ای ایران ای مرز پر گهر ای خاکت سرچشمه هنر دور از تو اندیشه بدان پاینده مانی و جاودان ........
از کران تا کران دریاها ، از ستیغ تا ستیغ کوهها ، ازپهنه تا پهنه ی دشت ها ، از قامت استوار و سینه ستبر البرز کوه ، از مرزهای بی کران سرزمین عشق و پروانه ها ، گلستان بهاری همیشه پرآواز پرندگان ، از ژرفای تاریک غارهای کهن سرزمین آریا تا شهرهای سوخته و دود شده ای که فقط کاسه بشقاب های گلی اش پیداست ، از ماندانا از کورش بزرگ و کاساندان ....... ، از داریوش بزرگ و آتوسا و ........ ازآن دیگر و پریزا و از صدها بزرگان شایسته و ایران دوست تا به ستون های زخمی تخت جمشید ، از مرگ ها از زندگی ، از اشک ها از بندگی ، از خنده ها و ازشادی های مردمان به غارت رفته ، ازحمله تازیان دژم خو ، از تاخت و تاز چنگیزیان حرامی و از انتقام اسکندر از تاریخ ، از فردوسی همیشه سوزان و شاهنامه ، از پورسینا و آن دربدری ، از صدها دانشمندانی که بیشترعمرگرانبهایشان را در آوارگی و فرار ازدست مرگ واسارت و کوته فکری ها باختند ، از غم مادران داغدار در طول تاریخ و کمر شکسته پدران خسته ، از روزهای سیاه و دل شادی های هلهله ساز ، از تمام تاریخ و تمدن دوهزار و چند صد ساله پادشاهانه ، ازتاریخ هفت هزارساله مردمان باستانی ، ازمیراث فرهنگی و از محتوای آثار موجود از دوران حیات سده های پیشین ، از کتیبه های بر سینه نوشته کوهستان ها و از وجود اولین منشور حقوق ملل ، از همه و همه و همه اینها برایمان چه باقی مانده است ؟؟؟ ... چه داریم اکنون ؟؟؟
با این پیشینه هزاره ها چه داریم در دست و دامان خود ؟ ایران بزرگ ، ایران آزاد ، ایران پذیرنده هر بی پناه ، ایرانی که امید جهان بود و نقطه پایان هر گریز ! ............ چه شد ؟؟
نگو که پابرجاست ! نه ! نگو که مانده است و می ماند ! نه ! نگو ! سرزمین به سنگ و کوه نمی خواهم سرزمین به دشت و دریا نمی خواهم سرزمین به خاک گهربار نمی خواهم حتی به سرچشمه گی هنر نمی خواهم ! اینکه من می بینم قطره های امید عاشقی است که بر زمین ریخته فرو می رود ، چشم خندان اما در هجوم مرگ پرنده ای است که بالهای خونینش به خاک آلوده است ....... نه ! من سرزمین به آهن نمی خواهم
من سال به هزاران نمی خوام ، افتخار هزاره ها به چه کار من آید اکنون که روزگارسرزمینم غروبی غمبار دارد و خورشید از آن کوچیده است ، من نفت نمی خواهم ، من خاک نمی خواهم ، من حتی نان هم نمی خواهم !
من عشق می خواهم ! من پرواز می خواهم ! چرا نیاموخت مادر ؟ چرا نگفت مادرکه عشق باید ورزید ، که دوست باید داشت که مهر باید هدیه کرد به یکدیگر به هم دستان ، به همراهان ، به هم خانه ، به همسایه ، به همدیگر ...............
آن زمان که پادشاهی حتی در حد حرف بگوید، هرکس نمی تواند مرا تحمل کند به هر جا می خواهد برود و اینجا نماند و آن دیگرانی که به این حرف جامه عمل پوشاندند ، کجا بود آن مهری که در دل ها باید موج می زد ؟ کجا بود آن عشقی که درمیان مردمان گرمی افزاید و همبستگی ؟ محبت آیا برای بخشیدن به همدیگر نبود ؟ اگر بود پس چرا نبخشیدیم ؟ چرا خردمندان این سرزمین نگفتند ما از خانه خود به کجا می توانیم رفتن ؟ چرا مادرپادشاه نگفت به کودک پادشاهش که این سخن از قاموس خرد نیست و بر زبان نشاید ؟ چرا نگفت همسرش که این حرف پایان خوشی ندارد ؟ چرا نگفتند آن عاشقان پادشاه که ای سرورم مگر فرزند ایران یتیم سرباراست که تو از سرزمین و خانه اش می رانی ؟ خشم مردمی را به خود خریدن ، غرور ملتی را شکستن به چالش گرفتن آتشی است که هم خانه را و هم صاحب خانه را یکجا می سوزاند و می گریزاند . آیا مادران ما نمی دانستند که ما کودکان برای بازی ، برای بزرگ شدن برای عشق ورزیدن باید با همدیگر باشیم ؟ آیا مادران ما ندانستند که باید به ما کودکان، شعر دوستت دارم بیاموزند ؟ این ناتوانی تازگی داشت ؟؟
هم اکنون نیز نمی آموزند هم اینک نیز کسی سرود مهر بر لب کودکش نمی خواهد مادران به فرزند خود ترانه عشق نمی آموزند !
مادر ای مظهرعشق چگونه است که دلت را با عشق گرم نمی کنی؟ آرزوی من آن نگاهی است که تو از چشم هایت به چشم هایم هدیه کنی ! تمدن من آن عشقی است که تو از قلبت به زبان بیاوری و از لبت به لب های من تا مگر از لب هایم به قلبم برسانم ، واژه های عاشقانه را با ترانه چون ترنم باران به زبان کودکانه ما هدیه کن ! مادر ای مظهر عشق با که قهر کرده ای ؟ با عشق ؟ با من ؟ یا با خود ؟
مادر من ! اگر امروز ما خاکستری است پایه هایش در دیروزمان نهفته است شک نکن ! به چشمانت التماس می کنم فردایمان را سیاه نکینم ! ......... دوستت دارم
از مهری که در قلم شماست مشخصه اون عشقی که باید از وجود مادر گرفتی!!!
دوست عزیز اگر زمانه زمان کوروش بود و دغدغه های اون زمان ُ مطمئنا عشق و محبت هم مثل اون تمدن قوی و پر رنگ بود.
مادران و پدران این دوره اونقدر که به فکر تامین هزینه های زندگی و رشد فرهنگی فرزندانشون هستنُُ زمانی برای حتی رد و بدل کردن لبخن هم برای این عزیزان خسته نمی مونه!
به امید دست یافتن اون مهر و عشق و عاطفه!!!
از لطف پر احساس شما سپاسگزارم
باهات موافقم که گرفتاری ما خیلی زیاده ، از آستانه تحمل خیلی ها مون فراتره اما دوست گرامی به نظر شما تا کی و تا کجا این تنگنا اجازه داره زندگی انسانی رو از ما بگیره ؟
آرزو دارم با بودن ما درکنار هم دست کم امیدی حاصل بشه
پاینده باد
باز کن پنجره را
بال بگشا و بیا
تا دل بیشه دور
تا به انبوهی جنگل برسیم
تا به سرشاری رود
تا به خاموشی سنگ
تا به بالای صنوبر برسیم
بال بگشا و بیا
تا به تنهایی جان
تا به بیتابی دل
تا به سرچشمه اشک
تا به پاکی محبت برسیم
بال بگشا و بیا
تا به مهتابی شب
تا به پهلوی سکوت
تا به بارانی ابر
تا به خوشبوئی گلها برسیم
بال بگشا و بیا
تا به سر حد خیال
تا به اوج ملکوت
تا به پهنای افق
تا به آن سوی تمنا برسیم
بال بگشا و بیا
تا کنار ساحل
تا دل دریاها
تا غریو طوفان
تا به همخوانی مرغان مهاجر برسیم
بال بگشا و بیا
تا دل گندمزار
تا به سبزی چمن
تا شکوفائی گل
تا به سرخی شقایق برسیم
بال بگشا و بیا
تا لب جوی جمال
تا به پاکی نسیم
تا سر کوی وصال
تا به سرمستی نرگس برسیم
بال بگشا و بیا
تا سر کوی مغان
تا به میخانه دل
تا به پیمانه و می
تا به سرجوشی خم
تا به لبریزی ساغر برسیم
بال بگشا و بیا
تا پریشانی زلف
تا به بیصبری جان
تا به دیوار فنا
تا قریبی وفا
تا به سرسینه نالان برسیم
باز کن پنجره را
بال بگشا و بیا
تا دل باغ خیال
تا بن کوچه ذوق
تا به مهتابی شب
تا به سرجوشی خم
تا به سرچشمه معنی برسیم