یک از هزاران (۲)

 

 

صدای گریه خانم بود ....  چی شده ؟! موضوع چی بود ؟!  کمی منتظر موندم .... نخیر ! صدا حالا دیگه به هق هق افتاده بود و بی ملاحظه تر .... صدای جعفر که یه بند حرف می زدو سعی می کرد آرومتر باشه با موسیقی گریه بهم پیچیده بود وچه عجیب و باورنکردنی ! چرا درو باز نمی کنن الان ۴۰ دقیقه س ... پا شدم رفتم طرف آشپزخونه تا پشت در ، می خواستم صدا کنم ، به در بزنم ؟ .... نه  یه کم دیگه صبر کنم خودشون باز کنن ،‌ اینطوری بهتره ، جریان کمی طولانی شد ترجیح دادم چند دقیقه برم تو فضای باز، آروم در شرکتو باز کردم ، خوشبختانه کسی نبود ساختمون سوت و کور، یه نگاهی به شکاف در بغلی انداختم ، لامپی روشن نبود ، توهمین طبقه کنار شرکت ما یه موسسه بود ، تدریس خصوصی و کنکور ، مدیر داخلیشم یه پسر خیلی باحال و دوست داشتنی به اسم علی . ب.رزویی .... با یه عالمه دبیران با تجربه و مشهور و با سواد ، این همسایگی از خوبیای روزگار بود  بعضی وقتا روزگار تصادفن به آدم لبخند می زنه آدمای پوست کلفتی مثل من ، توهمون سن بیست و دو سه سالگی  یاد می گیرن که هیچ انتظار و چشم داشتی ازش نداشته باشن ، بعد بیست سال جنگ و صلح نیازی نیست تولستوی باشی تا بفهمی کجای دیوارش باید یادگاری نوشت  ازبین اون دبیرای رسمی و غیر رسمی ، الهه . ص.یاد  زیست و زبان انگلیسی تدریس می کرد ، دوره دکترا درزمینه ماموگرافی و کنسر تو یکی از دانشگاهای امریکا رو میگذروند برای یه پروژه تحقیقاتی توهمین رابطه به ایران اومده بود جامعه مطالعاتیشم چند شهر شمالی بود ، زنانی که سرطان سینه داشتن ازجمله مادر خودش ، خانم ص یاد هم جز معدود آدمای خودساخته ای بود که تا یه مسیرهایی از زندگی همراه بودیم .............

 برگشتم و به آرومی درو باز کردم رفتم تو ،  صدای گریه کمتر شده بود اما حالت بغض و ناله داشت ..... کمی عصبی شدم اومدم صداش بزنم که درباز شد چهره برافرخته و درهم ، با دستای لرزان ازروی میز پاکت وینستونو برداشت و به سختی یکی روشن کرد چشمای پرازسوالمو نگاه کرد و رفت یه گوشه روی زمین ، کف پارکت سرد کز کرد و نشست ، رفتم نزدیکش هیچی نپرسیدم فقط نگاش کردم خیلی بهم ریخته بود وقتی می خواست پُک بزنه دستاش می لرزید چند لحظه بعد بطرف آشپزخونه رفتم خانم همچنان گریه می کرد و سرشونه هاش بالا پایین می شد چنان زجه میزد که دل سنگو آب میکرد ...... چی بگم ؟؟!! یه بسته دستمال کاغذی گذاشتم رو میز،  تمام آرایشاش با اشک و آب دماغ ولو شده بود ، یه کم از نیم رخ نگاش کردم نتونستم احساسمو نسبت بهش بفهمم ......خیلی اهل سیگار نبودم ولی منم یکی آتیش کردم  ، تکیه دادم به میز و دود سفید و لطیف وینستونای اون سالهارو فوت می کردم تو لوستر وسط سقف و بهم پیچیدن و پخش و پلا و محوشدنشو نگا می کردم .... والله دیگه این مدلیشو ندیده بودم که به برکت این دوست عزیز به تجربیاتم اضافه شد آشنایی با اعمال شاقه و کمی تا قسمتی مشکوک و روانپریشانه ! تا اونجایی که من شناخته بودم دوست ما جزء افرادی بود که شاید بواسطه خونوادش با خانما برخورد آنچنان نداشت اصلا یه جورایی هم به دختر آلرژی داشت در عین حالی که نیاز بسیار عمیقی هم در وجودش موج می زد به نظرم چون دوره های مختلف سنی شو بدون حضور این موجودات شیرین گذرونده بود دچار تیک های عجیبی شده بود ، داشتم به سقف نگاه می کردمو گذشته هاشو مرور می کردم این دختره چی ؟ اون چرا ؟! .................... اصلن داستان چیه ؟!! سیگارم تموم شد و سیگار چارمی رو از دستای آقا جعفر گرفتنمو یه چش غره شدید ! ..... دلم بدجوری براش سوخت چنان مظلومانه نگام کرد که یه لحظه خود یزید بینی من بالا زد .با صدای گرفته و خش دار ، بریده بریده گفت

 پیمان جان .....  به خدا شرمندتم ..... ترو جون هر کی دوست داری... منو ببخش برنامتو بهم زدم ...... سرشو انداخت پایین  ، یواشکی گفتم

پس منو نگر داشتی که مراقب باشم همدیگروگاز نگیرین ؟!! مردحسابی این دیگه چه سناریویی بود ؟ با همون حالت ضعف و بی حالی گفت

می شه شورانگیزوتا یه جاهایی برسونی ؟ گفتم مشنگ انگاری خیلی خوردی حالیت نیست ماشینم دست دائی مه خودمم باید با خط ۱۱۱ برم ! حالا تا ازکنار گوشای دراز شده من دوتا شاخ پیچ درپیچ بیرون نزده  پاشو هم خانم رو برسون خونه هم منو ، که شاید بتونم برا یه عذرخواهی ، آخرای مهمونی برسم 

 

ادامه دارد

 

( ۱۱۱ که می دونین چه وسیله ایه ؟ ..... برا اونایی که نمی دونن بگم که وسیله  نقلیه ی مردونه س وقتی می خوای پیاده گز کنی دوتا پا داری می شه ۱۱ یدونه هم ........ آره خودشه !‌ ....که سرهم می شه ۱۱۱  )

نظرات 2 + ارسال نظر
مرجان دوشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 10:24 ب.ظ http://kavir-semnan.blogsky.com

پیمان جان خوشت میاد سر کار بذارى، بابا من میمیرم تا 2-3 روز دیگه که برگردم بقیه اشو بخونم، میشه قاچاقى آخرشو مخابره کنى؟

ببین اونموقع تو مجرد بودى یا متاهل؟ سوالهاى بعدى هم باشه براى بعدا!!!!!!!!!!!!

شاد باشى عزیز

نه به خدا !‌ به جان خودم من اصلا از پست های سریالی خوشم نمیاد ولی چه کنم .... داستان طولانیه .... تازه اگه بتونم تو دو سه پست دیگه تمومش کنم خلاصه یه ماجرای دویست صفحه ای رو تعریف کردم و علت اینکه یکی از اون صد مورد تحقیق اینو انتخاب کردم :

۱- آمار اول این تحقیق (حدود ۶۳٪) متعلق به این تیپ افراد بود (با کمی افت و خیز) باورش کمی سخته
۲- چون تمام حوادث این مورد تموم شده و دیگه اثری از خیلی چیزا نیست
۳- من به غیر از تحقیق عمومی ،‌ در مرکز این ماجرا و تمام حواشی اون حضور داشتم و از جزییات بسیار زیادی با اطلاع بودم که هرگز نخواهم گفت اما ازش یه جورای استفاده می کنم

اگه بخوای تعریف نکنم تا بیای .... ها ؟ حالا عیبی نداره همشو یه جا می خونی
من متاهل بودم ( و به تازگی )

انرژِی مثبت ما بدرقه راهت .... زود برگرد

محمدرضا سه‌شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:16 ق.ظ

قبلا... منتظر بقیه اش هستم

پس محمدرضا جان احتمالا تو منو میشناسی ! نه ؟
فکر نمی کردم اینجا اینقدر زود لو بره ....... گفتنی های زیادی دارم که بدرد خیلی ها می خوره و لازم بود بدون ملاحظه گفته بشه و صد البته بدون توهین و اهانت و رو شدن خیلی از مسائل شخصی افراد ....... حالا ..............

اگه منو میشناسی لطفا خودتو معرفی کن ..... نترس قول میدم هواتو داشته باشم (چشمک)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد