پیله

   

 آمده‌ایم بی‌حضور خود ... بی‌خواستِ خود

چه کسی ما را آورده است؟ 

پدر، مادر، طبیعت، خدا ... مهم نیست  

بهرحال آورده شده‌ایم و اکنون اگر قرار به اندیشه است باید به این فکر کنیم  

 

" چگونه بودن "

 

بودن، داستانی‌است کهن که هیچکس بدرستی آغازش را نمی‌داند نبودن هم به تنهایی معنا ندارد چراکه در بود و نبود ما، هیچ نقشی از ما نخواسته‌اند تمامن آنچه برایمان باقی‌است در کیفیت بودن‌است  

 

چگونه‌بودن اگرچه روی پایه‌های ژن استوار گشته اما چیزی به نام خواست که با اندیشه و خردورزی جان می‌گیرد مارا به افقی که چشم‌هایمان می‌بیند رهنمون خواهدشد 

 

" تو بگو به کجا نگاه می‌کنی تا من بگویم تو کیستی" 

این شاید همان زبانزد معروف نمی‌دانم کجایی (انگلیسی؟) است که می‌گوید تو بگو چگونه فکر می‌کنی تا من بگویم که چگونه زندگی می‌کنی  

فقط گاهی و درمواردی بسیار اندک نوع تفکر به دنیا با آنچه درواقعیت رخ می‌دهد متفاوت است این شاید همان اصل عدم قطعیت است که در جهان حکمفرماست اما قریب به همیشه " به چه چیزی فکر کردن می‌تواند چگونه‌ زیستن " را طراحی‌کند، تجربه بشر حاکی ازین بوده است. 

 

لذت و شادی و خنده و خوشی همیشه دردسترس ماست اگر یادبگیرم که جز ما دیگران هم هستند، " دیدن دیگران و جدی شمردن آنها در زندگی باعث تکامل آدمی است " درغیر اینصورت در دایره بسته و ناشناخته خود سرگردان خواهیم شد، این اصل مهمی در زندگی است. 

زندگی به ماهیت، سخت است و هیچ تعارف هم ندارد اما برای درآمدن پروانه از پیله اگر رنج ِدست‌و پا زدن طی نشود آنچه از پیله برون می‌آید فقط یک کرم خواهدبود و هرگز پرواز را تجربه‌نخواهدکرد تا نام پروانه به‌خود گیرد 

زندگی سخت است اما نه به آن مفهوم که ترا از بودن غمگین کند 

زندگی ماهیتی سخت و خارا دارد اما خستگی بجامانده‌ از آن ضرورتی‌است که ترا به پروانه تبدیل می‌کند 

پروانه شدن راهی است که از بودن + خواستن ِخردمندانه بدست می‌آید، بودنِ تنها، نه گناه‌است و نه جرم، هرکسی می‌تواند فقط باشد اما برای پروانه شدن سختی باید کشید و رنج  

این قانون طبیعت‌است، قانون زندگی است.

  

دریا

 

اولین باری بود که با این حالت اقلیمی در تابستون باهاش مواجه شدم، هوای ابری، بارون از همه مدل رگبار، نم‌نم، ریزه ریزه، دانه درشت، مخملی، خلاصه دنیایی داشت طی چندین شبانه روز با‌وقفه و بی‌وقفه 

 

ساعاتی رو که باهاش تنها بودم به اندازه تمام سال آرامش گرفتم صداش صدای تمام ترانه‌هایی بود که مثل عصاره در یک سمفونی جمع شده باشه گاهی حماسی گاهی طربناک لحظه‌ای عاشقانه دمی شورانگیز گاهی غرورآفرین و لابلای اونها شکفتن لبخندی منجر به خنده و گاه ریختن بغضی با فریاد و عجیب بود که احساس می‌کردم رهبر این ارکستر هم دل منه!  

 

موج‌ها دست تو دست هم رقصی گرفته بودن که در اندام هیچ هنرمندی اینهمه انعطاف جمع‌شدنی نیست

  

طوفانی بود و گاهی چه خشمگین!! وقتی خشم زیبای اونو دیدم تمام خشم‌های وجودم فرو نشست  

 

اما چندین روز باران و ترنم ترانه‌ی اون یکی از زیباترین سفرهای تابستونی رو به ما هدیه‌کرد جای همه خالی تمام خشکی‌های عضلات روحم برطرف شد! غبار از تنم فرو ریخت و (قولنجم‌شکست!) مخصوصن تصاویر خاص، کارت پستالی رو نگاه کنید با این مضمون، توی جنگل وقتی دودِ آتش چوبی ازکنار کتری و قوری با بخار آب درهم آمیخته و بالا می‌ره همزمان قطرات ریزریز  ِبارون صورتتو نمناک کنه و طراوت بده  

احساس تازگی با بوی دود حاصل از سوختن چوب خیس همراه بوی سبزه و گل و صدها بوی ناشناخته‌ی دیگه که از جنگل ِبارون زده برمی‌خیزه

 

گفتم سلامی عرض کنم و شرح حالی بدم  

شاید به رسم ادب بهتر بود رفتنم رو بگم اما بالاخره ایتا بی ادب باید تا دیگران ازش ادب بیاموزنددیگه!  نه؟ 

 

شوخی کردم منظورم این بود که اینو یه پست حساب نکنید 

 

ایتا به زبان گیلکی فکر کنم = یکی، یک، یدونه باشه  

 

 

منم همینطور

 

اولین واکنش یک‌نوزاد یک‌روزه‌ی نابغه روی تخت زایشگاه به‌زندگی

 

تا این ده پونزده ساعتی که از ورود نازنین من به دنیا می‌گذره می‌شه گفت که دنیا تابع چند اصل مهمه که تقریبن اینجوری عمل می‌کنه

اول اصول :

 

اخلاق

قانون مدنی

اصل توحش

 

اخلاق :

اینطورکه معلومه دفتر و نمایندگی این یه قلم در وجود .....999999999999999999% آدم‌ها همیشه تعطیله پس فعلن روی این نمی‌تونم حساب کنم

 

قانون مدنی :

معلومه که پس از میلیونها سال بدویت بعدشم صدهاسال مذهب و مدنی گری و کشف و اختراع قوانین و علوم و اصول و فروع و بگیرو بروهای دیگه بشر هنوز نتونسته قانونی رو طراحی کنه که با کمترین خطا قابلیت اجرایی داشته و بتونه با تامین نظر حداکثری، رضایت حداقل 90% رو بدست بیاره

و این وضعیت، بهونه خوبی شده برای خیلی‌ها که به راحتی بگن ولش کن بابا بی‌خیالش!

پس می‌مونه فقط اصل توحش

تا دلتون بخواد این اصل تا حالا پاینده و قابل اجرا بوده پس رو این یکی باید سرمایه گذاری کنم  

تا وقتی که خودم بزرگ بشمو یه قانون اساسی برای بشر طراحی کنم تا با اجرای اون آدما اتوماتیک بخوان یا نخوان بطرف اخلاقمند شدن برن و دست از توحش بردارن چون تو همین چند ساعت فهمیدم با وجودیکه اکثریت بهش پایبند هستن ولی همش دارن نق می‌زننو ایراد می‌گیرن ازین اصل!!  حالا چرا؟!!  بعدن باید سردربیارم

 

رو به تخت نی‌نی کناری : هی نظر تو چیه؟

 

اونقعععع   اونقععععععع  اونقعععععععععععععععععع

 

نفهمیدم منظورت موافقت بود یا مخالفت؟!!!؟

 

ناگهان کل سالن زایشگاه یکپارچه با فریاد بلند: اونقعععع  اونقعععععع اونقععععععععععععع

لگد

.

 آی شهریورِ زیبایی قرار نبود به این زودی برگ درختان به تاراج رود!!

هرچند مارا که خوش است ایام ایامتان خوش باد و روزگارتان زرین

 

دوباره نسیمی از جان‌های بهم پیوسته وزیدن گرفته است و عطری از جانِ جانان می‌پراکند

جانِ جانان اولین عاشق جهان است نمی‌دانم که بوده هر که بوده روحش شاد

معنی این عشق را از کودکی سوال کنید که مادرش را گم کرده است فقط به چهره‌اش نگاه کنید!

(ولی نامردی نکنید اگرم می دونید کمکش کنید و زودتر مادرشو نشونش بدید)

 

 

بر سکوی چوبین مفرش ِکبلی تکیه زده چای را در نلبکی ریخته در سایه سار درخت کهنسال بیدی که پر از خاطره‌ی چشم‌هاست سرمی‌کشد

ها یارقلی سلامونعلیکم

وعلیکموسلام مش باقر

از لندن چه خبر؟

همون خبری که تو از اُرنج کانتی داری حاجی! ملک و املاک اونجا تو چه مایه‌هاست؟

ای بدک نیست! راضیم به رضای خدا بیا بیا بشین یه لقمه چایی با هم بنوشیم دکتر!

 

 

پاییز در راه است و تو جانت را آسوده بر باد خواهی سپرد و چشم‌هایی که هرگز از دیدنشان سیر نمی‌شوی و بوهایی که تا فیهاخالدون وجودت رسوخ می‌کند و برای لحظه‌ای دلت می‌خواهد از نژاد تازی بودی و با نعره غلیظی از پشت حلقت، قلمبه فریاد می‌زدی و اشهد اَنّ پاییزاً رسول الله

 

سلام

سلامون علیکم و رحمت اله و برکاتو آبجی

اینو خوندی؟

نه واللو

خب پس گوش کن " دوازه میلیون نفر از هیجده میلیون کاربران اینترنت بدنبال عکس ها و فیلم های اَخ و جیز، هستند "

خبری که یکی دوماه پیش راست یا دروغ درباره ایرانیان پیچید یعنی واقعن از هیجده میلیون نفری که توی اینترنت سگ چرخ می‌زنن اینهمه کسر محبت دارن!؟ بابا ما چه ملت یتیمی هستیم به خدا! بی‌صّاحابی هم حدی داره آخه!

 

خب خواهرم بی‌انصافی نکنیم! با اینهمه فشار اِقتصادی و اِ ... و اِ ... و بازم اِقتصادی تعجبی نداره برای فرار از اینهمه فشارهای جورواجور آدم مجبوره دیگه ... نه؟  (خودخرکنی دیگه)

والله این جماعت در بهترین دوران اقتصادی دهه چهل، زمان پهلوی هم همین گه بوده اگه آمارشو دربیارن خواهی دید که از اولشم جماعت ایرانی از خودِ عیش سیر نمی‌شد تا چه برسه به وصف العیش

خب اینارو برای چی داری به من می‌گی آبجی؟ من خیلی پیشتر ازینها آمار داشتم تازه با اجازتون آمار دستکاری شده اگه خواستی من آمار دقیق رو بهت می‌دم یا فرمولی بهت می‌دم تا خودت به آمار واقعی برسی ناسلامتی خودم بهترین برنامه هارو تو دانشگاه تو زمینه آمارگیری می‌نوشتم آبجی محترمه

 

آخه استاد! عقل کل! بابا مهندس! منظورم به دقت آمار نیست منظورم به وبلاگته! تو وقتی که درباره آلات و ادوات نمی‌نویسی که هیچ از آلات و ادوات حرفم نمی‌زنی که هیچ حداقل یه کم چاشنی آلات و ادواتی و نحوه نواختن! بهش اضافه نمی‌کنی بازم که هیچ آخه مگه مرض‌داری یه عده از بهترین وبلاگ خونهای متشخص و آدم حسابی رو دور خودت جمع کردی و براشون  می‌نویسی و هی شعر می‌گی و قصه می‌گی بذار اوناهم یه دوری بزنن و بختشونو امتحان کنن شاید نون جای دیگه باشه عزیزم!  آخه این کلمات بدبخت چه گناهی کردن که اینقدر با حفظ احترام و کمال رعایت شان آدمیان، اونها رو به سولابه می‌کشی؟ آخه مگه مغزت خَرتاب برداشته که جای دیگران رو اشغال می‌کنی بَم بَم جان؟

اِ اِ ... اِ این چه حرفیه آخه دختر! ببخشید آبجی اولن به آدم‌های متشخص کاری نداشته باش چون من و تو نماینده کسی نیستیم که به جاشون تصمیم بگیریم آخه، ثانین پس اون شش میلیون دیگه چی؟ آخه

 

بابا تو چرا اینقدر منو کلافه می‌کنی اونا قبلن همه به اندازه کافی نگاه کردن الان دارن لا اله الا ال...... اصلن می‌دونی چیه تو یادت باشه از گردن به بالا حرف نزن جانم

چرا؟ ( مثل هپلی ها )

 

چون اگه قرار بود ما به فکر و مغز و اندیشه و دوست داشتن و لبخند و عشق بپردازیم فقط یه قلمشو می‌گم : اون دیسیپلین و نظم و خوش لباسی رو نمی‌زدیم زیرش و به شلختگی و بی‌نظمی و تنبلی و کثیفی سر و مو و جونمون زیر مقنعه و مانتو و ازین چیزا رو بیاریم!!! دیگه لطفن ادامه نده چون مجبور می‌شم ... آخه بابام جان مگه ندیدی یا حداقل نشنیدی که ما بیست سی سال پیش با لقد محکم زدیم زیر تخمای آزادی و اونو رموندیمو پروندیم ...

اِ  اِ ... اِ  نگو ترو خدا آبجی می‌دونم اینارو از روی دلسوزی می‌گی ولی آخه تکون خوردن دم یه ماهی کوچولو ته اقیانوس اطلس هم روی کل جهان اثر می‌زاره ... مگه نه؟

 

ننوشتن به از نوشتن خاصه در پاییز (کار قبلی)

قدم زدن در نسیم و همراهی با برگها ... (کار جدید)

 

ای برگهایی که ریختن آغاز کرده‌اید فریادزدن نمی‌خواهد می‌فهممتان زندگی دراین هیبت برایتان کافی بوده است خود را به نسیم بسپارید

 

 مخاطب خاص : وبلاگت را در نسیم، چون برگی رقصان به پاییز هدیه کردی و من دیدم رد پاهایش را روی چهره‌ات ... درخت وجودت سبز باشد برگها دوباره خواهند رویید 

 

 

گفتگوهای من با خودم

.

.

دیروز دوباره خودم به من گیر داده بود و سخت لب به نصیحت بود و اخطار، جالبه بدونید که در زندگی ِمن هرگز مرد یا زنی که قادر باشه در مقام نصیحت و ارشاد و راهنمایی خطابم کنه وجود نداشته، نه پدر نه مادر و نه هیچ بزرگی در هیچ جایگاه و رتبه و مقامی.

ظاهر این گفتار خیلی مغرورانه است اما من ازین وضعیت بسیار ناخرسندم و دلخور، به جز اینکه نداشتن خردمندی دلسوز از یک تا n نفر، می تونه کسری قابل توجهی در زندگی باشه برای من دوتا خسارت بزرگ و غیر قابل انکار هم داشته، اولیش اینکه وقتی کسی خواسته در این موقعیت باهام رودرو بشه و چیزی بگه، با حفظ احترام کامل و آرامش یه چیزی بهش گفتم که کلافش بهم پیچیده و مدتها با خودش گرفتاری پیدا کرده و متاسفانه ناخواسته باعث شدم خیلی از آدم های متین و باوقار و راضی و خوشنود از زندگی یکمرتبه بهم بریزن و بنای فکریشون بلرزه و گاهی فرو بریزه، البته اون دسته از آدم هایی که اهل اندیشه و تامل بودن و الا خیلی ها هم هستن که به گفته نازنینی وقتی خورشیدو بهشون نشون می دی به نوک انگشتت خیره می شن و میگن خب؟!

و دومی اینکه همین تیپم باعث شده این کوچولو رو از دوسالگی بزرگ ببینن! و تاتی تاتی شم به نظرشون قدم برداشتن در بزرگراه تلقی بشه و این چه تلخه که باعث تولید حسادتهای بی سر وتهی بشه که هرگز نتونست انگیزه ی منو کمی به بازی و رقابت اون شکلی، تحریک کنه.

بزرگ دیده شدن خیلی بده! خیلی! وحشتناکه وقتی در عالم کودکی و نوجوانی به جهت داشتن تفکری متفاوت، بهت به چشم یک " آدم بزرگ " نگاه کنن.

پسرکِ شیطون و نیازمند توجهی رو (که ذات پسر بودن محتاج به تشویق و توجه بیشتر هم هست) به حال خود که نه! کاش به حال خود رها می شدی بلکه توقع درک عالم بزرگترها و مقتضیاتشون رو ازت داشتن و زمانی که منتظری به جهت بزغاله پرشهای شاد و خندانت تشویق بشی و نازت رو بکشن باید دراون سن و سال، نازشون رو هم بکشی!!! چه احساسی بهت دست می ده؟

فقط کسی می تونه عمیقن درک کنه که درشرایطش قرار گرفته باشه اونم نه موردی بلکه دائمن.  ... بگذریم

خودم بهم می گه هی پسر روزگارت رو کمی زیرو رو کن یعنی یکم شخمش بزن! تمام کاراتو که در شبانه روز انجام میدی بررسی کن و تا جایی که توانش رو داری بهتر و به روزترش کن یه چیزی هست که برای آدمها بسیار ضروریه و اون اجرای هر کاری قبل از توصیه به دیگرانه، راستش من اینکارو پیش نیاز هر توصیه ای می دونم که اگر نباشه طرف خیلی بیجا می کنه که فک بزنه

تا جایی که توانش رو داری یعنی ببین اگر انرژی برای تغییراتت کم میاری پس یه جاهایی باید جدی تر به مسائلت نگاه کنی و به عادتهای روزمره کمتر رو بدی، مثلن ببین در شبانه روز چقدر به تلویزیون نگاه می کنی و چرا؟ آیا ضروری است؟ چقدرش؟ چقدر روزنامه یا وبلاگ میخونی؟ و ؟

هنوز عینک نمی زنی، به برکت فوتبال که تا حرفه ای شدن پیش رفتی و برگشتی هنوز دست و پا و پرو پاچه و سر و سینه ی رو فرمی داری که بشه باهاش یه صد سالی! سرکرد، لبی دک و دماغ و چشم و صورتی که دوستشون داری و تا به حال باهاشون در حق کسی بدی نکردی،  با اینکه اکثر متولدین سه دهه اخیر رسمن کچل هستن و بیشتر همدوره هات منورالکله شدن تو هنوز آلاگارسون می تراشی، به قول انشا نویسان دوره صادق هدایت واضح و مبرهن است که گزینش دوستان و مردمان امری است طبیعی پس کسانی رو که از زندگیت بیرون می ذاری، کسانی رو که محدودشون می کنی و اونایی رو که بیشتر در حریمت می پذیری، مهمانی های رسمی و غیر رسمی، تحمل باورهای صلب و کلیشه ای، سرو کله زدن با آدم های دگم و قالبی در محل کار و اجتماعات و روزمره گی ها، اینها همه و همه برای اینه که آخرکار راضی و خشنود ازین چشم به جهان گشودن لبخندی ببینی و لبخندی تحویل بدی، گنده بشی و هر روز روحت رو بزرگ و بزرگتر حس کنی و قد کشیدن جانت رو با لذت هرچه تمامتر مثل نگاه یک کشاورز به گندمزار طلایی و رقصان در نسیمش، نظاره کنی ... وه که چه حالی می ده! حالا بشین ببین بعد از تحصیل و دانشگاه و کار و زن و زندگی و اینهمه روزمره گیهای شیرین و تلخین به کجای این شب تیره قبای ژنده خود رو آویختی؟ و یا باید بیاویزی؟ و کفشهایت را کجاباید  بکنی تا بدنبال فصول از سر گلها بپری؟ در کدوم سوی این شهر باشی که قیصرش قصد آتش زدن اگر داشت لااقل ازجایی که دوست داری کباب بشی، اگر ترست از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن افزونتر از زندگی است پس بهتره که پولاتو کمتر خرج کنی و بیشتر جمع کنی.

و به دو گروه سنی بیشتر نزدیک بشی، به بچه ها و به سالخوردگان، به بچه ها که جان لبخند هستن، بچه هایی که آفتاب براشون بزرگترین سرمایه ی زندگیه و بازی، عزیزترین چیزی که بهش دل می بندن، به بزرگترها به مادر بزرگها و پدر بزرگها، چه فرقی می کنه مال خودت باشن یا نه؟ اونها مال همه ما هستن، به دنبال بی بی سلطان دهکده تاریخ ، کامل زنی که تاریخ مورد نیاز ترو زنده و بدون واسطه برات تعریف کنه، بدور از هیچ رنگ قلمی و هیچ دروغ برخواسته از منفعتی.

 

و این سوال که تو چقدر به صحبت و دیالوگ های حضوری با اینان می پردازی؟ این مهمترین که در زندگی امروز درحال فراموشیه و متاسفی ازینکه مردم، اینقدر اسیرن و درگیر که خودشونو و حتی گاهی اسمشونو فراموش می کنن ، اگه کمی به گذشته برگردی و کمی پیشتر از ورود تلویزیون به عرصه زندگی، می بینی که حضور آدم ها در کنار هم پررنگتر و واقعی تر بوده بطوری که بسیاری از آیین و هنرهای گذشتگان از قصه و داستان و  زبانزد و شعر و موسیقی، حاصل دور هم بودنها، حضور و گفتار و نقد و بررسی رودرو بوده و از این هم مهمتر استفاده و بهره گرفتن از فضای آکنده از انرژی های مثبت این جمع هاست که روی روح و روان آدم ها تا پایان عمر باقی مونده و مفید بوده، دلت می خواد فرو بری در سیالی از ذهن آدم ها و آروم و قرار بگیری، دلت می خواد هضم بشی در فهم ساده و عامیانه ی مردمی که عمری رو بدور از هیاهوی شهر و شهریت سپری کرده اند، راستی مگر دهی هم هست که بکر مونده باشه؟؟  کجا؟

زندگی جماعت ایرانی رو طی شصت سال گذشته به سه تا دوره ی بیست ساله تفکیک کن و  توی هر بیست سال به عادات و عملکرد اونها دقت کن، آدم های کدوم دوره بیشتر اینطوری شدن ؟ عصبی، کم تحمل، بی حوصله، آشفته، سرگردان، پریشون، انگاری یه چیزی گم کردن و دنبالش گیج می زنن، بیش از حد دچار جنون های آنی شدن، نا امید، پیشواز مرگ و ...

 

نمی خوام علل و دلایلی که منجر به این روز شده رو آنالیز کنی چون تابع بزرگی از متغیر های بیشماری خواهدشد، بلکه بیشتر منظورم اشاره به نبودن فضایی برای جلوگیری از تولید و انتشار استرس و فشارهای حاصله از این عوارضه که تنهایی اونها رو تشدید هم می‌کنه

به خودت می گی، گفتگوی حضوری با دیگران یعنی گذاردن پایه های یک فرهنگ نوین، که یقینن سطح این دیالوگ بستگی به نظرات و انتخاب آدم ها داره اما نتایج اون بسیار گرانقیمته 

بیست سال پیش، در شهریور 1367 موقعیتی برات جور شد که در ایده آل ترین شکل ممکن، کوله بارتو ببندی و بری ده عمو سام و تو یک هفته فرصت خواستی تا روش خوب فکر کنی، وقتی که خیلی از دوستان و خونواده هاشون اینو شنیدن چارشاخ شدن ازینکه تو بعد یک هفته گفتی نه و دلایل و باورهای خودتو داشتی که هنوز هم از تصمیمت پشیمون نیستی و باز چند سال بعد، بار دوم و باز ...  با وجود درد و مرض های فراوانی که باید ببینی و لبخند بزنی ترجیح می دی همچنان در  همین خاک بازی کنی و با وجودی که ملاکی از ملاکین طلبکار این سرزمین نیستی که خود را صاحب بلامنازع قواره های ریز و درشت و با سند و بی سند اون بدونی اما هنوز هم خودتو متعلق به این خاک می دونی و هنوز هم وقتی انگشتت بریده می شه طبق یک رسم شبه سرخپوستی متعلق به دوران بازی های نوجوانی با بچه ها، یک مشت ازهمین خاک رو اگه دم دستت باشه بر می داری و روی بریدگی می ریزی  و به یاد اونروزا چندتا پرش و چند کلمه نامفهوم ِمثلن سرخپوستی هم بلغور می کنی ...

و باز به خودت یادآور می شی که بله بطور کل نیاز انسانهای امروز به برخورد از این نوع،  همردیف نیاز به آب و غذاست چراکه دیدن و شنیدن یکدیگرحاوی انرژی های فراوانی است که فقط درحضور پیدا می شه موضوع رو فقط به واگویه های نقاد و گفتاری ذهنی خودت محدود نمی کنی بحث جنس ها رو بارها گفتی، بدور از همه مسائل و تفکیک ها ، مسلمن رسیدن به این مرحله برای باور جنسیت زده جماعت ایرانی کار آسونی نیست اما قرار هم نیست توی وبلاگها همیشه از دردها بگیمو و کاستی ها و هی تصویر نواقص و کج و کوله گی خودمونو  وارسی کنیم و بعدشم بریم دنبال نون و آبدوغ‌خیارمون، اخیرن احساسی بهت دست داده که کمتر از حال و روز یک معتاد نیست، کسی که پای بساطی ازین نُقل و نبات ها می شینه  و اکثرن هم تنها نیست دست کم برای ساعتی با دود و دم خودشو تسکین می ده،  باور کن خیلی از ما با وبلاگمون به همین روز دچار شدیم و باز می گی بدان و آگاه باش که :

اینترنت و ماهواره و کلن ابزار دقیق و الکترون و امواج قراره فاصله ها را کم کنه اما قرار نیست آدم ها را از هم جدا کنه و هرکسی بزرگترین همنشینش بشه یک صفحه مانیتور

و ازین دست حرفها و نقل هایی که خودم هی در گوش من می خونه و چند ماهیه اینارو زیاد تکرار می کنه انگار باید دربارش اقدامی کنم ، هیچ وقت نذاشتم بین من و خودم اینقدر فاصله بیفته که روزی نتونن حرفاشونو با هم راحت بزنن به خاطر همین شاید شروعش با کمتر کردن حضورم در دنیای مجازی باشه دل بریدن سخته اگر چه شاید دل بستن آسونه شقایق اما تازگی نیست، سی و هشت سال، زمان زیادیه برای دل دادن و دل کندنهای بیشمار  و من هی به خودم دلداری می دم تا بتونم بیشتر به واقعیت ها برسم ... شاید

 

 

 

 

آرزو

دلِ من میگه چی دلت می‌خواد؟

نگاش می‌کنم از گوشه‌ی چشم

بازم می‌پرسه چی دلت می‌خواد؟

به دلم می‌گم دست بردار شیطون!

از رو نمی‌ره می‌پره بالا می‌پره پایین

بگو دیگه زود چی دلت می‌خواد؟

خندم می‌گیره از سماجتش از شیطنتش از سبکسریش

می‌گم خیلی خب حالا که می‌خوای منم بت می‌گم

من دلم می‌خواد ...

اولش دلم یه چیز خنک، یه نوشیدنی مثل آب انار

سرخ و ملس و یخ و دل نوشین! 

اگه نبود جاش یه سرخ دیگه یه یخ دیگه مثل آلبالو

سرخ و ملس و یخ و گوارا

می‌پرسه ازم اگه نبود؟ جاش؟

دیگه نمی‌خوام یا فقط انار یا که آلبالو

باز میگه حالا، شربت تمشک؟ عرق هلو!!!؟

نگاش می‌کنم با کمی غضب!

میگه عزیزم اینا که می‌گی از میلت بپرس

من از تو خواستم از دلت بگی

گفتم خیلی خب از میلم می‌خوام

 به میلم می‌گم  تو چی میل داری ؟

میل من میگه هر چی میل توست!

باز دلم میگه من منتظرم

نپیچون منو هی دورم نزن!

بگو ببینم دلت چی می‌خواد؟

یکیشو بگو اگه زیاده، اون مهمه رو

به دلم میگم برو بچه جون

من خودم سیام سیاهم نکن

باز میگه آقا نمی‌شه حالا

یکیشو بگی؟؟ جان مادرت!

 

یکیشو بگم؟ خیلی خب می‌گم

من دلم می‌خواد ...

یه شهری باشه یه جای دنیا آزادِ آزاد

هر کی دلش خواست ، هر جای دنیا

هر موقع سال هر وقت از ماه

هرساعتی خواست بیادش اونجا

راحت ِراحت بدون زحمت

بدون تعقیب بدون گریز

فریاد بزنه نفس بکشه

بدون وحشت بدون هراس

حرفای اسیر فریادِ خفته

صدای زخمی گلوی خفه

باقی نمونه هیچ جای دنیا

فریاد خفه صدای خفته

....

چی داری بگی؟ حالا تو بگو

توی شهر من ، توی آزادی؟

...

دل من می‌گه خوش به حال تو

یه خیال داری که بپردازی

یه رویا داری که باش بسازی

من چکار کنم؟ توی این غربت

توی این تنگی توی اسارت؟

خوش به حال تو با اون خیالت

با همنشینت که بی‌خیاله

سر می‌کنی باش به بی‌خیالی

سرت سلامت چه بی‌ملالی!

تو و خیالت شادباش و سرخوش

سرخ و ملس و گوارا و نوش

خودخواهی

بطورکل لبخند‌زدن ساده نیست اما من ترا همیشه خندان می‌خواهم، می‌گویی خودخواهی است؟! خب باشد! من ازین خودخواهی بسیار خرسند هم می‌شوم چه اشکالی دارد؟ بگذار من  هم کمی بد باشم و خودخواه

ملت

.

.

اگر ما همدیگر را دوست‌داشتیم آیا اسکندر، تازی، مغول یا هر خر و سگ و گرگی جرات می‌کرد به ایران حمله کند؟

.

اگر ما با دوست داشتنِ یکدیگر درکنار هم می‌ماندیم هیچ سگ و گربه‌ای حتی تخیل حمله به ایرانیت را می‌کرد؟

.

اکنون به راحتی به ما هجوم می‌آورند و در داخل و خارج به ایران و ایرانی حمله می‌کنند.

جنگ سالهاست که آغاز شده فقط مانده گام آخرش.

آیا ما براستی یک ملت هستیم ؟