فریاد بزن آنچه را که بر تو تحمیل میشود و تو دوستش نداری
من هستم
تو هستی
او هست
ما و شما و ایشان همه هستیم
ناگزیر از بودن ... نمیدانم و راستش نمیتوانم به درستی بگویم که اگر قبل از بودشدن نظرم را میخواستند جوابم چه بود؟ آری بود یا نه ... براستی نمیدانم ... اما چنین نشد و هرگز از هیچ یک از ما کسی نپرسید مایل به بودن هستیم یا نه؟ هیچ کجا، هیچ صدایی و هیچ ندا و اشارهای نپرسید که :
آیا دوست داریم در دنیایی که اکنون زندگی میکنیم، باشیم؟ بلی؟ ... نه! هرگز چنین نبود اما ... شاید روزی چنین شود
شاید روزی بتوان از کسی که قراراست بوده شود پرسید : تو مایلی بوجود بیایی؟
آنگاه شک ندارم که تمام معانی و مفاهیم و تمام واژهها و کلام و اساسن خودِ بشر دگرگون خواهد شد و همینطور مفهوم زندگی و بودن.
من تمام زیباییهای این بودن را دوست دارم، زیباییهایی که تا کنون دریافتهام، از کودکی تا به حال، و هر روز و هر دم امیدم به گشودن روزنههای بیشتری است برای رسیدن به زیباییهای بیشتر، تا جانم را لبریز کنم از نور و گرما برای زندگی.
و پیمانم با خود اینست : زندگیای که لایق خود میدانم نه زندگی ِلاجرم و اجباری و اسارت گونه و کلیشهای
اما با وجود تمام زیرکی و عقل و خرد و توان و تمام قوایی که از فیزیک و متافیزیک درخود دارم و پرورش میدهم تا از تیررس رنجهایی که جانم را میفسرد رهایی یابم، باز به خوبی نمیتوانم به برخی از آنها جا خالی دهم و چنان بر هدف مینشینند که آه از نهادم به فریادی سوزناک و گاه غرشی خشمگنانه بدل میشود و مرا پرتاب میکند، فواره کنان تا اوج آسمان
فریاد زدن جلوهای از آفرینش من است، من دردم را فریاد خواهم زد، تو نیز خشم گلویت را فرو نخور!
صبر نه برای اینست که جانت را فرسوده کنی اگرچه جسمت در جادهی بودن فرسوده خواهد شد.
فریاد بزن آنچه را که بر تو تحمیل میشود و تو دوستش نداری