قول با شرفها & حافظه تاریخی

اول راهنمایی بودیم ، از خیل معلم های جورواجوری که هفته اول مدرسه هر زنگ یکی می اومد سرکلاس ،هیجان خاصی داشتیم ، کلا برای ما که چندسال ابتدایی هرسال مجبور بودیم فقط با یه معلم یک سال تموم سر کنیم خیلی لذتبخش بود، تجربه ای جدید و دلچسب .

خلاصه ..... اومدن و رفتن  تا رسید به معلم حرفه و فن ، وقتی وارد کلاس شد همه پا شدیم ، آقای معلم قد نسبتا کوتاهی داشت یه اورکت طوسی رنگ با زیپ  بسته تنش بود ، همزمان با اشاره سر گفت : بفرمایید خواهش می کنم!

معرفی شروع شد ، از نفر اول میز ردیف چپ ، کلاس از سه ردیف میز پر شده بود ، من نفراول ردیف وسط بودم آقای معلم وقتی همه بچه ها اسم و فامیل و شغل پدر و فرزند چندم و ..... گفتن و تموم شد ، از همه تشکر کرد و با غروری خاص به طرف تخته سیاه رفت و با آرامش گچ رو برداشت و در حالیکه به بدنش کش می داد دستشو تا بالاترین جایی که می شد بالا برد و گوشه تخته بزرگ نوشت : شریفی

گچ رو گذاشتو فوتی به انگشتاش کرد و برگشت ، دست چپشو توجیب اورکتش کرد و با لبخند شیرینی شروع کرد ، آدم شاد و خوش صحبتی بود تا اون ساعت هیچ معلمی نتونسته بود اینقدر مارو خوشحال کنه ، حرفاش همه درباره آینده بود و کارایی که قرار انجام بشه هر لحظه که می گذشت علاقه بچه ها به آقای شریفی بیشتر و بیشتر می شد هر جمله ش که تموم می شد ذوق دلمون رو نمی تونستیم پنهان کنیم و از اونجایی که جو کلاس شاد و زنده بود همگی از جا می پریدیم و شادیمونو فریاد می زدیم ! اولین فرشته ای بود که ما تو کلاسهای درس دیده بودیم و تردید نداشتیم روزگار زیبایی رو بااون در پیش خواهیم داشت !!!

موج شادی و خنده فضای کلاس رو پر کرده بود از حرفا و قولهای ریز و درشت تا رسید به یه قول خیلی اساسی ! واقعا اساسی !

آقای شریفی گفت : ...... حالا اینا که چیزی نیست بچه ها ! من با رئیس آموزش پرورش منطقه هماهنگ کردم یه سالن ورزشی بزرگ تو یکی از پارکای شهر داریم می سازیم که تا یه ماه آینده آماده می شه و می ریم اونجا ، سالن ورزشی کامل با همه وسایل ، حیاط مدرسه که جای بازی و ورزش نیست ! زمین فوتبال ، والیبال ، استخر و ....... دیگه وقتی اینو گفت همگی با داد و فریاد شادی ، ناخودآگاه دویدیم به طرف معلم و دورتادورشو حلقه زدیم که ناگهان آقای شریفی به سرعت سرشو به طرف درکلاس چرخوند و همگی ساکت شدیم وبا تعجب دیدیم آقای ناظم لای در ازحیرت خشکش زده وبه ما خیره شده ، آب دهنشو قورت داد و گفت : آقای شریفی صدای زنگ رو نشنیدین !!!؟؟؟  اصلا یادمون رفته بود که تو کلاسیم و مدرسه ، باورمون نمی شد انگار همین پنج دقیقه پیش کلاس اومده بودیم چرا اینقدرزود تموم شد ؟ آقا معلم با زور و زحمت تونست از دست ما خلاص بشه و بره دفتر ؛ بچه ها اما هنوز با شوق و شادی تو هم می پیچیدن .

( ادامه دارد )

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد