقع که اشکای سیلابی من صورت و لباسم رو شسته بود در تنهایی خودم فقط تونستم قراری با خودم بذارم، به خودم گفتم دوست داشتن گناه نیست! دوست داشتن ِآدمها و شاید ذهنیت ما از آدم ها نه تنها اشتباه نیست بلکه نشانهای از زنده بودن عشق وجود ما و سلامت روانمونه اما همیشه مراقب باش بعدازین هر وقت آدمی خواست به خودش پیپی کنه قبل ازینکه از دوستداشتن دلزده بشی به سرعت ازش فاصله بگیری! هر آدمی توی این دنیا قیمتی داره، هر آدمی توی این زندگی نمره و ارزشی داره، اما این قیمت و ارزش رو خودش تعیین میکنه نه کس دیگه و یادت باشه که همه چی در حال تغییره و هیچ آدمی رو نمیشه ازین قانون استثنا کرد ...
... و به خود گفتم یادم باشه که هر کسی ارزش اینهمه اشک و احساس رو نداره، هرچند که در اصل تو به حال تنهایی خودت گریه میکنی اما بهانه این حال و روزت سقوط دیگرانیه که تو دربارشون طور دیگه ای فکر میکردی، با اینهمه مسعود جان تو اگر حتی پیغمبری باشی از جانب خدا و کتابی به زیر بغل، در نهایت فقط باید راه خودتو به سمت روشنایی گم نکنی ... مگه نه؟
* این رو باشنیدن ماجرای دانـــــشـــــگاه ز.نــــجان به خاطر آوردم هرچند نمیدونم پشتپردهی ماجرای زنجان چیبوده که اینقدر الکی تو بوق و کرنا شده
* از نمونه اتفاقاتی که گفتم مال دهه قبل بود، با پسران گلی مثل ما و دختران بسیار گلتر اون دوران و استادان سُمبلی که براستی پرورده شرافت بودن، وای به روزگار امروز که حقوق و آزادی رو با ولنگاری و روسپیگری جدن عوضی گرفتن (البته بازم اکثرن نه همه )
* امضاء : پیغمبر پیمان
صبح که از خواب برمیخیزی لبخند بزن، چند بار! اول همان لحظه که چشمانت را باز میکنی، بعد وقتی نیمخیز به حالت نشسته قرار میگیری و بار سوم جلو آینه، این صرفن یک سفارش کلاسیک روانشناسی نیست بلکه تمرین عاشق شدن است، عشق به زندگی و خوبیها، اینروزها درهمه جای دنیا با غبار غمی که برچهرهها نشسته و موجی از اندوه که بر دلها حاکم است، ظاهر اینکار ممکناست مسخره به نظر بیاید اما تاریخ میگوید هرچند طبیعت غالب بشر همیشه با سماجت بسوی بدیها گرایش دارد با اینحال هرگز بدی پیروز نشده و هیچگاه جهان را بدی از خود نیاکندهاست چرا؟ چون اگرچه بدبودن راحتتر است، اندیشه و زحمت و حوصله چندانی نمیخواهد و دیگران هزینه میکنند، آدم بده سودش را میبرد، اما این قانون فقط مختص بازه زمانی کوتاهاست و در بلند مدت، چرخ گیتی در دستان ستونهای نگهدارنده جهان است کسانی که آکنده از انرژی مثبت هستند و دراین باره :
حقیقت اینست که زشتی و بدیها را باید به سُخره گرفت درغیر اینصورت آنها ترا با خود همراه خواهندکرد بدون آنکه باور کنی!
زمان پایان لبخندها وقتی است که تو هیچ صبحی را بدون خنده شروع نخواهی کرد و هیچ شبی را بدون شادی و خندههای بلند به خواب نخواهی رفت طول تبدیل لبخندها به خنده و شادی و عاشق شدنت به اراده و توجه جدی خودت بستگی دارد نخ سوزن به کیفیت لبخندت جلو آینه
شاید آرزوی پرواز برای یک مرغ به همان اندازه دستیافتنی است که آرزوی زندگی در میان آدمیان برای یک عقاب
اما آیا هرگز هیچ مرغی به پرواز فکر میکند؟
یا هیچ عقابی چنین اندیشهای دارد؟
ما او را قهرمان کردیم، اما خوب میدانی که تو، خود باید قهرمان شوی، نمیتوانی ! بیجهت دست و پا نزن ! بهتر است با این تلاش جانفرسایت زحمت ما را زیاد نکنی، چون ما تصمیم گرفتهایم باز او قهرمان شود.
بیشتر آدمها را باید به زور متمدن کرد! تربیت دائمی و هشدارهای همیشگی اگر از روی ذهن و روان برداشته شود، افراد به سرعت دچار بینظمی، ترکقانون و زیرپاگذاردن آموزشهای اخلاقی خواهندشد! عجــــــــــــــــــــــــــــب! پس بیشترآدمها همچنان پیرو اجداد وحشی و کو.نلُخ.تـــــــی خودشان هستند.
(اروجعلی یادته اینی من کی بهت گفته بودم؟ ... ِسکو گودرز تو شی؟ یات آما؟ ... میرزا تی مرا قوربان! تِ شی ِبرار؟)
سرشت بشر دو بخشی است بخش مثبت و بخش منفی، تمام ویژگیهای خوب و زیبا که با رشد و تقویت آن شخصیتی مطلوب بدست میآید و تمام خصلتهای نادرست و زشت که رشد و قوت گرفتن آنها باعث تولید شخصیت پست و منفی میشود.
سرشت گاهی نهاد خوانده میشود و عربی آن که بیشتر بکار رفته فطرت است و البته گاهی نیز ذات. آموزههای دینی و برخی مکاتب اخلاقی در نگاهی مثبت، فطرت انسانی را پاک و منزه و برای همه بنیبشر یکسان تعریف میکنند، به باور آنها بشر، ذات و نهادی پاک دارد و اگر بعدن دچار عوارض میشود به خاطر تربیت نادرست است.
تربیت در معنای کلی یعنی توجه به رشد و پرورش بشر در جامعه یا محیطی که درآن زندگی میکند، اگر از آنها سوال کنید پرورش چه چیزی؟ همان صفتهای کلی شرافت، راستگویی، نوعدوستی و بگیرو بروهای قدیم را تحویلت میدهند اما این مفاهیم دیگر غیرکاربردیاست و شاید غیرقابل فهم.
تربیت در معنای نوین یعنی بکارگیری روشهای علمی درحفظ سلامت و تقویت ویژگیهاییکه بشر امروز به آنها نیازمند و یا ازآنها خشنود است، تربیت جسمی و روانی، هردو باید متضمن تعالی و بالندگی بشر شود، ورزش از تمام اقسام آن مثال اول و قانونگرایی با میل درونی و بدون اجبار، مثالی برای دومی است
دانشمندان امروز تلاش زیادی برای اخلاقمندشدن آدمی کردهاند، آنها درتمام زمینههای فردی و اجتماعی سعی دارند موضوع اجرای قانون مدنی را در انسان نهادینه کنند، شاید کاری که بخشهایی از مذاهب پیگیر آن بودهاند، اما اشکال عمدهای که دراین راه وجود دارد گرایشات منفی بشریاست یعنی آدمها اکثرن برخلاف تصور مذاهب بیشتر تمایل به بدی دارند! چرا ؟؟؟
قبل از پاسخ به این سوال اجازه دهید من دریک اقدام کاملن شخصی و با احساسی تلنبار شده دروجودم بگویم << قربون تموم اون اقلیتی که گرایش به بدی ندارن برم من >> به جان خودم همیشه دلم میخواست به جای شونصدتا دوست و فامیل و کس و کاری که دارم فقط دو سه نفر ازین آدما رو داشته باشم همین! .... (خــــــــــــــــب دیگه بابا حالا تو هم شورشو درنیار! )
بله داشتم عرض میکردم که این بشر ذلیل مردهی خاک برسر تا ولش میکنی مثل بز میافتد به جان درخت تمدن و همهی برگ و بارش را لت و پار میکند، بیخود نیست اینهمه بدبختی روزافزونی که گریبان همه را میگیرد ...
مراکز تربیتی و علم وراثت، مشترکن با بررسی و تحقیقات فراوان و یافتن فاکتورهای موثر محیطی و آنچه که کودک از والدین و اجداد دو طرف به ارث میبرد به این نتیجه رسیده که :
شکل گیری شخصیت درکل به دوچیز بستگی دارد ۱- ژنتیک ۲- محیط . یعنی آنچه که کودک به ارث برده وقتی در محیط تربیتی قرار میگیرد بسته به اینکه محیط، کدام بخش از خصلتهای او را بیشتر تحریک کند و یا به کدامین آن بیتفاوت باشد، شکلگیری شخصیت صورت میگیرد
مثلنکودکی که متعلق به یک سارق حرفهایاست اگر پیش خود او و در محیط سرقت بزرگ شود احتمال سارق شدن کودک نیز به شدت بالاست (تا حد صددرصد) اما اگر اورا از پیش سارقان و محیط بزهکارانه دور کنیم و در محیط معمول با افراد نرمال بزرگ شود این احتمال به شدت پایین میآید، پس ژنهای اکتیو (سرقت) عامل درونی و مربی و محیط، عامل بیرونی در تربیت است فقط میزان انرژی و زمان صرف شده درآنها متفاوت است یعنی محیط برای ژنهای اکتیو وقت و انرژی کمتری صرف میکند.
اما ... اما همانطورکه میبینید این فقط یک احتمال است هرچند احتمالش هم قویاست اما تجربه نشانداده که به هیچ وجه به عنوان یک اصل قطعی نخواهد بود چرا که ممکن است کودکی از یک پدر و مادر زاده شود که هم پدر و هم مادر هردو قاتل حرفهای باشند و این کودک از لحظه تولد تا بزرگسالی نزد آنان و در محیط بزه باشد اما نه تنها قاتل نشود بلکه بسیار وارسته و اخلاقمند و انساندوست و فوقالعاده هنرمند و عاشق زیبایی باشد. چرا ؟؟؟
چون آنچه درنهایت و با احتساب تمامی احتمالات و حوادث، تعیینکننده است اراده و خواست انسانی ِبرخواسته از اندیشه و تفکر و یک انگیزهیقوی است. یعنی باوجود داشتن یا نداشتن پدرو مادر یا مربیان دوران کودکی، آموزش و پرورش، شهر و کشور زادگاه وسکونت، و تمام پارمترهایی که باعث افزایش یا کاهش احتمالات میشوند این خود فرد است که با استفاده از اندیشه و مغز خود و با ایجاد انگیزههای مثبت، سازه اصلی تیپ خود را طراحی میکند و ساختمان تیپیکال وجودش را میسازد.
آن بخشی که من برایشان عمیقن ابراز احساسات کردم و قربان صدقهشان رفتم منظورم صرفن آدمهای بهداشتی و پاستوریزهی ژنتیکی نبودند بلکه هم آنها و هم کلیه اشخاصیبود که باوجود تمام بدشانسی و بداقبالی در چیزهایی که دست خودشان نبوده و هیچ نقش ارادی درآنها نداشته و با همه بدبیاری و بدروزگاریهای که درطول زندگی دچارش میشوند، بدون بهانهگیری و با قدرت اراده و مراقبت و با تمام وجود، همچنان در راه تعالی و پرورش خودباقی مانده و روزبه روز زیباتر و زیباتر میشوند. پس آنچه که دراینجا میخواهم بگویم و برای من اهمیت دارد، اراده بکار رفته یعنی وقت و انرژی صرفشده درین راهاست چراکه این نشان از باورمندی به حقیقت دارد وکسانی که با اندیشیدن و تفکر، هرروز برخردمندی خود افزوده و استوارتر، دست همراهان خود را میگیرند برای من همان وارستگانی هستند که بالای وبلاگم و زیرعنوان پرچین بلند چشمها آوردهام و چه کسی نمیداند که این رهسپاری انگیزه میخواهد، انگیزهای که جان تمام معانی است. و باز عشق و باز عشق و بازهم عشق... یکباردیگر با تمام وجودم فریاد میزنم :
اگر عشق به انسان نباشد هیچخدایی درذهن بشر، مانع ازهیچ ظلم و جور و جنگ و جنایتی نخواهدشد همانطور که امروز نشده