قفس را باز میکنم تا پرستو بهار را کامل کند هیچ تردیدی در پرواز نیست، همچون گلولهای از قفس بیرون زد و سراسیمه با جیغی پر از شوق و خشم و قهر و شکر و شادی رها شد. سرنوشت این پرنده وحشی در دستان من بود، آیا من این حق را داشتم؟ چه کسی به من اجازه داده بود پرستو را درقفس نگهدارم آنهم دربهار! باورش سخت است که جان پرنده در دستان من باشد اما هیچ کس به داد پرستو نرسید وقتی در قفس ِخودخواهی من آواز میخواند، به خیالم دوستش دارم و میخواهم رنج گرسنگی، تشنگی و خستگیاش را با مهر بزُدایم، هیچ کس به من نگفت کارم زیبا نیست! هیچکس دعوایم نکرد! کسی نگاه تندی، اخمی، فریادی برسرم نزد و حتی کسی با لبخند به کودکیم رحم نکرد تا یادبگیرم حقی را به خیال نیکوکاری به دیگران پایمال نکنم، پرنده زبان نداشت و من کودکی عاشق بودم، عاشق خوبی کردن به پرندگان اما نمیدانستم چگونه باید عشقم را به پرنده هدیه کنم.
کار سختیاست وقتی تو اجازه داری برای دیگران تصمیم بگیری و صلاح و نجاتشان را به آنها تحمیل کنی و سختتر اینکه مفهوم پرستو و پرواز را ندانی تمام داستان کمتر از یک ساعت طول کشید، چهره پرنده را هنگامی که با شدت رو به آزادی پر گشود به خاطر سپردهام، شاید نزدیک ده سالم بود اما هنوزهم چهره و پرواز و فریاد شوق پرنده درخاطرم موج میزند، درآن لحظه انگارمن نیز با پرنده رها شدم اما سالها طول کشید تا روزی من هم قدر آزادی را بفهمم به اندازه همان پرنده
کاش همه قدر آزادی را بدانیم، فقط به اندازه یک پرستو
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد ؟
جام جمشید، جام جهانگیر افسانهای مگر چیزی غیراز قلب به کمال رسیده انسان است؟
آیا مدنا هم میتواند مولانا شود؟ آیا جام جم به تنهایی و فقط با اراده و ریاضت و گوشهگیری و عرفان و ممارست و رنج و کتاب و کتابت و علم قال و علم حال و شوریدگیهای بیامان در خلسههای رقصی با پرواز روح بدست میآید؟
پس بیگانه کیست؟ شمس بیگانهبود .... نه؟ آیا کسی سالها در روان به جهان پیوسته شمس زندگیکرد و او را مرادِ معرفت خود دید و یکباره به بیگانه رسید؟ آیا شما هم گمان میکنید شمس در دایره بیگانه بود؟
اما اساسن اگر بیگانه نباشد من کیستم؟ آیا شمس بیگانه دل من مولانا را شکست؟
پس جام جم از کجا پیدا شد؟ ...... خود داشت ؟ خود از کی داشت؟ کاش مدنا شمسی داشت تا بگوید این جام از آغاز نزد که بود؟
مگر جهان یکپارچه نیست؟ که اگر چنین است پس من و بیگانهاش چگونه باید در میان جام جهاننما بگنجد؟
پ ن :
عرفان با همه قداستهایش و احترامی که من به آن و عرفا قائل هستم نقاط بسیار مبهم و تاریکی دارد که همچون مذهب هیچوقت بطور جدی به نقد کشیده نشده اما نگاهی ریشهای به آن نشان میدهد که اساس آن متشکل از اندیشه و باورهای است که در تعقیب و گریز به بارنشسته، هراس از برون و فرار به درون، اما نه اینجا حوصله پرداختن جدی و کش و قوسهای نقادی دارد و نه من قصد آنرا فقط خواستم نور شمعی را برویش بتابانم تا بعد.
دوست داشتن یاد دادنی است. دوست دادشتن یادگرفتنی است. بله دوست داشتن یک موضوع آموزشی و کاملن علمی و قابل اندازهگیری در آزمایشگاه است این موضوع با آزمایش خون دو فرد متفاوت با دو شرایط متفاوت قابل اثبات و بررسی است.
چیزی که شاید از صدسال پیش تاکنون در آموزش و پرورش ما جایی ندارد، منظورم همین تشکیلات سازمانی آموزش و پرورش است وگرنه که نهاد پرورشی و آموزشی ما عملن در این خصوص وارونه هم هست یعنی به افراد میآموزد که چگونه نفرت را درخود بوجود بیاورند، تقویت کنند و پرورش دهند!
اگر کودکان در مدارس یاد بگیرند که همدیگر را دوست داشته باشند شاید پایهای گذارده شود برای کم کردن اینهمه ناراحتی و ناهماهنگی درآینده، بله مسائل باید ریشهایتر بررسیشوند، حق با شماست اما دوست داشتن بواسطه سرشت پاک کودکانه بسیار شفاف و زلال در روح و روان آنان مینشیند و جاودان میشود چراکه حس دوستی همچون جوانهای درنهاد کودکان منتظر نور و گرما و تشنه محبت و توجه انسانی است.
چرا در فرهنگ ما اگر دوست داشتنی هم وجود دارد باید در دل پنهان شود چرا ؟؟؟
چرا این انرژی زیبا و دلنشین اجازه بروز نمیابد؟ رفتاری که ما با دوست داشتن میکنیم بسیار غیرانسانی و ناخردمندانه است. راستی چرا؟ جالب است که این از آدمهای خردمند هم سرمیزند، بر اساس عرف؟ عادت؟ ناخودآگاه؟ ...... نمیدانم
دوست داشتن در نگاه مذاهب، هرگز گناه نبوده و نیست اگر کسانی بلد نیستند و یاد نگرفتهاند، آنرا خوب و سالم مدیریت کنند از کوتاهی بزرگانیاست که اساسن دین را ضد زندگی ساختهاند.
دوست داشتن حسیاست برای تعالی و پرواز اگر باورهای فرهنگی کور مانع آن نشود.
دوست داشتن مانند ترنم بارانی است که همیشه میبارد و همه جا و همه چیز را سبز و زنده و شاداب میکند، چرا در شکوفایی آن تردید میکنیم؟ چرا اکراه داریم؟ چرا آنرا در تنهایی خود زندانی میکنیم؟ و گاهی به شدت با زنجیر و قفل به اسارتش میکشیم؟
اطراف ما پر از زندان دلهاییاست که فریاد " دوست داشتن " از دهلیزهای آن، صاحبانشان را رنج میدهد و اشکشان را درمیآورد و زندانبان با اینکه بیگناهی این پرنده را میداند و درسکوت و صبوری، رنج میکشد و روح خود را شلاق میزند اما حاضر نیست زندانی را آزاد کند. ........ آه ازین بیداد!
گاهی یک نگاه، آنقدر شیرین است که جای تمام شیرینیهای عمرت را میگیرد.
گاهی یک سخن، آنقدر باارزش استکه جای هزاران سخن عجیب و غریب منتسب به آدمهای بزرگ را پر میکند.
گاهی یک لحظه، آنقدر خواستنیاست که تو آرزوی تکرارش را داری حتی در ازای دادن بخشی از عمرت.
گاهی یک انسان، آنقدر عزیز است که جای سرد و تاریک نامردمیهای روزگار را با آتش وجودش گرم و روشن می کند.
گاهی دلم میگیرد ........... برای دیدن خودم! .......... دلم برای خودم تنگ شده! من کی با خودم قرار خواهم گذاشت؟ من چه شکلی هستم ؟ دلتنگی برای خود ناشکیبانهاست.
باور نمیکنید؟
برای کنترل فساد، مردم را نگران و گرسنه نگهدارید!!!
این تئوری از اندیشه غیر انسانی و ضد بشری هیولاهای انگلیسی سرمیزد! اساسن چنین تفکراتی که عدهای متمول، خود را اشرف مخلوقات و مردمان دیگر را پست و حیوان صفت تلقی کنند سرزده از اشرافیت مذهبی کلیسای عصرقدیم بود، اما به نظر میرسد اثرات آن در رفتار با مردمان دیگر نقاط جهان همچنان باقی است و طراحان نظم نوین جهانی در پوشش واژهگانی زیبا درحال اجرای چنین تئوریهای هستند.
در نوانخانههای انگلیسی متعلق به دوران گذشته کودکانی را نگهداری میکردند که بخشی ناشی از ازدواجهای ناموفق و بخش عمدهای از آنها حاصل عشقبازیهای غیر ثبتی بود. عبارت <نامشروع>، محترمانهترین کلمه ای بود که در محافل مثلن رسمی و جدی دربارهآنها بکار میرفت درحالیکه خطاب به خود آن بچهها با شدت هرچه تمامتر کلمه <حرامزاده > گفته میشد و همین نفرت فزاینده باعث توجیه هررفتار غیر انسانی و حیوانوار با آنها بود درصورتیکه آن کودکان بیگناه، دراین تولد به اصطلاح حرام هیچ نقشی نداشتند، اگر خاطرتان باشد یکی از عبارتهایی که در داستان زندگی الیور تویست پرده ازین جنایت بشری برمیدارد وقتیاست که برای تنبیه کودک (که دست یکی از مراقبین را برای دفاع از خود گاز گرفته) آشکار میشود.
رئیس نوانخانه دستور میدهد: < گوشت را از غذای او حذف کنید تا مثل سگ، هار نشود > درحالیکه شاید گوشت، ماهی یکبارهم به مثلن غذای آن کودکان اضافه نمیشد.
و اکنون در یک نظریه برگرفته شده از قرون وسطی، کسانی براین باورند که برای جلوگیری از فساد، (منظورشون البته فحشاست) یا در سطح کلان برای جلوگیری از نافرمانی و یاغیگری بهتر است مردم، درنیازهای اولیه دست و پا بزنند!!! موضوع تحریم طیف بسیار گستردهای دارد، مثلن یک طراح جهانی معتقد است ازین روش برای تسلیم یک دولت یا یک ملت یاغی بدون وارد شدن به جنگ و درگیری و صرف هزینههای سنگین میتوان نتیجه گرفت از طرف دیگر این نظریه با کمال تاسف و اندوه به نوعی بستر عمومی مستتر هم دارد یعنی در پس ذهن بسیاری از مردمان چنین باوری وجود دارد که برای آدمهای نافرمان، تحریم نیازهای اولیه کارساز است. و ازآن بدتر، مجاز شمردن استفاده ازین روش است.
یادمان نرود که قیچی از دو لبه تشکیل میشود لبه بالا و لبه پایین، وقتی هردو وجود داشت یک اهرم کوچک در وسط (که همان باور مشترک و یکسان است) باعث کامل شدن قیچی میشود.
ما مردم ِروز نیستیم
ما مردم به روز نیستیم
ما مردم اندیشههای کهن، عقاید قدیم، آموزشهای فرسوده و باورهای پوسیدهایم
ما مردم نوستالژیزدهِ مخمور ِخرابه نشینی هستیم که تنبلی را به شدت یدک میکشیم
تاریخ خوب است اگر چراغ راه امروز و آینده باشد وگرنه مخرب و مضر خواهد بود.
چرا ما ملت امروز نیستیم ؟
که اگر بودیم ما هم میباید چیزی برای ارائه به دنیای امروز داشتیم اما درکل هیچ برای کمک به خود و دیگران نداریم و چه خرفت و زننده و پُررو مصرف کننده هستیم! چه باید کرد؟
یک پیشنهاد برای پیشگیری :
ای تمام ایرانیان!
کودکان را از خود دور کنید! جان هرکه دوست دارید، نگذارید ویروسی شوند شکوفه ذهن آنها را پرپر نکنید اگر خیلی سرتان میشود و روشنفکر و دانشمند و احیانن مدیر و کارشناس آموزشی هم هستید لطفن بزرگترین کاری که میکنید امن کردن محیط باشد، فقط محیط زیست کودک را از خطراتی که جانش را تهدیدمیکند ایمن کنید، دیگر هیچ کاری به آنها نداشته باشید آنها را کاملن به حال خود رها کنید بگذارید خودشان تجربه کنند حتی به سوالهایشان جواب مستقیم ندهید، ویروس ذهنتان ممکن است ناخواسته منتقل شود، مطمئن باشید خودشان پاسخ را خواهند یافت. هرچند این پیشنهاد از شدت ناامیدی سرمیزند اما حال که ما نمیتوانیم نظاممند و سیستماتیک برای امروز خود برنامهای داشته باشیم چگونه برای آینده کودکان فکری، طرحی، چشمانداز و امیدی خواهیم داشت؟
آدمی را وسط یک میدان شلوغ قرار دهید، چشمهایش را ببندید و با قیافهای جدی و حقبهجانب ازو بخواهید نیازهای طبیعی خود را چندان جدی نگیرد، به عالم علوی فکر کند، آخرتگرا باشد.
یعنی چه؟!!! که آدم گرسنه شود! تشنه شود!! تشنگی خیالی بیش نیست! اصلن چه معنی میدهد که انسان دنبال آب و غذا باشد؟! زشت است، کسر شان دارد، آدم را وابسته و خوار میکند
درعین حالی که اینهارا به او میزورانید،خودتان چیزی میل بفرمایید، آب گورایی نوشجان کنید، آخر شما برای رضای خدا کار میکنید! دارید آن آدم گنهکار ِ مفلوکِ مغضوبِ غافل را به سوی سعادت رهنمون میشوید، اورا که لیاقت هیچ را ندارد به بهشت میبرید خب کار شما به صلاح اوست، هرچند او ارزش اینکار شما را نمیداند، اصلن او نمیفهمد، شما باید اورا هدایت کنید
خب ؟ .... حالا که چند روز است اورا چشم بسته، ایستاده، گرسنه و تشنه و خسته و با این حالالهی!!! نگه داشتهاید یکمرتبه در ِگوشش بگویید :
برنج نیست! خشکسالی آمده، چای نیست! قند و شکر نیست! آب همه جا قطع است! برق نیست! و درمیان دادن هریک ازین خبرها چوبی برسرش بزنید، ثواب دارد.
کسی شمارا خرکرده؟ شما کسی راخر کردهاید؟ کسی هر دوی شمارا خرکرده؟ حیف خر نیست که شما جایش را گرفته باشید؟ پس به خر توهین نکنید! ثواب دارد.
اگر متمدن نیستید و حقوق حیوانات را رعایت نمیکنید لااقل حقکپیرایت حیوانات را رعایت کنید، ثواب دارد.
اگر هم به حقوق بشر اعتقادی ندارید و همینطور حق کپیرایت، به بهشت فکر کنید و رضایخدا، ثواب دارد.
پرسش :
بزرگترین مرداب جهان که به همه ما نزدیک است و همیشه در کنار آن هستیم کجاست؟
مرداب اساسن جایی است که موجودات آن اسیر تلخابی کاستنی هستند، ازسویی تبخیر و ازسوی دگر فروکش، و نتیجه، افزایش حجم رسوبات و رفتن بسوی مرگ قطعی. این سرنوشت هر مردابیاست دیر یا زود.
آیا راهی هست که مردابها را از مرگ نجات دهیم؟ آیا رازی هست که با دریافت آن از سرنوشتی مرگبار بگریزیم ؟ آیا حقیقتی هست که با آن به زندگی بازگردیم؟ آری هست
راز جنبش! حقیقتِ جریان!
اگر فقط راز گردش و حرکت را به مرداب هدیه کنیم به او زندگی بخشیدهایم، اگر حرکت و جریان را در مرداب زنده کنیم، اگر باران را بسویش فرابخوانیم، اگر آبراهی از کوهستان برایش فراهم کنیم بدون شک او نیز راه خود را به دریا خواهد یافت.
آیا نزدیکتر از ذهن به شما چیزی هست؟ آیا نزدیکتر از مغز، این فضای تفکر و حافظه و هوش و خردمندی چیز دیگری به خود میشناسید؟
اگر ذهن به مرداب تبدیل شود ...
اگر مغز راکد و ایستا بماند ...
اگر از ریزش بارانِ پرسش، بروی ذهن بهرهای نگیریم ... اگر جویبارهای شک و تردید را از هر سو، به تفکرمان راه ندهیم ... اگر ازین آبهای روان که پر از تازگی و طراوت و شادابی است بر ذهن جاری نگردانیم چگونه بر حجم آب پر از اکسیژن و حیات در مرداب افزوده خواهدشد؟
اگر با پرسشگری، جنبشی در ذهنمان برانگیزیم جریانی درخواهدگرفت و اینجریان، حرکتی خواهد ساخت بسوی اقیانوس
جریان پرسشگری، عامل پیوستن به اقیانوس و رهاییمرداب از مرگحتمیاست.
آیا رسیدن به این حقیقت سخت است؟
پ ن :
۱- رسیدن به حقیقتِ اندیشه و پرسشگری که باعث پردازش دائمی یافتههایمان است انرژی میخواهد و حوصله (وقت)، پس اگر از گروه کسانی هستیم که ایندو را بکار نمیگیریم، حتمن سخت خواهد بود، کسانی که همه چیز را آماده و راحت میخواهند چندان حوصلهای برای صرف انرژی لازم تا یافتن رمز و قانون زیباییها از جمله زیبایی اندیشیدن و کشف رازهای پیدرپی ندارند به زبان سادهتر، اگر آدم روزمرهنگر باشیم آری سخت است. خب پس با این حساب چه باید کرد؟ برای رهایی از دست رخوت و کندی چه باید کرد؟ من نمیدانم. شما میدانید؟
۲- شاید اگر حادثهای رخ دهد یا دریک شرایط اضطراری قرار بگیریم مجبور به فکر کردن شویم اما این فکرکردن با اندیشه آزاد و رها بسیار متفاوت است چراکه نوع اول بیشتر موردی و نقطهای است اما اندیشه باید یکپارچه، پیوسته و درحال پردازش باشد تا سلولهای مغزی بالنده و پویا شوند درست مثل پرورش اندام است اگر ورزش عضلات بدن، وزنه زدن باشد ورزش سلولهایمغز، پردازش، بازتولید و حل دائمی پرسشهاست، شاید با تکان دادن ذهنی بتوانیم آنرا راهاندازی کنیم اما بدون شک ادامه کار باید با خودش باشد < اگر باران به کوهستان نبارد/ به سالی دجله گردد خشکرودی> پیوستن به اقیانوس اندیشهها شاید همان بهشت اسطورهای باشد که بشر هرگز نتوانسته وجودش را اثبات کند، و کسانی که به واسطه پیوستن به انرژی جهانی وارد آن میشوند شاید دیگر به کلمات پشت درهای بهشت سخن نمیگویند و همین باعث میشود توصیف بهشتبرین به فهم مردمان نگنجد. اما تو نازنین به واسطه ذهن سیال و پویایی که داری میتوانی هراصطلاح یا واژهای که به دلت مینشیند بکار بندی به شرطی که از روی مهر، سهم دوستان دربهرمندی ازآن فراموش نشود!