انار ترش

 

آذر رنگین شد و پایان گرفت و بدین سان دفتر پاییز بسته شد  

امشب با سپری کردن آخرین ساعات آذرماه به فضای سرد زمستان پا می‌گذاریم  

شب یلدا  

بلندترین تاریکی، البته نه آنچنان که تصور می‌شود 

شبی مثل دیگر شبهای زمستان، فقط با تفاوتی در نام و اندکی توجه و کمی آیینی‌شدن

 ...

حتمن بعضی‌ها از شور و حال خرید شب یلدا خواهند گفت  

و بعضی از میوه‌های این شب  

و برخی دیگر از تاریخ یلدا در ایران باستان  

عده‌ای از خواص برگزاری صحیح این آیین ملی  

و دیگرانی از فامیل و خانواده‌های دورهم دراین شب  

و بی شک بازهم لطیفانی از بنی‌بشر از به فکر یتیمان بودن در این شب سرد  

و سفارشاتی از به فکر بی‌پناهان و بی‌خانمان‌ها بودن  

و عکس‌هایی از کودکان‌ معصومی که با چشمان نمناک و لب‌هایی که بسته‌است و چیزی برای گفتن ندارد و لباس‌ مندرس بر تن، در میان هیاهوی خرید و جنب و جوش شب یلدا بی‌سرو صدا به رهگذران شنگول می‌نگرند و ... 

 

در نگاه همه‌ی ما، گفتن و پرداختن به موارد اینچنین، مسلمن اگر خوب نباشد بد هم نیست  

اما آیا امشب اولین باری‌است که قرار است از اینهمه حوادث ضدونقیض در کنار هم سخن گفته شود؟  

آیا این اولین باری است که تصویر خرید شنگولانه ما در کنار خط اشکی سرد از چهره‌ای (که بخشی از پیکره‌ی ماست) به نمایش درخواهد آمد؟؟؟ 

پاسخ را همه می‌دانیم  

همه می‌دانیم که       نه  

 

فقط شب یلدا نیست، بسیاری از نازیبایی‌ها، بی‌توجهی‌ها، بی‌نظمی‌ها و بسیاری از بی‌عدالتی‌ها بدست مبارک خود ما و جلو چشمان نازنین خودمان اتفاق می‌افتد و ما  

فقط با تظاهر به مظلوم نوازی و با تسکین صدقه‌دادن و رد شدن خود را از آن می‌رهانیم  

درحالیکه باعث و بانی بسیاری از همین تصاویر و صحنه‌ها خودمان هستیم و بیشتر مواقع به این امر هم واقفیم  

ما، عامل این نازیبایی‌های شب‌های کوتاه و بلند زندگی‌ هستیم  

اگر با دقت نگاه کنیم خواهیم دید که اکثرن هر یک از ما به اندازه‌ای ( از یک میلیاردم درصد تا صددرصد) در تولید این بی‌نظمی موثر هستیم، درطول شبانه روز، هفته و ماه و سال، چون گله کرگدنها در مزرعه‌ی زندگی چارنعل همه چیز را به زیر ثم‌ها می‌گذاریم و هرازچند مثل خیل دُرناها و به نازکی پروپای زیبای‌ آنها احساساتی می شویم و ... 

 

شاید فقط درصد بسیار بسیار کمی از ما در بوجود آمدن این واقعیت مزمن و چنین پدیده‌ای منفی که به عادت رسیده‌ است نقشی نداشته باشیم   

 

ما ملت متظاهری هستیم  

به گواه تاریخ، ما برای پوشاندن روی زشتی‌هایی که خودمان عامل آن هستیم بسیار استاد و هنرمندیم، شب یلدا که جای خود دارد، تمام شب‌های دیگر نیز به خیال خود با استفاده از تاریکی از دست خود می‌گریزیم و برای پاسخ به سوال‌های پی‌درپی درونی خود می‌گوییم  به من چه!!! مگه فقط من اینطوری هستم؟! چرا بقیه همه اینطورین؟! مگه من مسئول بدبختی‌های بشرم؟!! اینهمه آدم مگه فقط من دارم دروغ می‌گم؟ اِ ...  

 

«« زترک و زدهقان واز تازیان /  نژادی پدید آمد اندر میان

نه ترک و نه دهقان نه تازی بود / سخن ها به کردار بازی بود »»

 

و جالب‌ است که فرقی ندارد در کجای دنیا باشیم چون این نوع از ویروس ایرانی با ما و به همراه ما و در وجود ما همیشه و همه جا فعال است و به شدت به رسالت تاریخی خود درانجام کارهایی مشهور به ایرانی‌گری، پایبند  

  

ما ملت متظاهری هستیم   

و این برخاسته‌ از فرهنگی است که شخصیت تک تک ما را به خود آلوده است

و اصالت، رویایی‌است که به این زودی‌ها به آن دست نخواهیم یافت   

 

«« ای‌ اهورا مزدا ما را از دروغ، دشمن و خشکسالی حفظ کن »»

  

 هموطن عزیزم برای تو و برای خودم همیشه آرزوی شادی و سربلندی دارم اما این دلیل نمی‌شود که با تعارفات دروغین و اغراق و بلف‌های فراوان، داد از فرهنگ و تمدن چندهزار ساله بزنیم وقتی که در ابتدایی‌ترین اصول زندگی جهانی شَل و پل هستیم  

 

کافی‌است کمی به دور و اطرافمان نگاه کنیم تا دریابیم که ملت‌های دیگر به چه فهمی از زندگی و همزیستی رسیده‌اند تا خودگول‌‌زدنمان را  به حساب آدم‌های بد نگذاریم  

 

شب یلدایتان خوش و شاد باد  

  

بیا بریم

بیا بریم دشت  

کدوم دشت
همون دشتی که آشوب خواب داره
ای وله
بچه صیاد به پایش داغ داره
ای وله
بچه صیدم را بزن
خرگوش دشتم را بزن
گوشت خرگوش به گوشت غاز میماند وله ی
طعم خرگوش چه طعم نازی داره وله ی

بیا بریم کوه
کدوم کوه
همون کوهی که آهو ناز داره
ای وله
بچه صیاد به پایش دام داره
ای وله
بچه صیدم را بگیر
خرگوش دشتم را بگیر
آهوی کوهم را بگیر
کباب آهو تو کوه به حال میماند وله ی
جان آهو بمان کباب باحاله آی وله ی

بیا بریم باغ
کدوم باغ
همون باغی که قمری تاب داره
ای وله
بچه صیاد به دستش دام داره
ای وله
بچه صیدم را بزن
خرگوش دشتم را بزن
آهوی کوهم را بزن
قمری باغم را بگیر
چرخ قمری را بکن 
چرخ قمری به مشتی پَر میماند وله ی

بیا بریم کوه
کدوم کوه
همون کوهی که عقاب تاب داره
ای وله
بچه صیاد به پایش دام داره
ای وله
بچه صیدم را بزن
خرگوش دشتم را بزن
آهوی کوهم را بزن
قمری باغم را بزن
چشم عقاب به چشم مار میماند وله ی
چنگ عقاب به چنگ غاز میماند وله ی

 

 اگه دوست داری بعد از خوندن این شعر با یه لحن قوس‌دار سوالی و آوای کشدار محدب این جمله‌ی کوتاه رو بخون :  پول کجاست؟   

ول کن بابا اسدالله  آخوند خوبه یا ملا ...  فقط ببین پول کجاست

 

بنا قول مشهور، وسیله راویان اخبار وناقلان گفتار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار کلمه‌ی پول اصولن بزرگترین دغدغه‌ی بشر بوده و هست و تا تاریخ تاریخه این دغدغه به شکل‌های مختلف از روح و روان آدما طبله می‌کنه و متورم می‌شه و خیلی کم پیش میاد کسی دربارش به استفاده از « اتاق فکر » و پرداختن خودآگاه به اون، چیزی بگه و سرسخنی باز کنه شاید به همین دلیل، بیشتر این تعلق ِخاطر به شکل ناخودآگاه و غریزی بروز می‌کنه و آدما بدون اینکه توجه کنن از صبح تا شب و از شام تا سحر پیاده و سواره چارنعل و دوپا ، سراسیمه دارن به این سوال پاسخ می‌جورند که پول کجاست؟ همه چیرو بی‌خیال فقط بگید پول کجاست؟

 

بازم به نقل از راویان اخبار و ناقلان گفتار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار، کسی مگه شک داره که تبادل کالا و ملک و اشیا و اموال نیاز به یک رابط داره؟ یه رابطی واسطی چیزی که معادلی برای قیمت‌گذاری روی تمام مال و منال و دار و ندار و هست و نیست دنیا باشه؟ خب مسلمه که شکی نیست! 

اما اونچه که منو وادرا به نوشتن دراین خصوص کرد شکل و اسم و روش اون رابط کاغذی و اعتباری نیست، همینطور پول به مفهوم نرم افزاری و ابزاری برای ارزش گذاری و شناخت قیمت چیزی که علم اقتصادِ کهنه و نو کشفش کرده نیست و بازم منظورم پرداختن به حس‌های غریزی رنگارنگ و جورواجور برای بازشناخت نشانه‌ای از یک حس انسانی در بدست آوردن و مالک شدنِ چیزی نیست چراکه اصولن حس مالکیت یکی از حس‌های نهادینه شده‌ایه که حذف اون از وجود بشر غیر ممکن و بیهوده‌است شاید کاری که بعضیا دست‌کم در طول یک قرن با اصرار و پافشاری غیرمنطقی هزینه‌های سنگینی رو به بشریت تحمیل کردن،،، بلکه دراین مقال منظور از پول، سمبل و نمادی از یک عارضه و رفتاری بیمارگونه است که به دنبال زیاده‌خواهی بشر در داشتن و مال‌‌خودکردن‌های بی پایان، به مرور زمان به یک فاجعه‌ی غیرقابل کنترل تبدیل شده اگرچه امروزه مفهوم پول در ذهن آدم‌ها شاید در جزییات متفاوت باشه اما در کلیت چیزی جز «همش مال من نیست » 

حس برتری جویی هم که یکی دیگه از احساسات غریزی بشره به کمک میاد تا برای اجرایی شدن این خواست، در راه «بدست آوردن همه چیز آنهم فقط مال من» آدمی رو وادار به هر کاری بکنه  

 

اگر حوادث بزرگ و کوچکِ زندگی اعم از اینکه آدمی متعلق به کدوم دوره و جغرافیا و زمان هست یک طرف قضیه باشه، ژنتیک و ایل و تبار و میراث و زبان و نژاد هم طرف دیگه‌ی اونه که سرنوشت یک فرد رو به سرنوشت کلی یک جمع گره می‌زنه و براحتی خواست و اراده افراد دستخوش خواست و اراده جامعه می‌شه که همه‌ی اینها دست به دست هم دادن و چیزی به اسم فرهنگ رو بوجود آوردن، فرهنگی که یک جامعه و تک تک افرادش با اون شناخته می‌شن 

 

حالا اندازه‌ی موثر بودن اراده فرد و اراده جمع و تعامل و درگیری ایندو با همدیگه در مثبت و منفی بودن یک سرنوشت تابع بسیار پیچیده‌ای می‌شه از متغیر‌های بی‌شمار که مغز انیشتین یا سوپر مغز نوانیشتنی می‌خواد تا بتونه معادلشو حل کنه یا لااقل راه رو برای حل اون هموار کنه

 

سالیان ساله که این بخش از روابط بشری یعنی اقتصاد و مالکیت دستخوش تغییر و تحولات مثبت و منفی بسیاری شده، علم و تکنولوژی هم به پیچیدگی اون اضافه کرده و سرجمع شده این وضعیت کلی که همه شاهدشیم، من چیز زیادی درباره علم اقتصاد نمی‌دونم بنابراین نمی‌تونم درباره اصول و فروع اون هم نظر کارشناسی بدم اما به اذعان بخشی از دانشمندان اقتصاد و همینطور تجربه‌ای که همه درگیرش هستیم  روش کلان مثل سرمایه‌داری در اقتصاد، نواقص زیادی داره که گذشت زمان نه تنها رفعش نکرده بلکه موجبات نقصان بیشتری رو هم فراهم کرده از طرف دیگه روش سوسیالیستی هم کارساز نشد و اونهم مثل روش اول پر از نقص و اشکالات فراوانیه که عملن در مسیر اصلاح و بهبود زندگی جمعی بشر شکست خورد و شورتشو برسر چوبی زد و به علامت تسلیم بالا گرفت، حالا بگذریم که مغزهای متفکر هردو تئوری اصلن به روی مبارک خودشون نمیارن که پس تکلیف اینهمه قربانی که در راه آرمان مقدس ما در اعتلای عدالت گستری جهانی که هست و نیستشونو فدا کردن چی می‌شه؟ 

 

بازم کاری ندارم که زمزمه‌هایی از ایندر و اوندر شنیده می‌شه که عده‌ای از بزرگان اهل تمیز پشت عناوین دکتر و تئوریسین و نظریه‌پرداز و دانشمند و ازین مدارک زرق و برقدار که اخیرن نمونه‌های مشابه‌ اون نیز در دست هموطنان بلبل خودمون هم بسیار درحال رشد و نموه قایم شدن و با گارد گرفتن از پس ماسک‌های تخصص و دانش، چونان پیامبران اوالعظم فرمایش فرمودن که آقا نه سرمایه‌داری و نه سوسیالیسم هیچکدام به تنهایی قادر به خوشبخت کردن بشر نیست بلکه باید تلفیقی ازین دو طراحی شود بگونه‌ای که بدیهای هرکدام محو و خوبی‌هایشان حفظ گردد تا بشر در سایه‌ی این دانش و روش جدید، افق‌های روشن و تابناک را پیش چشم خود بگشاید 

  

فقط خداکنه این بزرگان دست‌کم اینبار تضمین بدن حالاکه این تئوری هم مثل تئوریهای گذشته قراره با روش سعی و خطا اجرا بشه اگر دچار عدم پذیرش شد و توفیق عمومی بدست نیاورد دست به زور و دیکتاتوری نبرن و با کشت و کشتار و خین و خین ریزی سعی در نهادینه کردن دینشان نکنن و بذارن روال طبیعی طی بشه تا مثل گذشته مجبور به استفاده از شورت و پرچم و خشتک و شرمساریِ ازینکه با جان و مال و ناموس و قاموس مردم بازی شد نشن! 

من به نوبه‌ی خودم برای این دانشمندان، پیشاپیش آروزی موفقیت و پیروزی دارم و حاضرم هرکمکی هم از دستم ساخته‌س ارائه بدم مشروط براینکه نخوان به زور منو به بهشت ببرن و هرجا که فهمیدم اشتباهی رخ داده یا خدایی‌نکرده غرضی درکاره این اجازه رو داشته باشم سریعن راهمو عوض کنم تا به سرنوشت پیامبران و پیروان گذشته‌ دچار نشم  

 

اما نه ! این همه‌ی داستان نیست !  

این فقط بخشی از داستانه، بخش مهمتر و اصلی اون بیشتر مواقع سانسور می‌شه و یا سرسری ازش می‌گذرن، بخشی که نمی‌خواد جز خودش هیچکس دیگری در جهان باشه مگر برده و سرسپرده ‌ 

هنوزهم کم نیستن کسانی که از خوی اولیه‌ی اجداد خود چندان فاصله نگرفتن، آدمی اگرچه از هیبت چارپایی بدر اومده و از دستِ چنگ و دندان تیز و شاخ و کول بزرگ راحت شده اما همچنان خوی بدوی خودشو در لایه‌های دورنی ذهن و شکاف‌های پیچ درپیچ روح خود یدک می‌کشه 

بشر، انرژی و توان بسیاری صرف تولید و ساخت و توسعه‌ی دانش و ابزار کرده اما دراین هم‌همه‌ی سرسام آور بیشتر از پیش خودشو از یاد برده، او هر روز که می‌گذره فراموش می‌کنه که اینهمه دست و پا زدنش برای زندگی، ازین جهته که با وجود بدویت، اساسن در یک نقشه‌ی اولیه‌ی رو‌به‌تکامل برای یک زندگی ایدآل و درخور روحیات والا و اهورایی طراحی شده، درحالیکه با بی‌توجهی و تکیه بر خوی بدوی، تمام این انرژی رو داره هدر می‌ده، فراموش می‌کنه که در نهاد او نوشته شده که نجاتِ خودش وابسته به نجات همگانیه، فراموش کرده که وقتی گرسنگی رفع می‌شه او با نگاه به یک گل احساس خوبی می‌گیره، از یاد برده که وقتی کلبه‌ای می‌سازه تازه متوجه می‌شه که چرا او دراین جهان اینقدر تنهاست و از زور تنهایی دست به دامن فلسفه می‌شه و تئوری می‌بافه  و خیلی چیزای دیگه که او یا فراموش می‌کنه یا برای سیر کردن شکمش و انبار کردن از ترس گرسنگی، این امکان رو از خودش می‌گیره تا بهش فکر نکنه  

اکنون هم بخش‌هایی از پیکره انسان ازینکه نمی‌خوان دست از خوی بدوی خود بردارن و نمی‌خوان باور کنن که بنی آدم ازیک پیکرند، هم به خود و هم به دیگر نقاط این پیکر زخم‌های زیادی تحمیل می‌کنن  

اگر از میانگین انرژی صرف شده‌ی بشر تا کنون فقط یک پنجم اون صرف پرداختن به افکار و اندیشه و پالایش باورهای آدمی می‌شد شاید تا کنون تکامل پیش‌بینی‌شده‌ای که برای پایان عصر نبات و وحشی‌گری می‌شه بدست اومده بود و ما در آغاز زندگی اصلی بودیم  

 

پس چرا نباید به دیگران فکر کنیم ؟ 

 

چرا نباید از عمق وحشت‌های خود بیرون بیاییم ؟ 

 

چرا همچنان خود را در رحم تنگ و تاریک عصر نباتی با بند ناف وابستگی غیر متعارف به علم، دین، فلسفه و تمام ابزاری که قرار بود نجات بخش ما شوند اسیر کرده‌ایم و از تولد خود جلوگیری می‌کنیم ...  

 

آهان   شاید ماما نداریم !!  یادم نبود!   یا شایدم مامانمون دوست نداره مارو بزاد، اصلن دوست داره سقطمون کنه !!  

 

بیا بریم دشت
کدوم دشت
همون دشتی که خرگوش خواب داره
ای وله
بچه صیاد به پایش دام داره
ای وله
بچه صیدم را مزن
خرگوش دشتم را مزن
خواب خرگوش به خواب یار میماند وله ی
خواب خرگوش به خواب یار میماند وله ی

بیا بریم کوه
کدوم کوه
همون کوهی که آهو ناز داره
ای وله
بچه صیاد به پایش دام داره
ای وله
بچه صیدم را مگیر
خرگوش دشتم را مگیر
آهوی کوهم را مگیر
خال آهو به خال یار میماند وله ی
خال آهو به خال یار میماند وله ی

بیا بریم باغ
کدوم باغ
همون باغی که قمری تاب داره
ای وله
بچه صیاد به پایش دام داره
ای وله
بچه صیدم را مزن
خرگوش دشتم را مزن
آهوی کوهم را مزن
قمری باغم را مزن
چرخ قمری به چرخ یار میماند وله ی
چرخ قمری به چرخ یار میماند وله ی

بیا بریم کوه
کدوم کوه
همون کوهی که عقاب تاب داره
ای وله
بچه صیاد به پایش دام داره
ای وله
بچه صیدم را مزن
خرگوش دشتم را مزن
آهوی کوهم را مزن
قمری باغم را مزن
چنگ عقاب به چنگ یار میماند وله ی
چنگ عقاب به چنگ یار میماند وله ی

  

دغدغه‌‌

 سطرهایی از دغدغه‌های یک هموطن  

 

اسمت را به من بگو! 

دستت را به من بده!   

رمزت را به من بگو!   

جانت را به من بده! 

من به مهر دست‌هایت برای مهر و امضای اسناد بلاتکلیفم نیاز دارم   

 

غم نخور!  غصه نخور!  

برای فرار از وحشت عصر نامردمی‌ها به من پناه بیاور و برای رفع تنهایت به من سر بزن

شادیت را دوست دارم پس بی‌محابا شادیهایت را نثار من کن 

چون تو  به من نیازمندی

... 

شبهای تیره و تارت را با من سپری کن دست بردار ازین دروطن خود غریب

چون من لحظه های خالی ترا با خودم پرخواهم کرد

جیبت را به من بده! 

روحت را به من بمال!

جیب‌هایم را به بانک سپرده‌ام جیب‌هایت را به من هدیه کن! 

 

... همه‌ی دغدغه‌های من تویی 

شانه‌هایت را برای بالا رفتن از دیوار مردم دوست می‌دارم !  

...

خاله‌ام مرده است  

خاله‌ات را به من بده! 

عمه‌‌ات هم بدک نیست ... هرچند عمه در دعواها چندان خوش‌یُمن نیست دوست ندارم کسی بگوید ارواح فلانِ عمت ! 

  

تو زنده و آزاد باش این حق طبیعی توست تا من زندگی کنم و از بودنم لذت ببرم  

 

می‌بینی من چقدررررررررررر به تو فکر می‌کنم ؟! 

همیشه به تو می‌اندیشم ! این آیا نشانه‌ی تمدن و بزرگی روح من نیست؟  

 

ابو عطا هم اصلن دستگاه خوبی نیست  

به همین جهت زبانزد خوبی هم ازآن نساخته‌اند  

 

 

اصالت

 

کسی که می‌تواند به دیگران بیندیشد همیشه

کسی که خود را بخشی از همه می‌داند در همه جا

کسی که در خودش گم نگشته‌است و گیج نمی‌زند

کسی که عشق را با مالکیت بر جسم و جان دیگری قاطی نکرده‌است و بس.

کسی که مفهوم دوست داشتن را با خواستن دیگران برای امیال خود عوضی نگرفته است و بس.

کسی که دیگران را ابزار رسیدن به اهداف ارزانِ منفعت‌طلبانه‌ی شخصی قرار نداده‌است و بس.

او به یقین مفهوم دوست داشتن را دریافته و جانش را آکنده از مهر نموده‌است 

تو ... اگر چنین هستی پس باید قبل از آن پنجره‌های رو به زیبایی را گشوده باشی   

و شادی را در خود ابتدا میهمان و بعد همیشه میهمان و در آخر ساکن کرده باشی  

و همینطور طعم لبخند را چشیده باشی  

و این یعنی : خمیره‌ی جان تو با هنر که خمیره‌ی جان زیبایی است در هم آمیخته است  

و این یعنی شکوفایی تو   

تویی که خوشگل شده‌ای 

تویی که خوشگلی تولید می‌کنی

تویی که لبخند می‌زنی  

تویی که لبخند می‌سازی  

تویی که بودنت را جشن می‌گیرند، وجودت را شکر می‌کنند و حضورت را پاس می‌دارند

چون سرچشمه‌ی خوبی و نیکی می‌شوی  

چون منشا زیبایی و درخشندگی می‌گردی 

چون به بودن، معنا می‌دهی 

چون بامعنا می‌شوی ، امواج خط خطی افکارت آراسته می‌شود و آرامش در تو برای همبستگی با طبیعت همراه می‌شود و این پروسه موجب می‌شود که در حین حل شدن در جهان هستی، نقطه‌ی وجودت نمایان ‌شود، اثر می‌پذیری و اثرگذار می‌شوی و اندک اندک درمیابی که

اصالت یافته‌ای ،  

وجودت از معنا پر شده‌است و تعریف روشنی از خودِ پیوسته به هستی پیداکرده‌ای.

اکنون هنر یعنی جان تو، جانی که عصاره‌اش از دوست داشتن مایه گرفته‌است   

و این چرخه خود را به این شکل کامل می‌کند بدین ترتیب اینبار : 

هنر از زیبایی و زیبایی ازشادی و شادی ازدوست داشتن و دوست داشتن از زندگی زاده‌ می‌شود.

   

بودنت مبارک! حضورت خجسته! و جانت همیشه بخشنده باد !  ای دوست داشتنی 

فریاد بزن

  

 

فریاد بزن آنچه را که بر تو تحمیل می‌شود و تو دوستش نداری

 

من هستم  

تو هستی  

او هست  

ما و شما و ایشان همه هستیم   

 

ناگزیر از بودن ... نمی‌دانم  و راستش نمی‌توانم به درستی بگویم که اگر قبل از بودشدن نظرم را می‌خواستند جوابم چه بود؟  آری بود یا نه ... براستی نمی‌دانم ... اما چنین نشد و هرگز از هیچ یک از ما کسی نپرسید مایل به بودن هستیم یا نه؟ هیچ کجا، هیچ صدایی و هیچ ندا و اشاره‌ای نپرسید که :

آیا دوست داریم در دنیایی که اکنون زندگی می‌کنیم، باشیم؟ بلی؟ ... نه! هرگز چنین نبود اما ... شاید روزی چنین شود  

شاید روزی بتوان از کسی که قراراست بوده شود پرسید :  تو مایلی بوجود بیایی؟  

 

آنگاه شک ندارم که تمام معانی و مفاهیم و تمام واژه‌ها و کلام و اساسن خودِ بشر دگرگون خواهد شد و همینطور مفهوم زندگی و بودن.  

 

من تمام زیبایی‌های این بودن را دوست دارم، زیبایی‌هایی که تا کنون دریافته‌ام، از کودکی تا به حال، و هر روز و هر دم امیدم به گشودن روزنه‌های بیشتری است برای رسیدن به زیبایی‌های بیشتر، تا جانم را لبریز کنم از نور و گرما برای زندگی.  

 

و پیمانم با خود اینست : زندگی‌ای که لایق خود می‌دانم نه زندگی ِلاجرم و اجباری و اسارت گونه و کلیشه‌ای  

اما با وجود تمام زیرکی و عقل و خرد و توان و تمام قوایی که از فیزیک و متافیزیک درخود دارم و پرورش می‌دهم تا از تیررس رنج‌هایی که جانم را می‌فسرد رهایی یابم، باز به خوبی نمی‌توانم به برخی از آنها جا خالی دهم و چنان بر هدف می‌نشینند که آه از نهادم به فریادی سوزناک و گاه غرشی خشمگنانه بدل می‌شود و مرا پرتاب می‌کند، فواره کنان تا اوج آسمان  

 

فریاد زدن جلوه‌ای از آفرینش من است، من دردم را فریاد خواهم زد، تو نیز خشم گلویت را  فرو نخور!

صبر نه برای اینست که جانت را فرسوده کنی اگرچه جسمت در جاده‌ی بودن فرسوده خواهد شد. 

 

فریاد بزن آنچه را که بر تو تحمیل می‌شود و تو دوستش نداری  

 

 

حرف بزن

  

 

 هیچ اندیشه‌ای را که از ذهنت عبورکرده و به حرف تبدیل‌شده در وجودت زندانی نکن

 

نقش شما در اقتصاد خانواده چیست؟ 

اعتبار اقتصادی شما بین دیگر اعضای خانواده چقدر است؟ 

آیا درآمد شخصی دارید؟ 

آیا این درآمد فقط صرف هزینه‌های خودتان می‌شود؟ 

آیا همه‌ی درآمد یا بخشی ازآن صرف هزینه‌های خانواده می‌شود؟  

----------------------------------------- 

در امور فرهنگی چطور؟ 

چقدر در اصلاح و بهبود روابط عاطفی موثر هستید؟ 

اختلاف نظرهای شما به چه سرانجامی می‌رسد؟ 

برای حل برخی ناهماهنگی‌ها که سرپایی حل نمی‌شود نشت چند نفره برگزار می‌کنید؟ 

چقدر از مسائل مشترک به فرجام حل نشده‌ دچار است؟ 

----------------------------------------- 

چقدر در تصمیم‌گیری‌های خانوادگی که اثرات جمعی دارد موثر هستید؟  

چقدر در تصمیم‌سازی‌ها نقش دارید؟ 

در فرهنگ خانواده حق اظهار نظر در چه زمینه‌هایی برای شما قائل می‌شوند؟ 

مرز و خطوط تعیین شده‌ در آن زمینه‌ها کجاست؟ 

شما مایل به استفاده از این حق هستید و آنرا کافی می‌دانید؟ 

.... 

 

و بسیاری سوالات جزیی‌تر از نقش و حضور شما در یک خانواده از هر نوعی ( دو تا n نفره ) که می‌تواند موقعیت و مختصات شما را در یک خانواده مشخص کند و قبل از هر چیز وضعیت خودتان را درآن روشن کند. 

نبودن نهاد‌های سازمانی مشخص برای رشد و تربیت کودک در طول و عرض تاریخ ایران که هدف روشنی در آماده‌کردن کودک برای زندگی داشته باشد، ریشه در کدام بخش از فرهنگ ملی دارد؟  

اساسن هیچ نهاد غیر رسمی (مردمی ) در فرهنگ ما برای این امر وجود دارد؟ 

چه مکانیزمی در فرهنگ مردمی ما وجود دارد تا ضمن به روز کردن اصول و مبانی تربیت بطور مداوم و یکپارچه چنین الزامی را به انجام رساند؟ 

 

در نهاد‌های رسمی کشور جایی مثل آموزش و پرورش که شاید مهمترین تلاش موجود برای این امر بوده‌است اشکالات پایه‌ای بزرگی وجود دارد که در طول و عرض و ارتفاع تاریخ نه تنها رفع نشده بلکه آشفتگی های آن به قدری شدت یافته که می‌توان با اندک بررسی نشان داد که دقیقن در جهت معکوس فعالیت می‌کند یعنی فعالیتهایی که عملن رویکرد آن ضد آموزشی و خلاف هدف پرورشی است

آموزش علوم و مهارتها ازآن جهت است که توان بکارگیری امکانات و ابزار و دستاوردهای روز را افزایش دهد یعنی دانش‌های موجود را آموزش داده و ذهن و حافظه را با آنها آشنا کنند تا ...  

تا  چی ؟ تا موتور ِذهن ِپویا و فعال انسانی برای تولید علم و دانش روشن شود چیزی که تحت عنوان ایجاد خلاقیت مطرح است آیا به نظر شما حرکت آموزشی فعلی دراین جهت است؟ 

 

کدام نهاد تحقیقاتی برای به روز کردن آموزش مهارتها و علوم وجود دارد؟ 

کدام نهاد غیر دولتی چنین فعالیتی دارد؟ 

من موضوع را در مقدمه و دوران کودکی مطرح می‌کنم شما به تمام دوره‌ها تا دانشگاه و مراکز تحقیقاتی تعمیم دهید 

 

ریش سفیدی و کدخدا منشی و ازین اصطلاحات خیلی قدیمی، من هم اطلاع دقیقی ندارم اما با کنکاشهایی که شده آن سیستم ِظاهرن مردمی در فرهنگ عامه نیز کاملن غیر اصولی و بیشتر مبنتی بر زورگویی و زراندوزی و تزویر بوده است یعنی آن آقا یا خانم مثلن میاندار و قاضی و حَکَم ، اولن هیچ نقشی قبل از رسیدن به اختلاف نداشته و پس از آن هم بیشتر تابع چربش و چرخش بسوی کسی بوده که از مکنت و توان مالی فزونتری برخوردار بوده و عملن به نفع عدالت نظر نمی‌داده‌است البته تعجبی هم ندارد چراکه این موضوع متعلق به دوره‌های فئودالی و ارباب رعیتی و فرهنگ نامتعادل مردسالار ِخشک و بی‌خرد می‌باشد ( بدون احتساب برخی استثنائات )  

 

اشاره کنم به اینکه هنوزهم در قسمتهای مختلف کشور برخی روشهای مذکور ممکن است با جدیت اجرا شود اما دراینجا موضوع از نگاه مرکزی و محوریت فرهنگ یکپارچه مطرح است  

 

رادیو و تلویزیون هم که تکلیفش روشن است یا آن دوره که چند سال آخرش مقارن با کودکی من بود فقط دامبولی غوزک و بچرخون و بلرزون یا اکنون که تمامن غرق در خون و گریه و عزاداری حتی در میلادهاست انگار نه انگار که این جعبه‌ها بخشی از فرهنگ رسانه‌ای است که برای همه‌ی سلیقه‌ها و افکار و آدم‌ها باید برنامه ریزی شود حتی تا همین حد سطحی.  

حال بماند که اصلن جایی ازین دم و دستگاه وجود ندارد که صدا و تصویری برای خردوزری و عقلانیت و اخلاق و زیباشناسی و مدنیت ازآن درز کند  

 

منظورم دراین گفتار اشاره به جایگاه فرهنگی موضوع است، تجربه نشان داده است تا بسترهای یک حرکت وجود نداشته باشد پایه و ستونهای بعدی گذاره نخواهد شد اگرهم چنین باشد فرو خواهد ریخت  

ازین پس به برخی از پدیده‌هایی که درفرهنگ خانواده‌ و طبعن در شخصیت ایرانی وجود دارد در پست‌های بعدی اشاره خواهد شد اکنون برای نمونه : 

 

سخن گفتن و اظهار نظر در حضور پدر و مادر اولین کاری است که باید به آن پرداخت  

در حضور بزرگترها حتمن حرف بزنید و چیزی بگویید حتی اگر کسی توجه نکرد یا ترتیب اثر نداد  

شما حرفتان را بزنید نظرتان را با صدای متعادل و با رعایت احترام بیان کنید بدون هیچ واهمه‌ای 

 

هیچ اندیشه‌ای‌را که از ذهنت عبورکرده و به‌حرف تبدیل شده در وجودت زندانی نکن  

 

 

 

خوشبختی

 

 

 دردِ گفتن 

درد نوشتن   

درد شکفتن

دردی که سکوت ترا می‌شکند یا ترا با قلم و دفتر تنها می‌گذارد    

درد نگفته‌ها ...

همه وقتی‌است که این دردهای آمیخته‌ ترا فرا گیرد و تو ‌ندانی کجای جانت تیر می‌کشد.

 

باوجود داشتن تمام فاکتورهای مرسوم خوشبختی در زندگی شخصی « من وقتی کاملن خوشبختم که درمیان آدم‌های خوشبخت زندگی کنم »

خب این اگر محال نباشد یقینن خیلی رمانتیک است و دنیای واقعی ِمردمان به قدری درگیر نان و روزمرگی‌است که دیگر جایی برای حرفهایی اینچنین باقی نمی‌ماند اما برای ابراز یکی از دردهایت می‌توان خود را اصلاح کرد و گفت:

زندگی در میان جماعت، وقتی شیرین است که بیشترشان خوشبخت هستند یا لااقل اینگونه احساس می‌کنند  

شاید هم به بیانی دیگر و با جان کندنی بال بال زنان بتوان چنین گفت 

سعادتِ کامل وقتی نصیبت می‌شود که دریابی درمیان کسانی زندگی می‌کنی که رو به سوی خوشبختی دارند ... اگر خوشبختی را ندارند دست کم بسویش درحرکتند

می‌دانم اگر در دام واژه‌ها اسیر شویم سرگردان خواهیم شد اما دراین مورد احساس می‌کنم منظورم برای شما کاملن روشن است . 

اگر کسی از من بخواهد اول خوشبختی را تعریف کنم حتمن به او حق می‌دهم چراکه اگر این مفاهیم از قالب واژه‌ها جان سالم بدر برد معلوم نیست از آشفتگی پندارها و آمیختگی ارزش‌ها رهایی یابد 

به هرحال گفتن درد چیزی است و درک آن چیز دیگر اما براستی خوشبخت بودن نسبیتی است که دائم درحال نوسان است و هیچکس توان اندازه‌گیری و حفظ آنرا براحتی ندارد شاید چیزی مثل ارزش سهام در بورس‌های بزرگ دنیا  

 

  

 

 

ارزش هر چیز = اندازه‌ی زیبایی آن

جان شیفته

 

 

برای

چشمی که زیبایی را ببیند ...   

 

و قلبی که به زیبایی سپرده شود ...  

 

و جانی که در زیبایی گم شود ...       

  

 

چرا خوشبختی طلوع نکند؟  

 

   

 

و کسی که روشن شود از زیبایی، نور و گرمایش را به جهان تواند بخشید   

هرجا که باشد، با هر که باشد، خود تکه‌ای از زیبایی و بخشندگی است