مال من با کار تو

 

سپیده که سر زد دلم پر از روشنایی شد، تمام شب را بیدار بودم و تو گویی سرگذشتم را همچون یک فیلم از دیشب تا سحر به تماشا نشسته بودم، در خلال این فیلم، گاهی خندیدم و گاهی بغضم گرفت، زمانی غرور وجودم را آکنده کرد و گاه شرمنده گشتم، شرمسار ازینکه اشتباهات، چگونه خود را بر من تحمیل کرده است ازینکه برخی تصمیمات در باره خودم چگونه به خطا رفته است خب این ناگزیر است اینکه در گذشته و با دانش و آماری که تا آنزمان داشته‌ای گرفتن تصمیمی که با فرجام خوبی نباشد طبیعی است اما شرمندگی نه از بابت ظلم درحق دیگران بلکه از بابت ناروایی است که بر خودم روا شده  

خندیدم، و گاهی با قهقه، به کمدی‌های زندگی و به ناهماهنگی‌ها، احساس می‌کردم چه زیباست وقتی تو عزم سفر به هندوستان می‌کنی و از ترکستان سر در می‌آوری این نه از نداشتن برنامه و هدف بلکه شاید از نداشتن آمار دقیق هواشناسی است، وقتی سمت و سرعت باد، میزان دما، رطوبت و فشار و صدها پارامتر دیگر را اشتباهی اعلام کرده‌اند و تو با اعتماد به علم! نه با اعتماد به عالم و دانشمندِ غیر مطمئن! عزم سفر می‌کنی سیستم کنترل پرواز هواپیمایت ازکجا فرق هندوستان و ترکستان را باید بداند؟

و گاهی گذر سنگین لحظه‌ها از برابر چشمانم قیافه‌ای گرفته و اخمو از من می‌ساخت که نه میل فراموش کردنش را داشتم و نه دیگر قدرت تغییر، اما برای پایا نبودن این قیافه جلو آینه می‌ایستادم و با دیدن تمام نمای خود و برانداز کردنش ناخواسته لبخند می‌زدم چراکه اساسن این بخش از زندگی حاصل تصمیماتی بود که من نقشی درآن نداشتم یا نقشم بسیار ناچیز و اپسیلونی بود. با اینهمه چون تکه‌ای از من بود با تمام وجود می‌پذیرفتم و شکی نیست از نتایجی که بر زندگی‌ام گذارده ناگزیرم. غم و اندوه، برخاسته از ذات کمال خواه ما آدمیان است که همه چیز ِخوب و زیبا را پُر می‌خواهیم و بی‌نقص و این هیچ بد نیست اما بسیاری از جاها خواست ما با آنچه اتفاق می‌افتد همخوانی ندارد و این یکی از ویژگی‌های زندگی است.  

هرکسی می‌تواند برای زندگی شخصی خود هر تصمیمی بگیرد اما مسئولیتِ پذیرفتن ِنتایج، در آدم‌ها متفاوت است، فرجام خوب یا بد هر اقدامی در سبد نتایج تصمیمات باقی است و  هرکسی بهتر از همه می‌داند که چقدر با خودش صادق است.  

تا جایی که موضوع ِتصمیم و نتایج آن متعلق به خود فرد است هر اظهار نظری می‌تواند حاکی از احساس شما در رابطه با آن فرد باشد مثلن به کسی بگویی چرا اینکار را کردی که اینگونه شود؟! یا مگر نمی‌دانستی که با اینکارت چه اتفاقی می‌افتد یا عجب تصمیم درست و به موقعی گرفتی آفرین بر تو که اینقدر باهوشی! چطوری به ذهنت رسید؟ گاهی طرح اینگونه سوالات می‌تواند ناشی از صمیمیت تو باشد با دوستی که اکنون مخاطب توست و نوعی اعلام همدردی یا ابراز خوشحالی ازموفقیت او اما قصدم از تعریف این ماجرا طرح یک سوال مهم است  

اگر شما در موقعیت تصمیم گرفتن برای هرکسی غیر از خودت قرار بگیری چطور؟  

فرض کن تو سرگروه هستی حال این گروه می‌تواند متشکل از تو و یک نفر دیگر باشد یا این گروه شامل تو و چندین، چندصد یا چند میلیون نفر دیگر است صرف نظر از افزایش میزان حساسیت در بالاتر بودن این رقم نکته‌ای که بیش از هرچیزی مورد توجه است دقت تصمیم و نحوه‌اجرای آنست که اولین شرط برای دستیابی به هدف و نیازمند داشتن آمار و اطلاعات دقیق، دانش و تخصص کافی و قابلیت‌های شخصی برتر در مقایسه با دیگران است  

تعاریف آکادمیک بسیار زیادی از دانش مدیریت شده است همه شما کمابیش از آن مطلعید اما مدیریت کنونی که در تمام عرصه‌ها شاهد آن هستیم بیش از هر چیزی متکی به ابزار و قواعدی است که قابل اندازه‌گیری و عددپذیری باشد و معیار سنجش آن نیز تابع قوانین ریاضی و اشکال هندسی است با این وصف چندان تعجبی ندارد که بسیاری از نتایج حاصل از مدیریت‌ها اگر زیانبار نباشد مفید هم نبوده است و این کاملن طبیعی است که دانش متکی به ریاضیات تا مرز شهودات سودمند باشد و به محض اینکه از این دامنه فراتر رفت دچار آشفتگی و بی‌نظمی شود. 

نامشهود یا باید به دامنه کشف درآید یا به عنوان پارامتر موثر اما ناشناخته مدنظر قرار گیرد درغیراینصورت درصد موفقیت پایان کار دستخوش تصادفات ناشی ازآن خواهدشد  

 

این نوشتار را با اشاره‌ای به چند مطلب و یک اصل به پایان می‌برم. مطلب اول اینکه وقتی هدف شما با فرمول هزینه ـ فایده دنبال می‌شود عامل اقتصادی مهمترین پارامتر موثر در تصمیم خواهد بود که به تنهایی کافی نیست یعنی وقتی شما صرفن به دنبال منافع مادی هستید عوامل انسانی از فرمولتان حذف شده و این اولین نقطه آشفتگی است دوم اینکه فرض کنیم منافع غیر مادی هم در نظرتان باشد سوال اینست که دامنه این منافع تا کجاست؟ چه کسانی دراین مجموعه سود می‌برند؟ منظورم اینست که شما دست به اقدامی می‌زنید تا منافع یک عده تامین شود بدون اینکه به ضررهای ناشی ازین حرکت به منافع دیگران توجه کنید تازه اگر فرض براین باشدکه در تامین منافع این افراد عمدن قصد تجاوز به منافع دیگران را نداشته باشید و صرفن بدون اختیار و از روی بی‌توجهی دچار چنین خطایی شوید و مطلب سوم جایگاه سرگروه، قبل و بعد از اقدام است سوال بسیار مهم اینست که سهم سرگروه ازاین منافع چقدراست؟ آیا مدیر این سیستم برای خود حق ویژه قائل است؟ فارغ ازاینکه این حق ازطرف گروه به او اعطا شده یا خیر. 

برای روشن شدن موضوع یک مثال بزرگ و در سطح کشورها می‌آورم  

نخست‌وزیر کهنه‌کار و مشهوری گفته بود «« ما در تعامل با دیگر کشورها مفهوم دوست یا دشمن نداریم بلکه مفهوم منافع برایمان قابل تعریف است »» خب طی سالهای گذشته دنیا شاهد نتایج حاصل از تامین منافع این کشور بوده است گمان نمی‌کنم آشفتگی‌های دنیا از جمله خود این کشور بدور از تاثیرات این تفکر باشد در کره زمین مردمان بسیاری زندگی می‌کنند پس تفکری که منابع و انرژی دنیا را محدود و اندک می‌بیند و براین اساس انحصار درپیش می‌گیرد فاکتورهای بی‌شماری را ندیده است

اگر امریکا نماینده‌ای از تفکر غرب باشد ظاهرن با مدیریت فعلی در عرصه داخلی موفق بوده است و به نظر می‌رسد مفاهیمی چون آزادی دمکراسی حقوق بشر و امنیت در داخل مرزهایش بطور نسبی بدست آمده باشد اما سوال اینست که آیا همه اینها نهادینه خواهد شد؟ 

دوم اینکه در عرصه بین‌الملل هیچ اثری از رعایت هیچکدام ازین مفاهیم بطور مشهود دیده نمی‌شود بنابراین صداقت عمل مدیرانش در تعامل با جهان به شدت دچار تردید و بی اعتمادی می‌گردد البته اینها فقط یک مثال بود و به دیگر جنبه‌های سیاست کلان که خود نوعی از مدیریت بدور از فاکتورهای انسانی و والاست کاری ندارم  

آنچه که می‌خواهم بگویم یک اصل مهم است اصلی که به نظر من می‌تواند درهر عرصه‌ای برای همه مفید باشد مهم نیست این مدیریت در سطح دو نفر باشد یا در سطح تقسیم بندی‌های بین‌الملل بلکه مهم خاستگاه ذهنی و اراده اجرایی آن است  

پس از داشتن اصول اولیه‌ای که گفته شد مدیدیت وقتی پایا و پویا خواهد بود که مدیر در اندیشه و کردار هنگام کار و خطر در اول صف و هنگام گرفتن امتیاز در انتهای صف باشد   

اگر این تفکر خیلی ایده‌آلیستی است شما به سلیقه خود آنرا اصلاح کنید به شرطی که اساس آن تغییر نکند  

 

 دوستان عزیزم اینرا هم فقط اشاره‌ای بدایند به آنچه که دوست داشتم بگویم  

 

امروز

  

وقتی به آسمون آبی ِشفافِ براق نگاه می‌کنم یاد لبخند تو می‌افتم  

وقتی به ابرهای سفید و تمیز در زمینه‌ی آبی پاکش نگاه می‌کنم یاد بره‌های کوچک ِسفید و پنبه‌ای مزرعه‌ی سبزی که جای زندگی تو بود می‌افتم  

چرا کلبه‌ی به اون قشنگی با دودکش گرم و صمیمیش اینقدر اومانیستی بود؟  

چرا هوای اونجا اینقدر پر از اشتیاق بود؟ 

چرا دود هیزم و پشکل و تاپاله اینقدر بوی عشق می‌داد؟!

چرا شیر و ماست و پنیرش اینقدر طعم صداقت داشت؟!  

چرا هیچ حرفی جز مضمون دوست داشتن وجود نداشت؟ 

چرا جمیع مرغ و اردک و مرغابی‌ و غاز، بزرگ ارکستردارانش بود؟ 

و اون جوجه‌های ریز و رد هم دوان ... 

چرا لقمه‌ای نون، از سر تنور گُر گرفته با هرم پشکل، تا عمق وجودت معنا می‌داد؟! 

چرا اون دشت سبز، پر از خدا بود؟  

چرا من امروز اینقدر هوایی شدم؟!    چرا؟  

 

می‌دونی چرا؟   من دلیل همشو می‌دونم    تو چی؟  

 

 

*  مخاطب : دختر دشتهای سبز زندگی 

 

تقدیر

 

نگو که قسمت را در ازل بریده‌اند! نه نگو!  قمستِ ما در دستهای خودمان‌است. فقط حواست باشد که اگر لحظه‌ای غفلت کنی دستهایت پر از قسمت‌های بَد بَد خواهدشد! امان نمی‌دهد لامصب، چشم برهم زنی روزگار از خوش‌خیالی ِتو سوء‌استفاده کرده و دستهایت را از حادثه پر خواهدکرد! نه که فکر کنی روزگار بد است و قسمتِ تو اینگونه نوشته شده  نه !  به جانِ مامانم‌اینا اینطور نیست و من فکر می‌کنم که «چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست؟» چون دلیل ندارد که ذهنت پر از عکس بلبل باشد و در قفست کرکس نگه‌داری، خب این چه ایدآل زیستنی‌ است آخر؟!  جانت پر از چهچه‌ی بلبل اما پیش رویت قیافه‌ی کرکثیف کرکس؟ جور درنمی‌آیدآنوقت. لذا من باز دارم به این فکر می‌کنم که چرا باید دستها را بهم داد؟ چرا باید باهم بودن و اتحاد و همبستگی‌کرد؟ چرا هی می‌گویند «دست در دست دهیم به مهر تا میهن خود را کنیم آباد!» حالا چه به مهر چه به کین، بالاخره مهم دست در دست بودن‌است. باز فکر می‌کنم آدمی، در قرن دایناسورها، همیشه برای حفظ جانش لاغر و باربی‌شکل بوده است ازبس که ورجه وورجه می‌کرده بینوا، نه به خاطر یه لقمه نون بلکه به خاطر اینکه خودش یه لقمه نشود. اما حالا که عهد ژوراسیک و مالاریا مستنقرض! شده و دوران " نون بربری داغ با اینترنت بدو " است دیگر میهن همان زادگاه تو نیست که!، میهن همانجایی که اجداد تو بوده‌اند نیست که!، میهن سرزمین و زبان و تاریخ و خاک مادری‌ِ تو نیست که بابام جان «دست بردار ازین در وطن خویش غریب»، در قرن کوانتم، میهن همان شکم است شکمی که تو باید! و شاید! و لابد! و انگار و اصلن و حتمن مراقبش باشی چون تنها دلیل زندگی است و اساسن هیچ مسئولیتی در جهان بر تو فرض نیست الا مسئولیت در مقابل شکم! و من بعد از سال‌ها ریسرچ و کنکاش و غور در کنه و ذات کائنات و رصدِ ستارگان و بکار بردن راز منجمانِ شاهنامه و کواکب، به این یافتم بزرگ رسیدم که آری شکم بزرگترین رسالت بشر در قرن ۲۱ است مگر خلاف آن ثابت شود که عمرن هیچکس با مغزی چهار برابر مغز آنستاین هم، وجودش را نداشته و نخواهد داشت که چنین حماقتی در علوم ثبوتیه و برهانیه و مدللیه کند. کور شوم اگر دروغ بگویم و لال شوم اگر نگاه نکرده باشم، اینکه هی می‌گویند دست در دست هم دهیم می‌دانید دلیلش چیست؟  دِ همین دِ ، به خاطر همین است دیگر!  به خاطر اینکه باید دستها را به بهم دهیم تا قسمت‌هایمان را قسمت کنیم! که سهم هرکدام ِما از سیب‌های کال و رسیده یکسان شود که خدایی نکرده یکی همش سرخ و شیرین نخورد یکی همه‌اش کال 

 

پرده‌ها

 

شاید وقتی درمیان مردمانِ عصر خویش حرف زدن نتوانی، ناخودآگاه شاعر شوی! 

شاید وقتی دلت از غصه‌ها پراست و تو نمی‌توانی آواز بخوانی، ناخواسته چیزی را زمزمه کنی 

مثل وقتی که لذت پرستش و عشق ورزیدنِ‌به‌حقیقت، از تو گرفته شود و تو مجبور به تظاهر شوی  

وقتی که نیایش ِراستین برایت ممنوع می‌شود و از بدِ روزگار! تو آدم ِتظاهر هم نیستی و تو آدم ِ همرنگ شدن هم نیستی و تو آدم ِ...

وقتی لذت یک خنده‌ی جانانه از تو دریغ شده است، وقتی تو فقط مجاز به عزاداری هستی، وقتی متعلق به فرهنگی هستی که گرفته و اخمو بودن پذیرفتنی‌تر از شادمانی‌است! وقتی قصه‌های بجامانده از تاریخ هم، بیشتر حامل ِغم و اندوهِ فراوان و مستلزم ریزش اشک‌های بیشتری است  

دیگر چه انتظاری؟ و از چه کسی می‌توان داشت؟   

اینهمه ناهماهنگی نشانه‌ی چیست؟

به حالِ کردار خود می‌گرییم؟ 

به درد نهانی خود در کتمان حقایق اشک می‌ریزیم؟ 

به درد شدید و دائمی وجدان ِ خود دچاریم؟ 

آری ما روزهای سیاهمان از روشنایی بیشتر بوده است  

آری ... ما غصه‌هایمان از شادی فزونتر بوده‌است 

آری بوده است  

اما چرا هیچگاه اراده‌ی قابلی برای تغییر نبوده؟ چرا کمتر خواستی برای تولید شادمانی که نه! بلکه برای جلوگیری از گسترش سیاهی دیده می‌شود؟  چرا؟   

آنچه که طی دوره‌های طولانی تاریخ ادبیات و فرهنگ فارسی به چشم می‌خورد نوعی بازدارندگی و مهار جریان خودجوش راستی بوده است، نوعی ابهام، نوعی بلاتکلیفی، ازین روی : 

شعر شاید اولین سخن سانسور شده از حقیقت باشد، شاید اولین دوپهلوی فرهنگ عامه‌ باشد  

اگرچه شعر، محمل همه‌ی احساسات و حال و هوایی است که شاعر در پیکر واژه‌ها می‌ریزد تا دیگران ( معشوق در درجه نخست) را به دنیایی از زیبایی‌های درون انسان دعوت نماید اما نقد من به شعر ازین دیدگاه نیست  

اگرچه شعر، دوره‌ها، شرایط، سبک‌ و سیاق و وزن و آهنگ‌های مختلفی دارد اما در ادبیات ایران آنچه که بیشترین نمود را دارد حسی سرشار از کنایه، چندگانگی و تفسیرپذیری بی‌شمار است   

و دیگر ناگفته پیداست که ««‌ هر کسی از ظن خود شد یار من ... »»  

 

دراین میان هستند کسانی که حقیقتِ شعر و منظور اصلی شاعر (با همان کمالی که مدنظر او بوده‌است) را دریابند اما آیا اکثریت هم به این مقام می‌رسند؟ آیا دربستر اجتماع و روابط و تعامل، وجود این عده کفایت می‌کند؟

در مناسباتِ مردمی و درمیان همگان، استفاده از شعر برای بیان مقصود نه تنها موثر نخواهدبود بلکه خود دچار بی‌نظمی و آشفتگی‌های بیشتر هم می‌شود، تجربه‌ی سالیان، نشان داده‌است که آنچه نیاز به تفسیر و تاویل و برداشت‌ و فهم آدمی دارد زبان مطمئنی برای انتقال خواست و میل، نیاز و قانون نمی‌باشد درغیراینصورت تکلیف همه چیز ازقبل روشن شده!! 

در چنین شرایطی شاید دیگر لذت نوشتن چندان معنایی نداشته باشد دیگر نمیتوان انتظار پرورش و پیدایش انسان‌های والا داشت زمانیکه انگیزه‌ای برای نوشتن و گفتن و پیوستگی‌با‌حقیقت وجود ندارد، وقتیکه نظام ارزش‌ها و تفکیک سره از ناسره وجود ندارد چگونه انتظار رشد و تعالی از مردمان می‌توان داشت، همه را کیش داده‌اند بسوی لذت‌های مورمورانه! درگیربودن در تن‌سائی و گفتن و نوشتن و پرداختن به لذت تنی، لذت مسخره کردن، لذت دگرآزاری، لذت دروغ گفتن، لذت گول زدن، لذت دیدن نابودی دیگران، لذت حسادت تاسرحد مرگ، لذت انداختن دیگران در هچل، لذت دزدی، لذت غارت، لذت فرار از مسئولیت، لذت دشمنی کردن، لذت از دردکشیدنِ ناتوان، لذت از التماس ِمحتاج، لذت از اشکِ مظلوم، لذت از به خاک افتادنِ نیازمند، و اینها همه و همه رفتارهای بیمارگونه‌ای است که از آدمیان این عصر سرمی‌زند  

شعر، آغاز پذیرفتن سانسور است. آغاز خود سانسوری است.

شعر اگرچه از لایه‌های تودرتوی پنهان و مرموز آدمی، اسرار بسیاری را نمایان می‌کند اما بیشتر ِمواقع با حقیقتِ عریان فاصله‌ی بسیاری دارد 

عریانی همیشه نشانِ بی‌حیایی نیست   

همانگونه که محجوبی همواره حاکی از باحیابودن نیست

گاهی عریانی درمقابل چشم‌ها، تلاشی فداکارانه برای آشکار ساختن حقیقتی‌است که سالیان سال زشتی و ستمی در پس پرده مانده‌ و این پوشیده‌گی مانع از بروز آن بوده است. 

درتاریخ ملل هم، پرده‌ها همیشه امنیت‌آور نبوده و نیز عریانی همواره ناامنی نساخته بلکه عکس آنهم اتفاق افتاده است.

چه کسی گفته حقیقت هرگز پنهان نخواهد ماند!!  

آری نخواهدماند اما گاهی پس از دوهزار سال! 

حقیقت هرگز پنهان نخواهدماند اگر ما سالیان سال و با اصرار فراوان برویش حجاب نیاندازیم  

والا آن حقیقت شاید روزی آشکار شود که دیگر اثری از صاحبان حق باقی نمانده‌ باشد و این بسیار دردناک است

و عریانی یعنی زدودن حجاب از رخ حقایق  

عریانی یعنی نشان دادن خالص ِ آنچه که هست 

عریانی یعنی پنهان نکردن اجباری‌ِِ حقیقت  

عریانی یعنی نداشتن منافعی ناعادلانه! نامردمانه! و بی‌شرمانه!

منافع کسی یا کسانی که با حق‌کُشی و زراندوزی و زورمداری و تزویرپردازی درپس پرده‌ای پنهان شود 

عریانی بیشتر مواقع حاکی از درستی، پاکی، نیک پنداری و نیک کرداری است که همه‌اش سرزده از نیک‌سرشتی یک انسان است  

اگرچه در فرهنگ ما عمومن عریانی نکوهیده و زشت است  

اما

از دست پرده‌ها بسیار کشیده‌ایم ... بسیار    

لبخند هدایت

 

 

 اگر انسان می‌دانست که براحتی و فقط با بهانه‌ای، دریک چشم به هم زدن، دنیا را از وجود نازنین خویش خالی می‌کند آیا حاضر می‌شد این زندگی را که با زندان رحم شروع می‌شود بپذیرد؟ 

 

اگر انسان می‌دانست که زندگی توام با درد و رنج و اشک و آه و فغان است آیا راضی می‌شد فکر آمدنِ به دنیا را که در همان آغاز تولد با درد و رنج مهربانترین فرشته‌اش همراه است حتی برای لحظه‌ای به ذهن خویش راه دهد؟

 

اگر انسان می‌دانست که «« در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح آدم را می‌خورد »» آیا حاضر می‌شد حتی برای چشیدن طعم لبخند پا به عرصه‌ی این جهان بگذارد؟ 

 

آیا انسان می‌تواند در آمدن و نیامدن بودن و نبودن زدن و نزدن خوردن و نخوردن هستن و نهستن جستن و نجستن خاستن و نخاستن خواستن و نخواستن بستن و نبستن بریدن و نبریدن جهیدن و نجهیدن خریدن و نخریدن ترسیدن و نترسیدن افتادن و ایستادن خوابیدن و نخوابیدن و هزار بیدن و میدن و تادن و بادنِ خود دراین دنیا تصمیم بگیرد؟؟؟ 

 

آری ؟ 

 

 

 

باور من اینست که آری می‌تواند، اما اینکه دقیقن کدامیک از آنها را و چند درصد، نمی‌دانم!

به باور بایدش دید، هرکسی را راز زندگانیش  

شاید کسی هست که برای تحمل نکردن این " زندگی و زخم‌هایش " بخواهد پایان دهد به حضور خود دراین غربت و شاید به سخره همی‌گیرد چنین آشفته بازاری ...

آنچه رفت به تاریخ پیوسته و آنچه خواهدآمد، پیش ما نیست فقط آنچه که هست، می‌تواند مال ما باشد، سهم ما باشد، روز ما روزی ما باشد ...

خب فکرشو بکنید اگر آدمی قبل از بوجود آمدن، امکان " اسکن و بررسی زندگی در یک نگاه " را داشت به نظر شما جمعیت کره زمین درحال حاضر چقدر بود؟ 

در چنین وضعیتی کیفیت زندگی ساکنان زمین چگونه می‌بود؟ 

باور خودم دراین باره چنین است اگر فرض کنم چنین اجازه‌ای برای انتخاب وجود داشت، پاسخم به پرسش ِآمدن یا نیامدن براستی نمی‌دانم  بود 

اما سوالی که شاید بسیار مهمترباشد اینست : 

چگونه می‌توان چنین امکانی را برای آیندگان فراهم کرد؟ 

چارینه

 

نیکی و بدی که در نهاد بشر است 
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است

 

اجرام که ساکنان این ایوانند
اسباب تردد خردمندانند
هان تا سررشته خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند 

 

 

 

چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمُر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هِشت
چو مور خورد به گور و چه گرگ به دشت 

 

------------------------------------------- 

  

 جانا، حدیث حسنت، در داستان نگنجد

 رمزی ز راز عشقت، در صد زبان نگنجد
سودای زلف و خالت، در هر خیال نایداندیشهٔ وصالت، جز در گمان نگنجد
هرگز نشان ندادند، از کوی تو کسی رازیرا که راه کویت، اندر نشان نگنجد
آهی که عاشقانت، از حلق جان برآرندهم در زمان نیاید، هم در مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت، یک دم حضور یابنددل در حساب ناید، جان در میان نگنجد
اندر ضمیر دلها، گنجی نهان نهادیاز دل اگر برآید، در آسمان نگنجد
عطّار وصف عشقت، چون در عبارت آرد

زیرا که وصف عشقت، اندر بیان نگنجد 

  

 

زن‌ِ زنانه

 

 

 

شایستگی زنان، در ادراک مفاهیم انسانی، نه مدالی است که مردان به آنها اعطا کرده باشند و نه منتی که نگاهِ زن ستیز لایه‌هایی از تاریخ، طلبکار آن.

 

زندگی  

لبخند    

کودک  

انسانِ بی‌‌دفاع   

 

به باور من، عمق دریافت مفاهیم مهم زندگی در قلب و روح زنانه، بسیار ژرفتر است. این یک اعتقادخرافی یا حدس و گمان یا زر ِاضافه‌ی مردانه! ناشی از حس زن‌پرستی یا اغراق و مجیز و یا نظری فمنیستی برای تفکیک و برتری جنسیتی نیست بلکه واقعیتی است که تا کنون درجریان بوده و هست. 

این نگرش ِبرگرفته از تاریخ حاکی ازین‌ است که اکثریتِ زنان (و نه همگی بطور مطلق) توان تولید زندگی و برخاستن از خاکستر خویش را دارند و گویا یکی از دلایل طراحی جنس‌زن ایجاد چنین طبعی باشد

در ادبیات ما نکته‌های ظریفی است که نشان از باورها و حقایق زیبایی دارد شاید بی‌جهت نباشد که دو حرف آغازین واژه‌ی آبادی را با آب شروع کرده‌اند، آب مهمترین ماده‌ی حیاتی بر کره‌ی خاکی است و هرجا آبادانی و سرسبزی و شادابی بوجود آمده حتمن سر زده از آب بوده‌است، عین همین موضوع در واژه‌ی زندگی نهفته است، کلمه‌ی زن، دو حرف آغازین کلمه‌ی زندگی است پس اگر بنای فیزیکی هر تمدنی بر آب نهاده شده باشد بنای نرم‌افزاری زندگی نیز بر ساختار مغزی و ادراکی زن نهاده شده، همچنین مکانیسم زایش و مهمتر از آن حس مادری که جزء عجایب عالم امکان است در مغز و روح و روان او جاری است  

آیا اینها برای درک این واقعیت که زندگی از زن زاده می‌شود کافی نیست؟

آیا شکی وجود دارد که در مقابل، بدلیل ساختار مغزی متفاوت، مردان، بیشتر موجب بروز تنش و جنگ می‌شوند؟  

محکوم کردن جنگ و جنایت و وحشی‌گری، کاری است انسانی. 

به تصویر کشیدن مظلومیت کودکان و آوارگان، کاری است انسانی.  

دادخواهی و کمک طلبیدن و کمک رساندن و همه و همه‌ی اینها، انسانی و انسان‌دوستانه‌است برای یک انسان چه فرقی می‌کند که جان شیرین ِکودکی در اندیمشک زیر آوار جنگ هشت ساله  قربانی شود یا در نوار غزه ؟ 

چه فرقی می‌کند؟ پیکر بی‌جان کودکان در دستان پدر و مادر ایرانی باشد یا عراقی یا فلسطینی یا کامبوجی یا اسپانیا و امریکایی ...  ؟؟؟؟

برای یک انسان، جنایت، جنایت است و زجه و شیون و افسردگی ِبازماندگان، دردآور و کشنده  

اگر نقاب سیاسی این جنایت را از صورت دو طرف یک جنگ برداریم، اگر پرده از منافع بی‌سر و ته کسانیکه ستون‌های ‌زندگی‌شان را بر مرگ عده‌ای دیگر بنانهاده‌اند کنار بزنیم، شاید امیدی به ذات انسانی و دوری از خوی وحشی‌گری نمایان شود! 

زنانی که همردیف و همدست جنایتکاران می‌شوند و خود باعث و شاهد فاجعه هستند و ازین حادثه خشنودند باید در جستجوی اشکالات جدی در مغز و اعصاب و روان خود باشند!

ممکن است به دلیل فشرده‌گی این نوشتار چنین پرسشی تولید شود

مگر خونخواری و جنایت‌پیشه‌گی هم، زنانه و مردانه دارد؟؟  

نه!  هرگز !!  اما وجود چنین حقیقتی در روان آدمی این امیدواری را نشان می‌دهد که جلو‌گیری از تداوم خونریزی و جنایت، می‌تواند به خواستِ دو طرف، جدی و زنِ زنانه باشد، هرچند اگر بیشتر جنگها از روی هوس و حماقت، مردِ مردانه!!! سر می‌گیرد. 

 

 

کمی شکسته‌نفسی!

حالِ این روزهای من کمی تا قسمتی ابری است اما بدون آزار رساندن به خود، همچنان در مسیر موازی خطوطی که در بی‌نهایت بهم خواهند رسید رهسپارم

هر صبح که چشمانم از خواب رها می‌شوند و اولین شعاع نور را می‌بینم، شوقی درجانم می‌جوشد و گرمایش در پیکرم می‌چرخد که انرژی آن به شکل لبخندی بر صورتم می‌نشیند این شاید به تعبیر برخی، شُکر من از زندگی باشد یا به تعبیر برخی دیگر، پررویی و پوستِ کرگدنی داشتنم

برمی‌خیزم و به کوک‌کردن ساز وجودم می‌پردازم و تلاش‌می‌کنم تا دلنوازترین آوای موسیقی‌ ِبودن را با زندگی هم آهنگ کنم  

شکی نیست که مثل دیروزها هزاران ساز کوک نشده درانتظار من است و من تا پایان شب با وجود آنها و در معرض صداهای ناخوشایند، به نواختن آهنگی دانشین ادامه خواهم داد 

اولین تصمیمی که با خود دارم اینست که نباید از کوک بیفتم اگرچه بی‌نظمی، تاثیر خودرا خواهد گذاشت  

و تصمیم دوم اینکه کمک کنم تا چندین ساز، خود را کوک کنند  

هرچقدر تعداد سازهای کوک شده بیشتر شود من خوشنودتر و هرچقدر کیفیت کوک آنها بالاتر باشد، من به همان اندازه خوشبخت‌تر می‌شوم، این شاید همان انگیزه‌ای است که آن لبخند صبحگاهی را در من برمی‌انگیزد 

آیا روزی هم هست که من خود نتوانم کوک شوم؟ 

آیا کسی درآن روز به من کمک خواهد کرد؟ 

انرژی‌های بی‌کرانی که برای زندگی صرف می‌شود، سهمی برای من نیز خواهدداشت؟ 

آیا من تاکنون چنین انتظاری از دیگران داشته‌ام؟ 

اصلن داشتن چنین انتظاری بجاست؟  

اما من که انرژیم را برای معامله صرف نکرده بودم، هرگز در ذهنم خطور نکرده است که اینها را می‌دهم تا روزی از دیگران طلب کنم، بنیاد قرض الحسنه و قرض الحسینه که باز نکرده‌ام،  

اگر به دیگران انرژی بخشیده‌ام فارغ از اسم و رسم و مشخصات بوده است هرگز حفظ نکرده‌ام که به چه کسی چه چیزی را بخشیده‌ام، بدین ترتیب طلب کردن هم بی‌معنا خواهدبود 

 

اگر می‌توانم خوبی کنم نه برای اینست که قرض می‌دهم تا روز مبادا  

اگر می‌توانم بخندانم نه برای اینست که روزی من ِاخمو وگرفته و تُرش را کسی بخنداند 

اگر می‌توانم درکنار کسی باشم نه برای اینست که روزی درکنارم باشد، هرگز   

 

هرگز بیاد ندارم از کسی طلبکار بوده باشم حتی اگر دیگرانی به یادم بیاورند که من بیشترین کمک‌ها را به او کرده‌ام   

اگرچه حذف کردن روال داد و ستد در همه جای زندگی شدنی نیست اما چشم‌داشت، واژه‌ای است که من هرگز معنی آنرا نخواهم فهمید  

شاید به خاطر همین باشد که من از دیگران به ساده‌گی نمی‌رنجم  

شاید برای اینست که من از بخشیدن آنچه که دارم شاداب‌تر و تازه تر می‌شوم، شاید به خاطر همین است که احساس می‌کنم فضای خوشبختی پیرامون بزرگتر می‌شود  

من هرگز معنی مصرع دوم این بیت را نمی‌فهمم اگرچه مصر آغازش روشن‌تر است  

 

«« بی‌مزد بود و منت هر خدمتی که کردم /  یارب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت »»

 

به نظر شما عبارت بی‌مزد و بی‌منت در همه جا کاربرد یکسان دارد ؟

 

با این وصف به نظر می‌رسد که جهان، سراسر، چارسوقی شده فقط برای داد و ستد که هیچکس ترازوی خود را لحظه‌ای زمین نمی‌گذارد 

بنگاه معاملاتی پرهیاهوی دود و دم گرفته از حسرت‌های سوخته   

بازار بورس بزرگی به وسعت دنیا که هیچش کرانه نیست  

 

با اینحال به همه‌ی افکار و عقاید و زندگی‌ها احترام قائلم چراکه هرکسی در محدوده‌ی بودن خود آزاد است تا به هر شکلی که احساس خوشبختی می‌کند زندگی کند تا زمانیکه دایره‌ی عملکرد او باعث شکستن حریم دیگری نشود چراکه همه باید آزاد باشند نه فقط او  

عبارت بالا بسیار کلی و همینقدرهم نیازمند توضیح است اما تا موردش پیش نیاید نمی‌توان به خوبی بازش نمود

به هرحال این هم برای خود عالمی است، نباید به مردم خرده گرفت، آنچه که لازم است زیر ذره بین بگذاریم قبل از هرچیز رفتار خودمان است، هر کس برای خودش

اما دلیل اینکه چرا نویسنده‌ی این متن هرازچند به دیگران گیر می‌دهد سوالی است که هم‌اینک بهتر است پاسخ گویم  

هرگز از هیچ روش، منش، تفکر، سلیقه، سخن، رفتار، کردار، شخصیت و فرهنگِ کسی یا جایی انتقاد نکرده‌ام مگر در شرایط ذیل  

 

۱- صاحبان آن، طرفِ مستقیم خودم باشند 

۲- خودشان به هر دلیلی نظرم را بخواهند  

 

در توضیح هر مورد فقط مثالی می‌زنم

 

۱- اگر کسی در یک اتاق کوچک، پر از زن و مرد و کودک و نوزاد، بدون اجازه و خودخواهانه سیگاری روشن کند و انتظار مخالفت نداشته باشد یا دانش او کم است (نادان) یا تجاوز به حقوق دیگران را حق مسلم خود می‌داند  

۲- لطفن به این پرسش و پاسخ توجه کنید : 

 آیا سیگار کشیدن بد است ؟ خب بله  

حالا اگه من به هر دلیلی به اون نیاز داشته باشم چی؟ خب این دلیل بر بد نبودن و حذف آسیب های سیگار نیست منظورتو روشن‌تر بگو

خب اگه من دوست داشته باشم توی یه واگن عمومی قطار سیگار بکشم تو مشکلی داری؟ 

من و همه‌ی آدمای اونجا شاید به هر دلیلی آستانه‌ی تحمل خودمونو بالا ببریم و اون لحظه و حال ترو درک کنیم اما اگر فقط یک نفر از اون جمع نتونست تحمل کنه (حالا به هر دلیلی) اونوقت تو انتظار داری مخالف نباشه ؟؟؟؟؟ 

 

نکته آخر اینکه همیشه با گفتن بعضی واقعیت ها کسانی خواهند رنجید، اینقدر بی‌پروا بودن در یک فرهنگ ناخالص دردسرهایی هم داره که همگی بهش دچاریم اما این دلیلی برای ترسیدن و سانسورکردن و نگفتن و ملاحظه و این حرفا نیست مگه همیشه، با بچه‌ها طرفیم که ملاحظه کنیم؟ یا مگه قراره از ترس پرت شدن از جلوی بام، اینقدر عقب عقب بریم تا از پشت پرتاب بشیم؟  ها؟