رزونانس

 

موضوع تشدید ارتعاشات تازگی نداره، همه کمابیش با مکانیزم رزونانس و افزایش تدریجی نوسانات یک ارتعاش آشنا هستین. (گرمز دیدین؟ حالا آبیش)  اکنون منم با استفاده‌ ازین پدیده و رنگ بنفش!  تشدید امواج منفی کج خلقی و عصبانیت‌های بین آدم‌ها رو کمی تا قسمتی تحلیل می‌کنم، همونطورکه می‌دونید طبق نظر روانشناس‌ها وقتی کسی عصبانیه، دچار یه عارضه آنی شده بنابراین اگه بهش توجه مثبت بشه و با نگاه، کلام و رفتار نیک، واکنش نشون بدیم بدون شک از اثرات منفی این عصبانیت کاسته خواهد شد اما اگه نتونیم با آرامش امواج منفی دور و برشو خنثی کنیم طبیعیه که این امواج پایداری بیشتری پیدا می‌کنه و اثرات بدش ادامه خواهد داشت حالا دریک وضعیت بدتر اگه شما نه تنها در مقابل این امواج آرامش نشون ندی بلکه تحت تاثیر اون، دچار واکنش منفی هم بشی و همین امواج رو گرفته و با شدت بیشتری به محیط پس بدی به نظر شما چه اتفاقی رخ می‌ده؟ خب مهلومه دیجه! چُون‌چَرا؟ چُون جواب اُنوو نباید اونجورو بشه!

حال اگر این حادثه بین دو، سه، و ... n نفر صورت بگیره، نیم ساعت بعداز شروع روز، می‌کنه به عبارتِ یه شهر پر از دیوونه! نخ سوزن که اونروز حجم ترافیک هم بالا باشه! چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی می‌شه؟!!؟

 

 

انسان

 

ترا تا بی نهایت دوست خواهم داشت

 

 اِی انسانِ ستایشگر ِ آفریننده‌ی زیبایی 

ترا دوست می‌دارم ای انسانِ اندیشمندِ آزادِ دادگر

ترا دوست می‌دارم ای انسانِ بخشندهِ مهربانِ عاشق

ترا دوست می‌دارم ای انسانِ حقیقت‌گرای توانمند عصیانگر

ترا دوست می‌دارم ای انسانِ دستگیر ِ رهایی بخش ِپیرو راستی

ترا تا بی‌نهایت دوست می‌دارم، ترا که ...

تراکه چقدر کمی! ! ! ! !  تو عصاره‌ِ عصرکیمیا هستی مگر؟

ازشمار صدگانِ مردمان، اگر به شمار علامت‌های تعجب و افسوس جمله بالاهم می‌بودی چه خوش بود!

خودرا از شمارمردمان افزون‌کن! ازهرسرزمینی‌که زاده‌‌شوند و درهرسرزمینی که همزیستی کنند، بر لبخند‌های خود بیفزای، هم دستان و تنان، هم سر و روی، از شمار چشم‌، تن‌ها فزون وز شمار خرد، هزاران افزونتر

 

پ ن :

دوست داشتن بزرگترین قدرتی است که انسان دراختیار دارد.

 

قاموس

 

دیکتاتور

کلمه‌ای است با بار منفی برای ذهن هر شنوده! و اصولن صفت کسی است که اندیشه، باور و خواسته‌های خود را با زور به دیگران تحمیل می کند.

دیکتاتور، بسته به میزان سرمایه، قدرت و موقعیتش بطور سیستماتیک، منطبق بر اصول روانشناسی نوین و یا حتی کاملن سنتی و ناخودآگاه، اطرافیانش را زیر سلطه دارد و بدون توجه به ماهیت انسانی دیگران هیچ نوع اظهار نظر و عملکرد(متفاوت یا مخالف) را برنمی‌تابد و درصورت بروز، به شدت سرکوب می‌کند، نوع سرکوب هم می‌تواند از روش های سیستماتیک سا.نسو.ر تا بگیرو برو (نرم افزاری/سخت افزاری) باشد.

حال به نظر شما در یک جامعه آماری، مثلن در جامعه ایرانیان چقدر دیکتاتور داریم؟ آنهایی که توان یا امکان تحقیقات آماری دقیق را دارند که هیچ، شما که ندارید لطفن به تمام افراد و خانواده‌هایی که می‌شناسید دقت کنید

 تر.و.ریست

بازهم واژه‌ای منفی. کسی که برای تحمیل اندیشه، باور و خواسته‌های خود به زور اسلحه و با ایجاد ترس و تهدید و مرگ، اقدام نماید.

به نظر شما در میان خود، تروریست هم داریم؟

فرار به جلو

اسمش مهم نیست، مهم نتیجه آن است، رفتاری که برای فرار از کار، مسئولیت، عهد و پیمان، قول و قرار و کلن آنچه که بدون اجبار و با انتخاب کامل گردن گرفته بودیم  مرتکب می‌شویم، همیشه زور و قلدری نیست که باعث بهم خوردن تعادل می‌شود بلکه خیلی از مواقع هم کردار خودمان به زشت‌ترین شکل ممکن روی دیگران اثر می‌گذارد، فرار به جلو شاید در حیطه عهد و پیمان‌های عاطفی بیشتر نمود پیدا کند اما همیشه ناشی از ناتوانی احساسی مرتکب شونده نیست بلکه مواقعی هم سرزده از راحت‌طلبی، ولنگاری و متاسفانه بعضن، حماقت هم می‌تواند باشد.

 

اگرچه چنین واژه‌های بطور خاص متعلق به ادبیات سیا.سی است اما اجازه دهید با نگاهی در بستر فرهنگی، میزان دخالت اندیشه و باور‌هایمان را در داشتن یک جامعه نوین انسانی یا پشکل نشان سنتی، بطور نسبی تخمین بزنیم.

 

هر روز چند بار می بینم و گوش می کنم چند روز است (بخش ویدوها)

پ ن :

به نظر شما لازمه بگم منظور از جامعه ایرانی کل ایرانیای اینور آب و اونور آبه؟

 

هوس

 

زبان پرسشگر، بعد ازکودکی‌های شاد، از پیش ما کوچ کرد و رفت، یاد آن روزهای بهاری به خیر که چشمهایمان را نور شوخ آفتاب به بازی می‌گرفت و به هرسو که رو می‌چرخاندیم چشمانمان در امان نبود و از سماجت او آموخته بودیم کنجکاوی و سماجتِ فضولی‌ها را !

من کودکی‌هایم را می‌خواهم!  الان!!!

واگویه

 

تصور کن!‌ اگر حتی تصور کردنش سخته ... بعضی آدمارو اگه مثل قهرمان فیلم‌های ترسناک یا جنایی در یه شرایط وحشیانه ضدانسانی و مرگبار، دست و پا بسته ومچاله شده داخل گونی بندازنو سه دور شکلات پیچش کننو  بعدازون داخل کفنی چیزی لوله شده، شصت دور طناب دورش بپیچن با ده تا گره کور هم روش، و در نهایت برای اثبات قطعیت مرگش یه وزنه صدکیلویی هم بهش وصل کنن و  در تاریکی نیمه شب، وسط اقیانوس بندازنش توی آب ...      چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی شد!!!!

باز از اعماق اقیانوس و تمام اینها بیرون میان و خودشونو نجات میدن!‌ چرا؟

به خاطر زنده موندن، به خاطر زندگی، برای نفس کشیدن و دیدن دوباره جهان.

نفس‌کشیدن، دیدن،‌ خندیدن و بازگشت به زندگی یک حقیقت است.

چه چیزی؟ چه نیرویی؟ چه قدرتی؟ و به قول روانشناسا چه انگیزه‌ای؟ باعث این اتفاق معجزه‌آمیز می‌شه؟؟؟ ... *عشق؟!                عشق هم یک حقیقت است.

بگذریم که خیلی‌ها حتی در بهترین روزهای زندگی خودشون هم مرده زندگی می‌کنند تا چه رسد به اینکه کمی توی سختی بیفتن و ... 

اینو گفتم تا بگم روح بعضی آدما برای رسیدن به حقیقت حتی با قرار داشتن دراون شرایط وحشتناک، دست از تلاش و جان کندن بر نمی‌داره،‌‌ اگر نفس کشیدن برای جسم انسان،‌ برای حیات او یک حقیقته، نفس کشیدن برای روح و روان آدمی به همون اندازه و حتی بیشتر حیاتی‌تر و حقیقی‌تره، شاید به خاطر این باوره که کسی از درون من فریاد می‌زنه :

آدم هایی درین دنیا هستند که در هر شرایطی به دنبال حقیقتند!  حقیقت بزرگ! بعضی وقت‌ها از کسانی که حقیقت را چیزی جز تخیلات نمی‌دانند یا اصلن معتقدندحقیقتی نیست،‌ نفسم  میُ‌برد نه از نبودن حقیقت بلکه از به تاریکی رفتن قلبی و سقوط بشری. آدمها منافع دارند،‌ آدم ها خودشان را دوست دارند،‌ آدم ها برای رسیدن به نیاز‌های خود تلاش می‌کنند. اما آیا برای رسیدن به خود باید از روی دیگران رد شد؟ آدم ها آگاهانه یا شوتانه برای منافع خود می‌جنگند، می‌میرند و هزار درد و مرگ دیگر به هم هدیه می‌دهند!

آدم ها وقتی دنبال حقیقت هستند که تمام اینگونه خواستن‌هایشان را برای خودشان با همه بخواهند، اشتباه نشود! منظور هیچ سیستم اقتصادی خاص نیست،‌ ذهنیت امر مورد نظر است مهم نیست شما در کجا و با چه کسانی زندگی می‌کنید و رنگ و دین و قول و قد و پول و سوادتان چقدر است،‌ مهم، باوری است که از حقیقت یافته‌اید، مهم اندیشه‌هایی است که باور شما و نگاه شما را به حقیقت، می‌سازد، که جان خالص حقیقت در باور من یعنی خود بزرگ بینی، خود عزیز بینی، خود هستی بینی،{حقیقت یعنی خود خدا بینی!} در بخشش،‌ دل ‌ورزی و آفرینندگی، یعنی خواستن و پرداختن به تامین نیاز‌های بشر، از نان و نبات تا عشق و آزادی، هرکس به اندازه توان عاشقانه‌اش نه توان تکلیف گونه وظیفه نما. گسستن اندوهی و اگر نشد کاستن از رنج دیگران حتی با به تن گرفتن رنجی، از خود مایه گذاشتن،‌ از جان و روان خرج کردن آنهم بی شائبه، فریاد برای آزادی فقط به خاطر حقیقت، فقط بخاطر خود خدا بینی، خمیرمایه حقیقت عشق به << انسان >> است و ‌ برایند تمام رازهای زیبا خود انسان است، این نگرش، از مرگ می‌کاهد،‌ از درد کم می‌کند و زیستن را شکوفاتر می‌نماید در غیر اینصورت نه فقط برای قوت و غذا و انبار و سیلو، که حتی اگر برای صلح و امنیت و عدالت گستری‌، تمام سرمایه و دارایی خود را خرج کنی چون اندیشه بازگشت فقط به خود، درپس آنست و برای سود بیشتر از جنس فقط برای خودم، تلاش کرده ای‌، تو همان آدم خود تنها بین تاجری هستی که شادی و افسردگیت،‌ قوّت قلبت،‌ عشقت،‌ زندگیت و همه چیزت را همان انبار‌ها و بانک‌ها، اندازه می‌گیرند، و افت و خیز عرضه و تقاضا، نوسانات قلب ترا تعیین می‌کند، بی کم و کاست تمام وجودت صرف اخباری‌است که بازار به روحت می‌فروشد. خب خیالی نیست، این هم راهی‌است و همه آزادند هرگونه که می‌خواهند و می‌توانندبفهمند!‌ اما زار و مظلومیت، شکایت از ناشادی‌، دم از تنهایی ‌زدن و درک نشدن و سیاه خواندن جهان و امان از دست همسایه گفتن، از عجایبِ خودفریب‌داده‌ای‌است که جان عزیزت را می‌خراشد و تو نمی‌دانی؟!  نه عزیزم!  اینگونه نیست، با نالش و زارش و اشک‌مصنوعی دلی را که هیچ، نگاهی‌ هم نمی‌توان همراه کرد. در چنین فضایی که برای خود ساخته‌ای دگر چه انتظاری‌، اگر سرخورده‌ می‌شوی و برای تو حقیقتی نیست، واضح است، در وجود تو حقیقت مرده است، هیچ حسی، هیچ نشانی و هیچ ردپایی از آن در خود نمی‌یابی، حقیقت واژه بی‌معنایی بیش نیست!  چراکه معنایی‌ از درون نمی‌جوشد.

 

اینارو به خودم گفتم کسی به خودش نگیره

 

 *یادآوری :

‌ عشق در معنای بزرگش، در شکل اصلی و دامنگسترش، یک انرژی درونی و مثبتیه که در وجود یه انسان می تونه تولید بشه، وقتی با خواست و اراده اون شخص این انرژی به انرژی جهانی و فضای بی‌کران هستی و کائنات وصل می‌شه نیروی بی‌کرانی بوجود میاد که دیگه لازم به توضیح نیست، این عشق قابل تقدیم یکجانبه، بذل و بخشش، تقسیم به یک تا بی نهایت انسان نیازمند، حراج و ..و ...و بگیرو بروست و یکطرفه و با اختیار، قابل هزینه است و تقدیم کننده اون زیباتره که انتظار متقابل و چشمداشت برگشت و باز پسگیری از همون فرد و اشخاص رو نداشته باشه، خلاصه اینارو کرده و انداخته تو دجله یا هر جای دیگه. ماهیت این عشق گسترده این فرمیه و خودش تولید عشق می کنه بدون اینکه شما از گیرنده مقابل انتظار برگردوندن اونو داشته باشی اما عشق، در شکل‌ عمومی‌تر که نمود، سمبل و الگوهای شناخته شده‌ و مردمی‌تری داره برای ایجاد و پایداری نیاز به داد و ستد داره، هیچ تعارف پذیر هم نیست، اصلن هم نمی‌تونه یکجانبه و بابذل و بخشش‌ و بدون بازگشت باشه چون پا می‌خواد و دوجانبه‌است و برای آغاز و تداوم باید داده و گرفته بشه تا از بین نره مثالش همین عشق بین زن و مرده که قراره منجر به چشم تو چشم، دست تو دست، بغل تو بغل، لب تو لب،‌ ... چیز تو چیز و بگیر و برو ... بشه.

حرف زدن ازین تو در تو ها که بسیار واضح و همه فهمه، بعد فرمولاشو با اون عشق جهانگستر قاطی کردن زیاد اتفاق می‌افته به خاطر همینه که خیلی‌ها اساسن کلمه عشق بزرگ رو همردیف این نمادکوچولو که همراه س کس و آخ و اوخه اشتباه می‌گیرن، نه عزیزم تو این شکل از دوست داشتن که منجر به اینهمه تو در تو می‌شه اگه تو در توی اولیه درست نباشه بقیه اصلن شروع نمی‌شه تا چه رسد به ادامه، اون اولیه اسمش هست دل تو دل . چطور ممکنه یکی دل بده و ببخشه و حواله کنه و مقابل نده و نباشه؟ شما بگید : دل تو ... ؟  مثل کف زدن با یه دست، می‌شه؟!! با این حساب لابد منتظرید عشقم بوجود بیاد؟ چه طرب انگیزآسا!! تازه طرف بعد از اهدا عشقش ازش حرفم نباید بزنه تا مرام و ارزش عشقو خراب نکنه!‌    چه دل انگیزناک !!!

 

پی نوشت برای بعضیا که خیلی باحالن و من دوستشون دارم : خود خدا بینی نه تنها توصیه شده بلکه بازم توصیه می‌شه! " خود خدا بینی = انسان خدا بینی " نه خودخواهانه دچار"غرورِ خود گنده بینی" یا " خود بزرگ دماغی" شدن ، بدون شک من خیلی نقص دارم و برای کامل شدن باید وقت و انرژی زیادی صرف کرد مثلن وقت و زمانی به اندازه طول عمر، این رو هم مطئنم که کامل شدن درکنار هم امکان پذیره و هرگز نمی‌تونم همه چیز رو درست و بدون نقص بدست بیارم  

قره‌نی

 

می‌ُسرایم و می‌خوانم با آهنگ و دلشادم ... پی آن می‌گردم برای شادی و رقصیدنِ در باد، سرخوشم من؟ اُ دیوانه؟ ... یا که خنگم یا که مست و خورده هی پیمانه پیمانه؟!!

 ... یکی می‌گفت در زندگی دردهایی هست ... دردهایی که با آدم همزاد است! یکی می‌گفت در زندگی دردهایی هست، دردهایی که مثل خوره روح آدم را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد، یکی می‌گفت در زندگی دردهایی هست که ما را مچاله می کند و غُر! ... اصلن می‌کِشد از بیخ!

... من اما هیچ دردی در زندگی نمی‌بینم! و هرگز در میان زندگان از درد بی درمان، سخن گفتن نخواهم حرف زدن کردن! 

درختان سبز عالم را نیک اگر بنگریم همّه، در مسیر بی برگشتِ عبور زمانه ناچار، سری دستی دلی پایی به  رُخشان می‌خورد ... نوازش‌های باد و شستن آب، دَم نمناک خاک و هرم آفتاب ... و گاهی کرم و پشّه، و شاید مار و شتّه بر تن و جانشان بلولند و بچسبند و بمولانند ولیکن این مگر داستان زندگانی نیست؟ ... مگر این سّر سر بتوی قد کشیدن نیست؟ 

من اما درد تنهایی که بعضی عارفانه بعض دیگر شاعرانه و برخی فیلسوفانه ازآن فریاد می‌ترکانند ... من اما از هیچ درد جدایی به تعبیر خداجویان و یا هیچ آدم ِجدا افتاده دیگر هم، سخن گفتن نخواهم حرف زدن کردن!

اگر چه، با تمام دردمندان و عارفان و شاعران و فیلسوفان و خداجویان و همّه! و همّه!

و حتی بوف‌های کور و بینا، همیشه با تمام دل، همدردیو همراهیو همیاری خواهم نمودن کرد ... من اما از هیچ دردی که جان عاشق را به ناله وادارد و کره نای* بر لبم بخشد، سخن گفتن نخواهم حرف زدن کردن!

می‌ُسرایم و می‌خوانم با آهنگ و دلشادم ...  پی آن می‌گردم برای شادی و رقصیدنِ در باد، سرخوشم من؟ اُ دیوانه؟ ... یا که خنگم یا که مست و خورده هی پیمانه پیمانه؟!!

من ضربدر تو

 

" طنز، جدی ترین شوخیه عالمه! "... یه جور دیگه بگم؛  " طنز شوخی‌ترین جدی عالمه! "  شما چیزی فهمیدین!؟ خب بذارین این جمله رو کمی باز کنم، راههای زیادی برای بکار بردن طنز وجود داره یکیش اینکه وقتی ظاهر یه موضوع ِجدی، اینقدر تلخ و گزنده ا‌ست که هیچکس تاب شنیدن یا تحمل اونو نداره، طرف برای در امان موندن، ترجیح می‌ده از زبان طنز استفاده کنه.

وقتی یه موضوعی بسیار واضح و مسلمه اما لازمه که گفته بشه، برای اینکه دلزننده و کسالت‌بار نشه، فقط مایه طنز می‌تونه اونو از کهنگی تکرار، رها ‌کنه و در عین حال اثر جدی اونو هم دربر داشته باشه و یا بعضی وقتا زاویه دیدما طنز رو معنا می‌کنه ... چطوری؟

در یه پلان، شما یه مرد می‌بینید با یه چاله پشت سرش، وقتی از نمای باز، نگاه می‌کنید و اون مرد، عقب عقب میاد و توی چاله پشت سرش می افته ناخودآگاه می خندید چرا؟ چون ذهن شما اون فرد رو آدم گیج یا کودن فرض می کنه که حواسش به پشت سرش نیست.چراکه ضمیرناخودآگاهتون اینطوری قضاوت می‌کنه : چون شما اون چاله رو می‌بینید پس باید اون مرد هم می‌دید!

اما اگر همین پلان رو شما از نمای بسته ببینید مردی داره عقب عقب میاد و یه مرتبه سقوط می‌کنه، هیجانات دل شما هم هُررررری ریزش می کنه، وقتی دوربین نشون می‌ده که مرد بیچاره تو چاله پشت سرش افتاده شما هم با اون احساس همدردی می‌کنید و این می‌شه عکس طنز یعنی درام.

البته اینا همش فضولی و برداشت های من بود از طنز نوشتاری و تصویری، منم دوست ندارم توی حیطه غیر تخصصی خودم اظهار فضل! کنم اما این مقدمه رو گفتم تا بگم وقتی یک مقام خیلی بالای.ا.جر.ا.یی. از حل مشکلات اقتصادی به شکل ریشه‌ای و اونم توی چند روز حرف می‌زنه به نظر شما داره :

۱- شوخی می‌کنه؟   ۲- چاله‌رو نمی‌بینه؟   ۳- اینگلاب مخملی شده؟   ۴ـ همه‌موارد؟

 

** دوستی می‌گفت ما اگه تو خاورمیانه نبودیمو نفت هم نداشتیم خیلی راحت زندگی می‌کردیم منم گفتم چرا راه سختو می‌ری داداش، اگه اسم و فامیل و بابا ننه نداشتیم چطور بود؟! اگه سر و دست و دوتا پا نداشتیم به نظرت زندگیمون‌ بهتر نبود؟ شایدم اگه اصلن به دنیا نیومده بودیم زودتر جواب می داد!  ها ؟

بدون شک ریسک زندگی در هر جغرافیایی با جغرافیای دیگه متفاوته همونطور که فهم زندگی در جغرافیای اندیشه و باور آدمها با همدیگه فرق‌‌می‌کنه، بطور عام کسی که توی آمریکا زندگی می‌کنه شاید هیچ وقت از نزدیک اشک و آه کودکان عراقی رو نبینه و هیچ وقت ترس و دلهره مرگ رو از نزدیک نچشه اما به اندازه همین مقدار از رنج انسانی، بی‌خبره و به همون مقدار از شعور، ناقص باقی می‌مونه، در عین حالی که غمی ناشناخته بر روح و روان اون فشار میاره و اون هیچ وقت منشاء افسردگیشو با هیچ مشاور و روانشناسی پیدا نمی کنه.

شاید احساس رنج، قطره قطره بر روح یک انسانی در نقطه‌ای از جهان، بچکه و بوی اندوهناکش، تازه تازه مشام اونو آزار بده اما این اندوه بر حجم نگرانی های مجهول تک تک ساکنین نقاط دیگه اثر گذاره و نسبت این تاثیر به میزان دخالت در بکار گیری منفی انرژی جهانی بستگی داره، ذهن مشوش مالتی میلیاردرهای جهانی که طراحان دسیسه هستند به مراتب جذابتر از اوناییه که کم یا اصلن نقشی درین رنج فروشی و دردپراکنی ندارن و به خیال خود در جزایر امن زندگی می‌کنن.

 چطور ممکنه در فضای مشترکی که همه نفسها، گرمای بدن‌ها،‌ تُن‌صداها و موج‌نگاهها بطور یکسان درش پخش می‌شه، انرژی ها از هم متاثر نشه و ایزوله باقی بمونه ؟؟ امکان نداره! تجربه و تاریخ بشر رو مرور کنید! به ظاهر شیک آدما که لبخند جلفی هم گوشه لبشون دکور کردن اغفال نشید، برای درک حال و روز یه قاتل، فقط چند ثانیه باهاش مصاحبه کنید اگه نمی‌تونید، برای درک حال یه دزد مسلح فقط چند دقیقه با دقت به عکسش نگاه کنید، برای اندازه گیری حس شادی یا خوشبختی یه مغز طراح جهانی که با فروش سلاح میلیاردها دلار و یورو جابجا می کنه شاید فعلن ابزار دقیقی نداشته باشیم چون اطلاع دقیقی نداریم اما دریک آزمایش ساده از فضای دور و برتون یک حجم نمونه بردارین (مجموعه ای از نگاهها، صداها و نواهاو ...) اونو با خودتون به یک محیط کاملن شاد ببرید و هنگام بازگشت حال خودتونو  بررسی کنید،  سخته؟  به کسی هم تو این مایه‌ها دسترسی ندارین؟ خب پس منتظر باشین تا فروش دوربین های ویژه که الان فقط دست مراکز جاسوسی و امنیتیه عمومیت پبداکنه، اونوقت به داخل زندگی خصوصی بعضیا سرک بکشین!   چی ؟ اخلاقی نیست؟ ... حالا میگن یه نظر حلاله!!!

اونایی که با فیزیک کوانتوم و نظریه جهان‌های موازی آشنایی دارن از نظر منطقی شاید کمی راحتتر درک کنن هرچند این علوم تازه دوره طفولیت خودش رو سپری می کنه اما از نظر درکی و حسی که چندان هم قابل توضیح نیست با بی خبری یا خود به بی خیالی زدن اثرات منفی پراکنده در فضای جهانی محو نمی شه، ما چه بخواهیم و چه نخواهیم درمعرض اثرات به جا مانده از تمام حوادث جهان قرار داریم و قانون هوشمند بالانس انرژی آزاد، در مسیر گردش خود، هیچکسی رو ناعادلانه استثنا نمی‌کنه! و راه حل بهرمندی مثبت از این اتمسفر، تامین انرژی لازم در جهت همسو شدن با اونه هرچند نحوه عملش، تابع متغیرهای بسیار زیادیه

 شایدیکی از دلایل سرگردانی های روح ژولیده بشر، ناهماهنگی با این قاعده است.

فانوس

 

انگاری خیلی وقت بود داشت می‌گشت دیگه از فرط خستگی از پا افتاده بود. پیش خودش گفت این آخرین جایی که می‌پرسم به جان خودم راست می‌گم... این بار اول نبود که با خودش همچین قراری می‌ذاشت اما هرسری، زده بود زیرشو دوباره به گشتن و پرسیدن ادامه داده بود ولی اینبار خستگی و پریشونیش کاملن دیده می‌شد انگار که راس راسی بریده بود، وارد فروشگاه شد و یکراست رفت سراغ مدیر و بدون مقدمه پرسید : ببخشیدآقا ! شما آدم دارین؟

فروشنده که با بهت به چشمان زن نگاه می‌کرد پرسید: بله ؟ زن گفت: پرسیدم شما آدم هم دارین؟ فروشنده با تعجب بیشتر، کمی جلو اومدو گفت ببخشید منظورتونو نمی‌فهمم!!!

زن تبسمی کرد و گفت نترسید آقا شما هف هزارو هشصدو نودو پنجمین مارکتی هستین که من ازش سوال کردم ... و با یه مکث کوتاه آه تاریخ سوزی از ته دل کشیدو گفت: نه نترسین من نه دزدم و نه ولگردم نه احمقو دیوونه! من فقط دنبال آدم می‌گردم چرا تو این فروشگاهها همه چی پیدا می‌شه الا این؟! همه دور و بر، میخ این صحنه شده بودن

مرد نگاه عمیقی به صورت زیبا، چشمان درشت، مژه‌های بلند و اندام دلفریب دختر انداخت و دریک آن چند حدس از ذهنش گذشت؛

۱- او یک روسپی است، تنها کار می‌کند و شگرد کارش اینگونه است.

۲- او یک کلاه‌بردار است، زیرکانه شروع می‌کند و طعمه‌های خود را با این روش به دام می‌اندازد.

۳- او یک بیمار است، اختلال روانی دارد، و ادامه گفتگو با او ممکن است دردسر درست‌کند.

و بلافاصله از خود پرسیدچکار کنم؟ به پلیس زنگ بزنم؟

خانم ببخشید اینجا فروشگاه موادغذایی،پوشاک و کیفو کفشه، پاساژ طلافروشا صدمتر جلوتره ... اما اگر دقیقتر بگین چی‌ می‌خواین شاید من بتونم راهنمایتون کنم!

زن نگاه بی‌تفاوتی به مرد کرد و گفت نه! متشکرم و مثل برق از فروشگاه بیرون رفت.

تمام فروشنده‌ها و مشتریا، آقا و خانم کارشونو رها کردن و برای دیدن پایان این صحنه به دنبال زن بیرون دویدن.

به خاطرچی؟  زیبایی زن؟ پرسش عجیبش؟ یا هر دو؟

آیا اگه این زن پیر بود بازم همه رو به دنبال خودش می کشید؟ یا اونو به حساب آلزایمر می‌ذاشتن

اگه جوون بود اما زشت چی؟ و اگه زشت هم نبود اما سرو صورت و لباسش چرک و کثیف بود چطور؟

زن از راستای خیابون دور شد و ناپدید گشت اما ...

در غوغای بپا شده‌ پشت سرش زنی ‌گفت: کثافتا اینم راه تازشونه برا جلب مردا... مرد جوانی گفت: آره بابا طرف تابلو بود! ... پیرمردی رو به جمعیت گفت: مردم ازبس بهشون فشار اومده قاطی کردن بیچاره‌ها...  زن میانسالی با خنده گفت: شاید شوهره ترکش کرده طرف زده به سرش ... دیگری گفت : شایدم عاشق کسی بوده نیومده خواستگاریش ... پسر بیست و چند ساله‌ای با خجالت پرسید یعنی شوهر نداره؟... مردی در جوابش گفت: شوهرو می‌خواد چکار پسر جان این به هرکی اشاره کنه جانفداش می‌شه! ... یه خانم جوانی که دستاشو بغل کرده‌بود و فکر می‌کرد، به همکار کناریش گفت: تنها چیزی که می‌تونه آدمو دیوونه کنه عشقه!! مخصوصن اگه اون آقاهه عشق زنو نفهمه! دوستش گفت یعنی می‌گی شوهرش معتاد شده؟! ... همهمه خیابونو گرفته بود، و هرکسی نظر کارشناسی و علمی خودشو ارائه می‌کرد، مرد رهگذری هم گفت: خدا شفاش بده عجب روزگاری شده وال لا، مردم نون ندارن بخورن اونوقت یکی از سر ِخوشی و تفریح، اونارو سرکار می‌ذاره!! ...

من اما سخت درآشوب بودم، صدبار رفتارو حرفاشو تو ذهنم مرور کردم، منظورش چی‌بود؟؟؟

می‌خواست مردم رو به چیزی توجه بده؟ به چه موضوعی؟ به سطح فکرشون؟ به درک و عمق اندیشه‌هاشون؟ به اینکه چقدر زمینی و نشخواری شدن؟ به اینکه آدم کیلو چنده؟ یا به اینکه آی آدما می‌دونید دیگه آدمی پیدا نمی‌شه؟

حقیقت چیه؟ کی می‌دونه راز یه معما برای مغز چقدر می تونه جذاب باشه؟ حقیقت چیزی نیست که همه‌کس همیشه بتونه تاب درک اونو داشته باشه. ما عاشق زیبایی هستیم، آیا زیبایی یه حقیقته؟ بله زیبایی یه حقیقته، حقیقت سلامتی، هوش، دانش و شاید گاهی رمزآلود بودن

دنیا زن و دختران زیباروی و ونوس‌پیکر و مردان جذابِ بسیاری به خود دیده، مردان و زنان زیبا سیرتِ بسیاری‌ وجود داشتن، اندیشه، اخلاق، ایمان، مکتب‌های زیبا و دانش‌های جذاب بسیاری در جهان بوده و هست اما فقط اونهایی نظر مارو عمیقن به خود جلب خواهند کرد که وجه رمزآلود بودنشون بزرگ و اغراق آمیز باشه، زیبایی بدون رمز و راز چیز زیادی برای گفتن نداره، و از طرفی هر زیبایی هم قادر به روشن‌تر کردن رازآلودی چهره خودش نیست، مغز انسان وقتی بطور جدی به دنبال زیبایی خواهد رفت که رمز و معمای نهفته دراون چشمک بزنه اما ... دراینکه هسته اون باید راستی و درستکاری باشه هیچ شکی نیست اگر روی دروغی زرورق پیچیده باشن و ظاهرشو زیبا و ِسّرآلود کنن درحالیکه در پس اون رمز، حقیقتی نباشه، مغز به سرعت اشتیاق خودش رو از دست می‌ده و این زیانبار و شکننده است.

برای درک زیبایی و گشودن یه رمز به مهمترین چیزی که نیاز داریم اندیشه است اما چیزی هست که اندیشه مارو جاودانه می کنه چیزی که ... خودتون پیدا کنید!