ساعت یازده بود داشتم میرفتم بوفه دانشکده، طبق معمول دود جوجه سیگاریهای فس فسو دور تا دور محوطه را پرکرده بود، وارد بوفه شدم که صدایی خطابم کرد، برگشتم، مسعود بود، دوستی از دوران دبیرستان که با وجود هم رشته بودن در دانشگاه خیلی کم همدیگر را میدیدیم، از دور غیر طبیعی بودن حالش را فهمیدم، رفتم طرفش
مسعود !! چی شده؟
با چشمانی خیس و غمگین نگاهم میکند ولی انگار نمیتواند چیزی بگوید
مسعود اتفاقی افتاده؟!!
بغض خوردهاش دوباره میترکد و با اشکی در سکوت، دستم را به طرف خودش میکشد، بغلش میکنم و او روی شانههای من هقهق گریه میکند!
صبر میکنم، وسط راهرو دانشکده کسانی از کنارمان رد میشوند و با تعجب به این صحنه خیره، اما ازآنجا که هردوی مارا خوب میشناسند رویشان نمیشود بایستند
چند لحظه بعد او را از دانشکده خارج میکنم و به طرف نیمکتی میرویم، کمکم بغضی همراه با شوک در وجودم به بار مینشیند، ترسی مانع از پرسش میشود نکند عزیزی را از دست داده؟!!
صبر میکنم باوجودیکه شکیباییام را از دست دادهام و او در حین اشکی که مثل زلال چشمه از گونههایش جاری است به چشمانم خیره شده و گاهی به هم ریختن فرم لب و گونههایش باعث پایین آوردن سرش میشود
مسعود جان! ......
سرانجام غوغای درونم فرو میریزد وقتی با صدای بغض آلود و شکسته از آرزو میگوید، از حادثه صبح زود امروز که تصادفن وارد دانشکده شده و دختر را دیده درحالیکه از اتاق دکتر فلانیان با شتاب بیرون آمده و با دیدن او دست و پایش را بیشتر گم کرده و لباس تنش که ...
چند دقیقه بعد که جناب دکتر از اتاقش بیرون میآمده از شدت مشروب صرف شده نه حال درستی داشته و نه توان راه رفتن عادی و او این هردو نفر را دراین وقتِ صبح و در یک اپیزوت شاهد بودهاست
ساعت شش صبح مسعود برای پیاده روی خیلی زود از خانه بیرون زده و خانم آرزو خ که آن ساعت در دانشکده و اتاق استاد! چه میکرده؟ و جناب استاد معظم که رییس دانشکده هم بود و ... باقی ماجرا
هرچند خیالم از هزار راهی که رفته بود آسوده برگشت و نفسی راحت کشیدم اما احساس غم او را با تمام وجود درک میکردم به گفته خودش او حس خاصی نسبت به آرزو نداشت، از اول هم به شوخی و جدی حرف دختر عمویش را میزد و اصلن قصد ازدواج با دختران دانشکده یا دانشگاه را نداشت اما آرزو جزء معدود دخترانی بود که بسیار متین و با کلاس مینمود پس چرا ؟....
داستان تازگی نداشت فقط آدمهایش عوض میشدند چه بسیار از اینگونه حوادث که صحبتش بود و چه بسیاران دیگر که حتمن کسی نمیدید، وقتی با شوخی و حرفهای طنز و کمی توپ و تشر خواستم مثلن غرور بچه تهران بازی و بیجهت بودن اینهمه خرج احساس را گوشزد کنم سرش را پایین انداخت و گفت:
آخه این استاد جای پدر ماست! چطور دلش اومده؟ چطور میتونه؟ چطور روش میشه ...
آدم دیگه به کی اعتماد کنه به چی باور داشته باشه آرزو مگه همون دختری نبود که بچهها سرش قسم میخوردن ؟!!!
خندیدم و این خنده آنقدر برایش عجیب بود که گفت: پیمان تو هم انگاری عوض شدی!!!
با همان حالت خنده و شوخی گفتم آره ... منم عوض شدم مسعود، منم دیگه خیلی چیزا اشکمو درنمیاره، منم دیگه یادگرفتم که مقدس بودن، درستکار بودن و پاک بودن احساس درون خودم رو با واقعیات بیرون عوضی نگیرم، منم میتونم درک کنم که آدمها آزادند هرطورکه دوست دارن زندگیکنن، لزومی نداره همه اونجوری که من فکر میکنم باشن، پسر! دوره دبیرستان یادته؟! اون همه شر و شوری که از سرو روی ما میریخت یادته؟! فقط شانس آورده بودیم که شاگرد ممتاز بودن مانع از اخراجمون میشد! وقتی مدیر و ناظم رو یک هفته سرکار گذاشته بودیم که دوست دخترامونو پیدا کنن و سندی چیزی ازش گیر بیارن! یادته؟ ... ولی خداوکیلی ما، چه شرافتمندانه دوست بودیم! یه جورایی درکت میکنم، یه جورایی صددرصد حق با توه، آخه بعضی از ما شرقیارو جون به جونمون کنن باز همهی آدمارو پاک و خدا میخوایم.
شاید یه روزی منم گریه کرده باشم، شاید مثل الانِ تو باورم نشدهباشه، شاید منم فکر میکردم هر دختری ارزش دوست داشتن داره حتی بدون اینکه نظر خاصی بهش داشته باشم، شاید منم خیال میکردم که هر معلم که سرکلاس میره یه انسان وارسته و پاکه و شاید به قول تو پدر معنوی ماست اما من بدشانس تر از تو بودم چون هیچکس اونروز و اون لحظه درکنارم نبود، اونموقع که اشکای سیلابی من صورت و لباسم رو شسته بود در تنهایی خودم فقط تونستم قراری با خودم بذارم، به خودم گفتم دوست داشتن گناه نیست! دوست داشتن ِآدمها و شاید ذهنیت ما از آدم ها نه تنها اشتباه نیست بلکه نشانهای از زنده بودن عشق وجود ما و سلامت روانمونه اما همیشه مراقب باش بعدازین هر وقت آدمی خواست به خودش پیپی کنه قبل ازینکه از دوستداشتن دلزده بشی به سرعت ازش فاصله بگیری! هر آدمی توی این دنیا قیمتی داره، هر آدمی توی این زندگی نمره و ارزشی داره، اما این قیمت و ارزش رو خودش تعیین میکنه نه کس دیگه و یادت باشه که همه چی در حال تغییره و هیچ آدمی رو نمیشه ازین قانون استثنا کرد ...
... و به خود گفتم یادم باشه که هر کسی ارزش اینهمه اشک و احساس رو نداره، هرچند که در اصل تو به حال تنهایی خودت گریه میکنی اما بهانه این حال و روزت سقوط دیگرانیه که تو دربارشون طور دیگه ای فکر میکردی، با اینهمه مسعود جان تو اگر حتی پیغمبری باشی از جانب خدا و کتابی به زیر بغل، در نهایت فقط باید راه خودتو به سمت روشنایی گم نکنی ... مگه نه؟
* این رو باشنیدن ماجرای دانـــــشـــــگاه ز.نــــجان به خاطر آوردم هرچند نمیدونم پشتپردهی ماجرای زنجان چیبوده که اینقدر الکی تو بوق و کرنا شده
* از نمونه اتفاقاتی که گفتم مال دهه قبل بود، با پسران گلی مثل ما و دختران بسیار گلتر اون دوران و استادان سُمبلی که براستی پرورده شرافت بودن، وای به روزگار امروز که حقوق و آزادی رو با ولنگاری و روسپیگری جدن عوضی گرفتن (البته بازم اکثرن نه همه )
* امضاء : پیغمبر پیمان