قول با ........

............ چهار ماهی از سال گذشته بود کلاس های حرفه و فن پر از رنج و عذاب بود نه تنها اثری از اون همه قول و قرار ها نبود بلکه لبخند های آقای شریفی تبدیل به نیش خندایی شده بود که بیشتر از همه منو رنج می داد ! اما حیف که من شاگرد اول بودم چراکه به همین دلیل مثلا خاطرم پیش ایشون عزیز بود ! و نمی تونستم چیزی مطرح کنم که جنبه انتقاد داشته باشه اما هرچه که می گذشت بیشتر از عمق وجودم ازین فرد متنفر می شدم تکالیف پر حجم و بی فایده ، سختگیری های الکی ، بازی کردن با احساسات بچه ها ، پاسخ ندادن به سوالات و از همه بدتر تنبیه جسمی ، به قول خودش " تی پا زدن  "  و گذاشتن خودکار لای انگشتان برخی و ازین هم فراتر ، مقابل هم قراردادن احساسی دانش آموزان ! چطوری ؟ به این روش که بچه های ضعیف (از نظر درسی) رو با بقیه درانداختن ! نمونش اینکه می گفت هر کی درس نخونه باید به کسی که درسش خوبه امتیاز بده " ردیفای جلو رو خالی کنه بره عقبتر ، نوشته های دانش آموز زرنگ روی تخته سیاه بعد از تموم شدن رو پاک کنه و .....

حدود شش ماهی گذشت و ازاینکه هیچ کس به این وضعیت اعتراض نمی کنه دلخور بودم البته والدین دو سه نفری از بچه ها اومده بودن  پیش ناظم و مدیر مدرسه اما به جهت نفوذ زیادی که این آقا داشت ترتیب اثری داده نشده بود چند بار من ازآقای شریفی خواستم اجازه بده کلاس کمکی برای یه عده بذاریم اما موافقت نکرد ! تا زمانی که متوجه شده بود ما سرخود یه روز قبل از کلاسش تو یه کلاس دیگه دورهم جمع می شیمو با بقیه بچه ها تمرین می کنیم .....    نتیجه : من و چهارتا از بچه های خوب کلاس از یک نوبت امتحان کلاسی محروم و نمره منفی برامون رد کرد !  تا اونروز که بیشتر حل تمرین هارو من می رفتم پای تخته تا یک ماه حق اینکارو با اخم و تخم ازم گرفته بود ( من نمی فهمیدم پس چطوری باید مشکل حل بشه ؟ )  همه اینا به کنار هیچ کس حتی بین خودمون نمی پرسید پس اون سالن ورزشی چی شد ؟؟؟  اصلا از ذهن همه پاک شده بود

 

تا اینکه : بعد از تعطیلات نوروز و بعد از اینکه نمره امتحانات نوبت دوم رد شد اولین جلسه ای که آقای شریفی می خواست درس جدید بده دستموبلند کردم  نگاهی بهم کرد و گفت باشه آخر ساعت !!! ...............درس و صحبتهای ایشون که تموم شد از تموم اعتبار درسی و مقبولیت کلاسی و موجه بودن چهرم استفاده کردم و دوباره دستموبردم بالا  وقت زیادی تا خوردن زنگ کلاس نبود آقای معلم با نگاهش اجازه داد حرف بزنم  ، پرسیدم آقا آگه خاطرتون باشه گفته بودین یه سالن ورزشی رو قراره ........... ........... چهره آقا اینقدر متعجب شد که من یه لحظه فکرکردم اصلا ایشون نبوده ! با حالتی پر از سوال و قیافه ای درهم گفت : من گفته بودم ؟ ازتمام شجاعتم مایه گذاشتم و گفتم بله اول سال بود ، فلان تاریخ ؟ این صحبتا شد که ..... آقا الان هفت ماهه ! کلی آدرس و مدرک تا ناچارشد گردن بگیره ! ( تازه من فهمیدم که کل ماجرا یه دروغ بزرگ بوده ! ) و از همه عجیب تر اینکه بچه ها هم بیشترشون که اصلا یادشون نیومد اونایی هم که به حافظه شون فشارآوردن و یادشون اومد جرات نکردن با تایید جدی ، درست و حسابی ازم حمایت کنن ! انگار تیری به افکارآقای شریفی خورده باشه به هر ترفندی بود از زیرش دررفت و گفت : آها ........ چرا داره کار می شه !  ..........  هنوز تموم نشده !  ازچشاش متوجه شدم خیلی دلش می خواست من یکی دیگه بودم  تا با نیش و گوشه کنایه حالمو بگیره و از کلاس پرتم کنه بیرون که اینطور نبود و نشد اما نکته عجیب این اتفاق اینکه بعد ازون خیلی از کارای بدشو کنارگذاشت ! خنده های نیشدارش کم شد ! و در عوض منم تا پایان سال سرمو انداختم پایین و سرکلاساش لام تا کام حرف نزدم ازترس اینکه مبادا پایان سال زهرشو تو امتحانات بریزه !!!

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
آرش شنبه 21 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:59 ب.ظ http://kasbedaramad22.blogsky.com/

سلام دوست من
دل نوشته های قشنگی داری
به ما هم سری بزنید
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد